-
این بغض لعنتی...
شنبه 18 خرداد 1392 16:41
چشمانت را باز کن! نه چشمانت را ببند و گوش کن نعره ها را باید شنید یا دید؟ نعره ها را باید لمس کرد... باید رگ جلوی گردنت را کسی لمس کند و در ارتعاشش جان دهد... باید که خراشش گوش هایت را بدَرد... باید که چشمانت را خون کند... پس چشمانت را ببند گوش هایت را بگیر و دستانت را در جیبت پنهان کن مبادا به رگ های متورم شده ی کسی...
-
پناه بی پناهی هایم باش معبودم...
دوشنبه 13 خرداد 1392 22:52
هواللطیف... گاهی چنان سرنوشت تو را به جریان هایی سوق می دهد که شاید در آن لحظه چیزی سر در نمی آوری و تنها یک روز دیگر است و نفسی دیگر و رسیدن به شبی دیگر... فقط کمی پر مشغله تر! و شاید پر مشکل تر و با اتفاقات جدیدتری که آن موقع چنان در بطن حادثه ای و گرم زندگی که متوجه نمی شوی... آن زمان می فهمی که به سرانجام کاری...
-
سبز ِسبز ِسبز
یکشنبه 12 خرداد 1392 20:10
می خواستم که اینجا بودم سبـز ِسبـــز ِسبــــز با پای برهنه می دویدم و لبریز از لطافت چمن ها می شدم و لبالب از طراوت بهـــاران... درخت ها صف در صف! به تمــــاشای رهایی من شـــاخه بر شـــاخه می زدند به سلامتی ِ خوشبـــختی ته جاده هم سبـــز یک سبــــزی ِ بی پــایـــان! شــادابی محـــــض! پــرواز رهــــایی تـابیــدن...
-
روی جاده ی ابریشم شعر *
شنبه 11 خرداد 1392 23:07
هواللطیف... درست آن هنگام که خسته تر از همیشه میان درختان سر به فلک کشیده ی کوچه و خیابان های سرسبز این سرا خودت را سلّانه سلّانه به خانه می کشانی و تا تخت آبی و ارغوانی ات بی اختیار کشیده می شوی و دلت از زمین و زمانه عجیب گرفته... درست آن لحظه ها که مثل همیشه ی سر به هوایی هایت میان کوچه های گرم و خلوت بعدازظهر راه...
-
شباهنگ شوق
شنبه 11 خرداد 1392 02:15
هواللطیف... شب باشد و ماه نباشد! و تو در لا به لای تمام درختان و میوه ها و نورهای رنگارنگ و کوه های آن دورها دنبال ماه می گردی... شب باشد و صدای فواره ی حوض زیبای دو قوی سپید باشد و نرده هایی با انحنای پیچ در پیچ خوش فرم خوش رنگی که حکایت از پیچش زندگی دارند و هرچه پر پیچ تر خوش نقش تر... چقدر اما رفتن سخت... شب باشد...
-
شب ِ جمعه های لعنتی...
پنجشنبه 9 خرداد 1392 23:19
هواللطیف... کوچک تر که بودم معنی شب های جمعه را نمی فهمیدم! شب های جمعه تنها شلوغ تر از بقیه ی شب ها بودند! یک شلوغی محض بی دلیل! برای من اما عادی ترین روز، پنج شنبه و عادی ترین شب، شب ِجمعه بود و حتی از تعطیلی جمعه ها هم خوشحال نمی شدم... تعطیلی جمعه ها برایم تنها یک روز فرصت بیشتر برای درس خواندن بود و آزادانه از...
-
یک سال بعد...
سهشنبه 7 خرداد 1392 12:33
-
زائر رویا
یکشنبه 5 خرداد 1392 19:36
هواللطیف... چند روزی ست شب ها یا در راه مشهد مقدسم یا رسیده ام به حرم طلایی رنگ چشم نوازش... یا لوکوموتیو هایی تند و سریع از کنارم می گذرند و رهسپار دیار ضامن آهویند... چند روزی ست تمام فکر و ذکرم غزال شدنی دوباره است و بس... تنها تسبیح سبزی که هدیه ی مهربان مولایم است در دستانم جاخوش کرده و هرلحظه همدم لحظه هایم......
-
کلاف هفت رنگ وجودم
شنبه 4 خرداد 1392 20:21
خیال کمی آسوده زیستن در برهوت بی سایه ی زندگی، وجودم را به آستانه ی بی قراری محضی کشانده و تمام قرارهای عالم کمی آن سو تر از توانم به فتح قله ی گمنامی نزدیکند! فرقی نمی کند به نام کیست! برای کیست و از کجاست... تنها قرارهایی را می بینم که همه رهسپار قله های سند خورده ی انسان هایی دیگرند... و تمام جای خالی شان سهم این...
-
خم یک ریحانه ی رعنا...
جمعه 3 خرداد 1392 00:14
-
معجزه ی قرن!
