-
دیگر تاب و توان سنگینی ات را ندارم.....
دوشنبه 24 آبان 1389 12:01
نمی دانم تقصیر کیست؟؟؟؟ توجیحی ندارم برای این روزا ..... داری می بینی که چه زجری می کشم از با تو نبودن.... نمی گویم نیستی که اگر نبودی من به سرزمین نیستی روانه می گشتم.... هستی ... هنوز هم حضور گرمت را با گرمای کم دستانم حس می کنم.... پس هنوز هم بنا به عهد عاشقانه یمان حضور داری .... ولی چه سنگین!!!! نمی دانم این همه...
-
دل من،این بار نمی گذارم مجنون گردی...!!!
سهشنبه 18 آبان 1389 21:11
نه خواهش می کنم دل من.... !!! الان نه.....!!! دست از تپش های تند و سریعت بردار.... نمی خواهم دوباره اسیر شوی..... نمی خواهم دوباره مجوز تپش هایت را از برق چشمانی دیگر دریافت نمایی... نه خواهش می کنم دل من.... !!! به چشمانم سپرده ام که در چشمانش جا خوش نکنند.... به احساسم سپرده ام که پرتو های آتشینش را دریافت...
-
کتابی که مریم بهم داد...
شنبه 15 آبان 1389 15:01
یه روز اومد و یه کتاب گذاشت توی دستامو گفت اینو بخونش تا بعدا بهت بگم چرا!!!... و چه قدر لذت بخشه وقتی معشوقت دلش می خواد برگ برگ کتابش پر بشه از برق نگاه های عاشقانت و اثر انگشتان لطیفت... اسم کتابش «جاناتان مرغ دریایی» بود از ریچارد باخ... بعدها که خوندمش گفت: ببین تو خود خود جاناتانی... شخصیت اصلی داستان...!!!!!...
-
یه پرواز عجیب...
چهارشنبه 12 آبان 1389 17:44
عزیز من سلام... امروز یه باره دلم خالی شد.... خوبه که بودی باهام وگرنه همون لحظه پروااااااااز می کردم تا ابدیت.... داشتم رانندگی می کردم،تنها بودم... تنهای تنها... حس کردم قلبم خالیه خالی شد... یه خلا عجیب با مکش فوق العاده زیاد... حس کردم سبک شدم... انگار داشتم توی هوا رانندگی می کردم... حواسم بود و نبود... خودم هم...
-
عاشقتم تا...
سهشنبه 11 آبان 1389 20:07
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم . دختر لبخندی زد و گفت ممنونم... تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد... حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود... دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به...
-
بالاخره بزرگ شدم...
یکشنبه 9 آبان 1389 17:53
چه حس عجیبیه وقتی آدم حس می کنه بزرگ شده... باید کارای آدم بزرگا را انجام بده... باید بتونه یه زندگی را بچرخونه... باید لحظه هاشو تقسیم کنه بین خودشو خانوادش... این روزا باید حواسم به خیلیا باشه... باید مراقب خیلی ها باشم... کوچیک که بودم وقتی با دوستام مامان بازی می کردیم؛همیشه دوست داشتم بزرگ بشم... دوست داشتم واقعا...
-
سومین بدرقه...
چهارشنبه 5 آبان 1389 22:16
امروز سومین بار بود... ساعت یک ظهر... چهارشنبه... دو ماه پیش مریم را بدرقه کردم.... یک ماه پیش دوست خیلی خیلی خوبم را... و امروز هم پدر و مادرم را... مامان و بابام راهی سرزمین مقدس وحی شدن... مکه ی مکرمه و مدینه ی منوره... همیشه از اومدن همچین روزی می ترسیدم.ولی... ولی اوووووووووومد بالاخره اومد. وقتی بدرقه کردن واست...
-
نیت های پاک تو را به خدا می رسونن...
دوشنبه 3 آبان 1389 20:03
امروز داشتم قلب یخی قسمت ۹ را می دیدم... فیلم فوق العاده ایه.... حتما ببینید.... فرزاد واقعا عاشق چیستا بوده تا اینکه چیستا به قتل می رسه و فرزاد را به حکم قاتل می گیرن!!! ولی قاتل اصلی یکی دیگس.... فرزاد را هم به قتل می رسونن و فرزاد بالاخره به عشق پاکش می رسه یه جایی که دیگه هیچ کسی بهش تهمت نمی زنه.... یه جایی که...
-
خداجونم ممنون به خاطربودنت...
یکشنبه 2 آبان 1389 15:24
دلم می خواد آدم های اطرافم کمی مهربون تر باشن... دلم می خواد به هم کمک کنن بدون چشم داشتی... دلم می خواد دلاشون از بغض و کینه خالی باشه... دلم می خواد پر از مهر و محبت و خوبی باشن... دلم می خواد کمی بیشتر حواسشونو جمع کنن... دلم می خواد مراقب قلباشون باشن.... دلم می خواد مراقب دل های اطرافیانشونم باشن... دلم می خواد...
-
فراق
جمعه 30 مهر 1389 17:40
-
اینجا چه خبره؟داره چه اتفاقی میوفته؟
جمعه 30 مهر 1389 17:26
احساس می کنم شنا کردن یاااادم رفته! شنا توی رودخونه ی زندگیم.... احساس می کنم دست وپاهام قفل شدن... دیگه الان من نیستم که بهشون فرمان می دم... احساس می کنم دلم اونقدر تنگ شده که دیگه هیچ چیزی توش جا نمی شه... نمی دونم داره چی میشه؟داره چه اتفاقی واسه ی زندگیم میوفته؟ حس می کنم بی حرکت روی آبم...غرق نمی شم و هیچ تلاشی...
