-
هیییییییییس!
یکشنبه 13 اسفند 1391 09:41
دلم قدری شعر ذره ای غزل لمحه ای سهراب می خواهد... دلم یک صدای خوش یک بغل آواز و آوایی دل انگیز از دور می خواهد... دلم قطره ای طراوت ستاره ای پاک نرمینه ی نور سپید ماه را می خواهد... دلم بلوغ ِ پریشانی بیدها لطافت لبخند بنفشه ها شوق ِ صعود ِ فواره ها را می خواهد... دلم تو را آری دلم حالا تنها تو را می خواهد... تویی که...
-
هفت هفته عاشقی...
پنجشنبه 10 اسفند 1391 23:23
-
ببین!
سهشنبه 8 اسفند 1391 19:17
ببین! کمی اینجا بایست نگاه کن آری کمی به من کمی به او کمی حتی به خودت... آری به خودت... ببین! دنیا را برای خوشی و خنده و گپ و گفت نساخته اند! برای لمیدن و شادی و پایکوبی و قهقهه نیافریده اند! ببین! اینجا قانون زندگی کمی مبهم است باید که بروی نایست! برو تنها برو حتی شده تنها! برو!... ببین! بخند قهقهه نزن اما بخند حتی...
-
به پایان آمد این دفتر...
دوشنبه 7 اسفند 1391 18:54
-
خدا در دل تو می تپد...
جمعه 4 اسفند 1391 23:04
هواللطیف... خیال ِ گنجشککان آواره ی زمستان مرا به بند می کشد... آنقدر پُر از حادثه ی نیلوفرانه های غرق شده در مرداب ِ زندگی می شوم که یادم می رود کلاغی سیاه اینجا مرا به تماشا نشسته است... و فاخته ای در لا به لای دیوارهای سیمانی دل ها به دنبال دانه ای محبت می گردد... ستاره ها شب نشین ِ ظلمت ِ محض ِ چشم هایند... نور در...
-
سرآغاز ِمن...
یکشنبه 29 بهمن 1391 12:03
هواللطیف... بالاخره آمد... روزی که همیشه دوستش داشته ام... و گذشت... شبی که برای اولین بار حس آغازی دوباره را بر جان ِ لحظه هایم فروریخت و در میان سمفونی باد و شاخه ها، من و شب و ستاره و هلال سیمگون ماه و خدا آخرین شب ِ انتظار را جشن گرفتیم... شیرینی ِضیافتمان عشق و فراق بود و شمع سوزانمان اشک بود و لبخند... شبی که...
-
کمی مدارا...
شنبه 28 بهمن 1391 16:52
-
حذف شد...
جمعه 27 بهمن 1391 23:38
-
جهش عظیم!
پنجشنبه 26 بهمن 1391 23:20
-
د ف ا ع
چهارشنبه 25 بهمن 1391 22:34
-
ستاره ی سبز درخشان...
سهشنبه 24 بهمن 1391 22:45
-
گفتم که کِی ببخشی بر جان ِ ناتوانم
شنبه 21 بهمن 1391 22:31
گفت آن زمان که نبوَد جان در میانه حایل تا سختی ها را نکشی طعم شیرین پیروزی همچون قند در دهانت مزمزه نمی شود... این روزها آب هم که می خوری سختی شیرینی را به جان ِ لحظه هایت می چشانی... روزهایی از زندگی هست که پس از یک رخوت عمیق می خواهی که برخیزی... به توکل خداوندی اش... به امید کرامت بی منتهایش... به عنایت همراهی های...
-
91/11/19
جمعه 20 بهمن 1391 11:13
-
کنکور...
چهارشنبه 18 بهمن 1391 11:00
-
رازهای یک گـُل ِسُرخ...
سهشنبه 17 بهمن 1391 09:18
هواللطیف... حُزن درون حباب شیشه ای شفاف می درخشد و او یکّه شاهد این ماجرای بی سر و ته شده است... کنار غربت غریبی تنها در آغوش من به یغما رفته... و من به بی رحمی سرنوشتی می نگرم که الفبای دریغ کردن را نمی دانم از کدام مکتب آموخته که این چنین چموش می تازد و لحظه ای به یاد باری مملو از شیشه های هفت رنگ و حباب های آبی و...
-
ستایشی سبز...
یکشنبه 15 بهمن 1391 22:13
اشتباه هایی هست که با تمام لحظه های تو بازی می کنند... هزار بار می میری و زنده می شوی..هزاااار بار... یک شب هایی هست تا شب بعد یک قرن می گذرد نه یک شب! آنقدر ساعت را نگاه می کنی و آنقدر می شماری و آنقدر عقب و جلویش می کنی که زودتر برود و نمی رود... تو عجله داری او که عین خیالش نیست! بر قانون زندگی تیک تاک می کند... می...
-
...
شنبه 14 بهمن 1391 19:49
-
خدا بزرگ تر از تمام این روزهاست...
جمعه 13 بهمن 1391 07:21
وقتایی که حالمون بد باشه یا کم امید! یا وقتایی که به مرز یه اتفاق غیرقابل تحمل می رسیم، خدا رو که صدا می کنیم و بهش می گیم خدا جون کمکمون کن... خدا جون خودت بیا دستامونو بگیر... فقط خودت... توقع داریم دو تا دست از ابرا در بیاد و دستامونو بگیره... ولی خدا انگار همیشه با نشونه هاش میاد... یه حرف... حتی از یکی از اقشاری...
-
تلنگر!