چهارشنبه 1 خرداد 1392 23:14
-
اردیبهشت من
سهشنبه 31 اردیبهشت 1392 23:45
آخرین ساعت اردیبهشت امسال هم دارد می رود و ماه امتحان های همیشه شروع می شود. از خرداد تنها امتحان را به یاد دارم و بس... نه خاطره ی خوبی، نه اتفاق خارق العاده ای، نه سفر و گشت و گذاری... خرداد امسال اما پس از این همه سال از امتحان فارق شده ام نه درس! خرداد امسال برایم طعم خرداد شش سالگی ام را دارد... آن زمان آزاد و...
-
قدری سکوت...
شنبه 28 اردیبهشت 1392 13:37
شاید اسیر سکوت شده ام اینجا گاهی اینچنین می شود که با چینش واژه ها غریبه می شوی و دلت یک مداد نرم می خواهد و یک کاغذ کاهی تا کلمه ها را پیوسته نقش ببندی نه واژه به واژه و اینجا امروز یاس رازقی سپیدی را با تمام وجودم بوییدم... سپیدی همیشه مرا سر شوق می آورد پیرزن مهربان طبقه ی بالایی یک مشت یاس رازقی به من داد و گفت گل...
-
شب آرزوهایتان آذین ِ رحمت ِ نور..
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 16:40
شب آرزوهاست امشب یک سال پیش در چنین روزی گفتم که برای بازگشت بال هایت آرزو کن... حتی اگر خورشید در دستانت جا خوش کرده باشد! امسال می گویم بال گشودن و پرواز تا بینهایت ِآسمان ها را آرزو کن.... حتی اگر به مـــاه و مهـــتاب رسیده باشی! به رسم پارسال و سال قبل بار دیگر می خواهم که آرزوهایتان را برایم بگویید... لطفا تمام...
-
کمی راحت تر شاید...
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 15:51
اینکه جمعه و شنبه و یکشنبه ساعت به ساعت ساعت هایی که در بهشت بودم را مرور می کردم و یک ای کاش و یک آه و... انگار هر چه دورتر می شود دوباره رنگ و روی رویایی محال را به خود می گیرد و گیج می شوم... گیج می شود... اصلا گیج می شویم که چطور؟ چگونه؟ و خدا را شکر... هزاران هزار بار شکر که خواست و شد... دوشنبه کلاسم که تمام شد...
-
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 13:14
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم... (سعدی) مسافر بهشت که باشی فرقی نمی کند کجا، چگونه، چقدر! تنها مهم بهشت ِتوست که ساعت ها در چشمان بینهایت پاکش زندگی می کنی... بهشت بودم و کنار ِ بهشتم... و چقدر زیبا می شود آنگاه که خدا بار دیگر شبیه معجزه ای شگرف، تو را رهسپار سفری عجیب می کند و سهم تو از تمام زندگی تنها همان چند...
-
بهشت
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 00:39
روزهاست که در راهم و نمی رسم...! در سفری که مقصدش تویی ... تنهـــا تــو! سفری که بهانه هایش بسیار و بهایش اما به قیمت برآورده شدن تمام دعاهایمان بود... سفری که رسیدن است و رستن و بهاری شدن... سفری که تتمّه ی خزان ِ فراق است و تمام رنگ های زرد و نارنجی و قهوه ای و شعله و سوختن و سوز و گداز... سفری که سرآغاز بهار ِمن...
-
بوی بهبـــود ز اوضــاع جهان می شنوم
یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 16:21
هواللطیف... تونل های پی در پی... قطاری طویل بود و کثیف... تنها می دویدم و نمیرسیدم... به ته ِ قطار نمی رسیدم و راهرویی کنارمان حرکت کرد و زنی گفت که برو... گم شده بودم اما... می ترسیدم...می ترسیدم و خدا را شکر که میان آن همه گمگشتگی چشمانم به یک باره باز شد... تنها به دنبال گوشی ام می گشتم و یافتمش... همین چند ساعت...
-
انتظار سپید؛ التماس دعا...
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 10:33
هواللطیف... نه اینکه واژه گم کرده باشم، نه! تمام در و دیوارهای اینجا شاهدند... آسمان بالای سرم هم... فقط پُر از دعا شده ام... همدم لحظه هایم همان تسبیح سبز و انگشتری مِسی که آبی فیروزه ایست... زبانم به ذکر می چرخد، به دعا موج می زند و به خواهش اشک می ریزد... آخر این روزها کمی خیلی چیزهایی که شما دارید برای من غریبه...
-
بهارتان به خیر...
یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 13:09
هواللطیف... چند روزی فکرم درگیر بهار بود... خواسته بودم که برای بهار بنویسم... امسال شاید بیشتر از هر زمان دیگری در بهار زیستم و روز به روز ِ رستن و رویش برگ های سبز درختانش را دیدم... از همان چله ی اول و دوم را دیدم و آنگاه که باغ و بوستان، بستری از چوب های خشک و خوابیده تا آسمان بود و اولین شکوفه ها... اولین غنچه ها...