-
بعضی ها می خواهند...
سهشنبه 27 مهر 1389 20:53
این روزها چقدر خودم را درگیر درس و دانشگاهو جزوه و استاد و بچه ها کرده ام... این روزها آسمان هم یاری ام نمی کند...نمی بارد...حتی ابری هم نمی شود... این روزها کسی حال مرا درک نمی کند... این روزها استادانم می خواهند درس هایم را خوب فراگیرم... مادرم می خواهد دختر خوبی برایش باشم... پدرم می خواهد دختر پاک و با وقاری باقی...
-
مریم جونم دلم برات یه ذره شده
دوشنبه 26 مهر 1389 20:25
خیالی ترین رویای زندگی من!کاش بیایی و آمدنت طلایی ترین قصه ی زندگی ام گردد...
-
کلینیک خدا
پنجشنبه 22 مهر 1389 23:08
به کلینیک خدا رفتم تا چکاب همیشگی ام را انجام دهم فهمیدم که بیمارم... خدا فشار خونم را گرفت معلوم شد لطافتم پایین آمده... زمانی که دمای بدنم را اندازه می گرفت؛دماسنج 40 درجه اضطراب را نشان داد... آزمایش ضربان قلب نشان داد،به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم "تنهایی" سرخرگ هایم را مسدود کرده بود، آنها دیگر نمی...
-
پیدا می کنم تو را...
چهارشنبه 21 مهر 1389 19:28
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
-
رفتی...
چهارشنبه 21 مهر 1389 19:07
اونی که رفتنیه،میره،رفتنشو داد نمی زنه... اونی که رفتنشو داد می زنه،نمی ره،می خواد یکی جلو رفتنشو بگیره... ولی تو هم داد زدی و هم رفتی...!!!!
-
او می گفت...
دوشنبه 19 مهر 1389 16:44
زمانی که رفتنش قطعی شد... یادمه می گفت گفتنش سخته... می گفت فکر کردن بهش سخته... می گفت عادت می کنی؛اصلا یادت می ره!!! می گفت زمانی می رسه که بخندی به کارها و احساسات الانت... می گفت تو تنها نمی شی این منم که دارم می رم اون طرف دنیا... می گفت تو یه نفرو از دست می دی ولی من فقط یک نفر را خواهم داشت و همه را از دست می...
-
روز گل ها گلبارون
شنبه 17 مهر 1389 15:16
روز همه ی دختران ایرن زمین و روز همه ی دوستان خوبم و روز خودم مباااااااااااااااااااااااارک دیشب تا حالا اس ام اس های زیادی برام اومده که ۷۰٪شون جمله ی زیر بودن: و خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد.تقدیم به تو که زیباترین لبخند خدایی جمله ی قشنگیه و من خیلی سریع می خوندم ورد می شدم.ولی امروز تو راه دانشگاه...
-
خداجونم دلم برات تنگ شده
دوشنبه 12 مهر 1389 21:48
امروز چه روز عجیبی بود... امروز دلم خیلی خیلی تنگ شده بود خدا جونم بیشتر از همه دلم بهونه ی تو را میگرفت.دلم خیلی برات تنگ شده...واسه سجاده ی نمازم...واسه سجده های پر از اشکم...واسه سجده هایی که محل پرواز بودن به ملکوت تو...پرواز به دنیایی که فقط می دونم اینجا و این نزدیکیا نبود.. خدا جونم خیلی دلم برات تنگ شده.واسه ی...
-
تو همان عشق مقدس من بودی؟؟؟؟؟؟
جمعه 9 مهر 1389 22:42
چه قدر آدما رنگ عوض می کنن.بغض داره خفم می کنه. دیگه گریه هم فایده ای نداره. آره من احمق عاشق کسی بودم که داشته پیش من فیلم بازی می کرده!!! پیش من که بود سکوت می کرد در قبال تمام ابراز علاقه ها وکارهای من...نوع رفتارش آمرانه و سرد وخیلی درون گرا بود...بیشتر از مشکلات ودرگیری ها وناراحتی های زندگیش می گفت...خنده هاشم...
-
من تنها
پنجشنبه 1 مهر 1389 10:57
چگونه باورم گردد که چشمانت سراغ از من میان وحشت شب های بی فردا نمی گیرد ببار ای ابر پاییزی بر این شب های خاموشم،کسی دیگر سراغی از من تنها نمی گیرد...
-
به یاد تو می افتادم...
چهارشنبه 31 شهریور 1389 20:07
نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم.مگه من کی ام که تو توی این روزهای سخت؛لحظه ای من را تنها نمی گذاری و یاری ام میکنی... کمکم می کنی تا کنار بیام... کمکم می کنی تا همچنان نفس بکشم... کمکم می کنی تا به درس و دانشگاهم برسم... کمکم می کنی تا ببینم جاهایی را که برایم تداعی کننده ی خاطرات با او بودن است... کمکم می کنی تا...
-
سلامی به آرامش دریا
پنجشنبه 25 شهریور 1389 16:46
سلام سلامی به پاکی قلب هایتان سلامی به عمق نگاه هایتان سلامی به عظمت وجودتان سلامی به قداست حضورتان بالاخره تصمیم گرفتم بیام و خیلی راحت و صاف و ساده وصمیمی بگم براتون از زندگیم... از روزهای سخت و آسونش... از تک تک نفس هام تا به الان... از ۲۱سال زندگی کردن نه فقط زنده بودن... اینجا یه محیط کاملا دوستانه و صمیمیه.یه...