پنجشنبه 12 بهمن 1391 12:25
این سایت پیچک اَجی مَجی لا تَـرجی داره! بیشتر از هزار بار کل صفحه های قالباشو زیر و رو کردم، ولی هر وقت می رم میون همون صفحه ها بازم یه قالبی داره که هیچ وقت ندیدم! مثل قالب الان یه آرامش خاصی بهم داد.. دلم الان یه همچین جایی رو میخواد اونم تنهای تنها... تا چشمام کار می کنه هیچ آدم و موجودی نباشه... فقط منو آسمونو...
-
لب ِ تاب!!!
پنجشنبه 12 بهمن 1391 01:16
هواللطیف ... دستانم بی حرکت بر کلیدهای چیده شده کنار هم مانده بود.. روزهاست که تنها سایه بانی شده و با باد افکارم کمی می چرخد و تمامش به دست کلیدی دیگر به فنا می رود... هر چه تمام حرف ها را کنار هم می چینم نه مرا راضی می کند و نه او را از من... سنگین تر از همیشه می روم به دنیای بیرون از این جعبه... جعبه ای که من زمانی...
-
...
چهارشنبه 11 بهمن 1391 23:19
حرف ها که بر دلت برآماسیده باشند کلنگی را می طلبد تا آنچنان به مغزشان بزند و متلاشی شان کند که همه چیز از بین برود... خسته ام... آنقدر که شانه هایم دارند از سنگینی بارها می افتند.. دردهایی هست که به تنهایی تو را از پا می اندازد... حال اگر اجتماعشان روزهای تو را بسازد مُردن هم عجیب نیست! از پا در آمدن که سهل است......
-
جمعه ای به رنگ و بوی انتظار...
جمعه 6 بهمن 1391 10:21
سلام بر تو آقای خوبی ها... آقای مهربانی ها... آقای این زمان ما... سلام بر تو مهدی جان دلم برای تمام جمعه هایی که لبالب از عطر انتظار بود و مشتاقانه و بی مهابا می باریدم بر این سرا، تنگ شده... برای جمعه هایی که قبل از طلوع نور، برمی خواستم و با دلی مملو از امید به پای همان پنجره ی همیشگیه تنهایی هایم می رفتم و طلوع تو...
-
می گذرم که بگذرد از من...
پنجشنبه 5 بهمن 1391 10:21
هواللطیف... یک هجوم سبز و نقره ای! ترکیب دو پیاله ی جا مانده از ضیافت دل ها... یک حیرت و یک ناله و آهی که فغان ِ این سرای نفس هاست... نفس بگذریم... همان بس که نگویم یعنی چه! آن کس که می کشدش خوب می داند و آن کس را که نه چونان کسی همین جا در حسرت دانه ای از آن به ژرفای یک راز و نیاز ِ بی خواسته می رود و کبوتران شُکر بر...
-
جان ِ خسته
دوشنبه 2 بهمن 1391 19:08
و تو یک روز، برای تمام لحظه هایی که بی رحمانه از تو دریغ می شوند و تند و تند و تند در بستری از رقابت می دوند، خواهی خندید و لبخند بخششت را بر تمام خساست روزگار خواهی ریخت تا کمی شرمسار سیلی هایش شود و برای کسی این همه عذاب را نخواهد... آخرین روز ماه پیش کاش که برای همیشه در بستری از فراموشی پیچیده می شد و کسی آن را تا...
-
کویر ِآرامش...
جمعه 29 دی 1391 23:29
زمانی اینجا چقدر می بارید مانند نامش رگباری حالا اما روزهاست که حرف هایم همه برای لحظه هاست... همه می رسد تا خود خدا... بدون هیچ واسطه ای و نوشتنی و ثبتی... و حتی بدون هیچ چشمی که ببیند و دلی که لمس کند و زبانی که بخواند و عقلی که در اندیشه فرو رود... روزهاست اینجا برای من آن امنیت گذشته را ندارد اما هنوز بی اندازه...
-
آغازی زیبا به رنگ و بوی باران
سهشنبه 26 دی 1391 20:17
بعضی روزها درست از یک نگاه و یک لبخند و یک آغاز و یک دوستی و یک سلام دیگر عادی نیست بعضی روزها شبیه امروز روزی می شود که تو سراسر یادی... سراسر خاطره های هر چند کم اما زیبا... خاطره هایی که به حقیقتی محض رسیده اند... بعضی روزها سالروز یک تولد زیباست... تولدی که تو را به یاد باران می اندازد و قلب هایی که پُر از نگین...
-
رقص قاصدک های بهار
شنبه 23 دی 1391 08:55
شبیه یک حادثه یا اتفاقی سبز می مانی... رسته بر زمین عشقی زیبا... شبیه همیشه بهارهایی که تابستان و پاییز و زمستان را در گرمای حضورشان ذوب می کنند... شبیه یک اتفاق ناب و ساده ای اتفاقی به نام داشتن... به نام دیدن... به نام بودن و لمس احساسی که گاه دور است و گاه نزدیک... شبیه رنگین کمانی شاید هر روز رنگی بر پهنه ی بودنش...
-
خیال کن که غزالم.... بیا و ضامن من شو...
شنبه 23 دی 1391 08:23
-
یک اتفاق خوب
دوشنبه 18 دی 1391 09:08
یک اتفاق خوب شاید به رنگ آبی آسمانی زلال و سبزی برگ های تازه جوانه زده ی بهار یک اتفاق خوب که نارنجی باشد مانند یک لیوان آب پرتقال تازه و یا یک بغل کاسه ی دانه شده ی سرخ انار یک اتفاق خوب که حال مرا عوض کند حال تو را عوض کند حال همه مان را عوض کند... یک اتفاق خوب که صورتی باشد مثل این سرا... پر از خوشبوترین گل ها و...
-
یافتم!
یکشنبه 17 دی 1391 08:15