-
کمی بی قراری
سهشنبه 3 اردیبهشت 1392 18:25
هواللطیف... باور کن امسال اصلا یادم نبود تو آمدی اما اولین روزت سخت شروع شد! باور کن تمام این روزها، تمام آن روزها را از یاد برده بودم و دلم جایی دیگر،حالی دیگر و دنیای دیگر را به تماشا نشسته حالا این همه زیبایی! و غمی عجیـــــــــب که بر لحظه هایم بی هوا می نشیند!! آخر چرا؟! من که اصلا حواسم به شروعت نبود... اصلا می...
-
....
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 23:45
-
و هنوز زنده ایم :)
شنبه 31 فروردین 1392 18:34
هواللطیف... حس می کنم میان یک عالمه حرف مانده ام... باورت می شود؟ یک عالمه حرف... حس می کنم یک وقت هایی غرور، کار می دهد دستم... کارهایی سخت و لبریز از عواقبی که ناچارم به قبولشان... و یک وقت هایی نقش بازی نکردن ها می شود معضلی برای افسار گسیختن و گاهی در اوج فشار، منفجر شدن و زمین و زمان را به هم ریختن... اما خدا را...
-
تکثیر من
سهشنبه 27 فروردین 1392 17:36
هواللطیف... باید یک روز بهاری باشد، یک روز فروردین ِ بهاری! همان فروردین هایی که به رنگ یاس های طلایی کنار زاینده رود است... باید همان باران ِ بهاری زیبا باشد و باید که تمام این اتفاقات تکرار شوند... باید آن روز که باران است تو در کنار زاینده رود ِ دوباره زنده شده ات نباشی! باید که میان درختان به میوه نشسته بتابی و...
-
بانوی یاس نشانم
شنبه 24 فروردین 1392 18:46
هواللطیف... پُر از بغض... پُر از غبار... پُر از حسی که تو را در خود فرو می برد و انگار موسم افتادن اتفاقی ست در راه... اتفاقی که پُر از ماتم و عزاست... داغ دارد و قرار است که بسوزاند... بسوزاند غنچه های تازه زبان باز کرده ی بهاری را... بغض های خاکستری، نشسته بر پهنه ی سپید آسمان و باران که می آید شراره های گداخته ی دل...
-
اویــِشان (او و اویَش)
چهارشنبه 21 فروردین 1392 21:57
داشت جان می داد! آن مرغک خفته در چشمانش تنها حدیث دلبری دلدادگان شهر، بر سر و روی لاله هاشان می چکید دیگر یاس های سپید باغچه ی همسایه هم چشمه ی احساسش را نمی جوشاند و از سرو سراپا اقتدار روبرویش نمی ترسید... به جایی رسیده بود که تنها نی نی چشمانش بی قرار آن دورها بود... آنقدر دور که گاهی مردمک سیاهش را میان ابرها می...
-
هدیه ای سبز...
شنبه 17 فروردین 1392 17:15
یک وقت هایی باید که رفت... باید تمام فاصله ها را لمس کرد... تمامشان را همان طور که گفتم... و می دانی که امسال با هر سال فرق دارد... اصلا انگار چند وقتیست تنها آن جایی که به آخر می رسی رخت برمی بندی و می روی تا یک جای دور... تا سفر... تا آنجا که پختگی در انتظار خامی زندگی ست... و چه خوب! چرا که طلب ِ رفتن، شوق و ذوق ِ...
-
زیارت ِ دل
جمعه 16 فروردین 1392 11:32
به نام تو... آمده ام تا بنویسم... پُرم... پر از اتفاقاتی که همه در پس و پیچ روزهایی که رفت جامانده اند و هرگاه به عقب می نگرم پر از چشمک می شوم... پُر از التماس ِ خاطره ها!!! گاه آنقدر معجزه ها به چشم می آیند که گویی در دل ستاره ها در تاریکی آسمان درماندگی ها پنهانند و یا در چشمک شبنم آرمیده بر برگ گلی سرخ، طنّازی می...
-
یا ضامن آهو...
جمعه 9 فروردین 1392 14:46
مولایم... خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو... نایب الزیاره ی تمام دوستان عزیزم هستم... حلال کنید...
-
دورترین دوری که می شود دید...
سهشنبه 6 فروردین 1392 12:40
به نام تو... اینجا همان جایی ست که بستر زایش پروانه ها شد همان جایی که واژه ها بارور شدند... جوانه زدند و به گل نشستند... اینجا همان جایی ست که همیشه همین بوده.... بهار و تابستان و پاییز و زمستان تنها تن پوشی می شوند بر بیرون این پنجره ها... شاخه ای شکوفه می زند، سبز می شود، گل می دهد، میوه می دهد، زرد می شود، می...