-
قدری سپاس
یکشنبه 17 آذر 1392 12:32
هواللطیف... می شود هزار خانه داشت... خانه هایی از جنس دل و حرف های دل... خانه هایی که پلاکشان نام کاربری و کلیدشان رمز عبور توست... وی چت و وایبر و واتس آپ و فیس بوک و اینستوگرام و هزار برنامه ای که هنوز ندارمشان... هیچ کجا اما برای من اینجا نمی شود... این صفحه ها که بزرگند و به وسعت تمام لحظه های زندگی تو جان...
-
سرمای زندگی...
چهارشنبه 13 آذر 1392 15:19
هواللطیف... میان هزار کار انباشته ی این روزهایم که تا خود خود خود روز و ساعت و دقیقه ی نود تحویلشان طول می کشد، نشد که نیامد و ننوشت... همین که نیایی، کلمه ها می آیند و پاییزی که باد بی باران امسالش تمام برگ ها را به صلابه کشیده و ناجوان مردانه می اندازد... نمی شود دید مرگ برگ هایی که روزی اولین شکوفه اش را با دلت جشن...
-
چهارمین دعوت...
چهارشنبه 6 آذر 1392 22:29
هواللطیف... آقای خوبم سلام... میهمان شما که باشم لحظه هایم سرشار حس دلپذیریست به نام اشتیاق و لذت حضور به محفلی که نام شما سرلوحه ی تمام فرازهای آن است مولایم... فرقی نمی کند کدام خانه باشد و حتی کجای این شهر... که عجیب است کسی سد نمی شود و همه از رخصت ناب شماست و توفیقی که لایق داشتنش نیستم و باز مهربانی های شما مرا...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 3 آذر 1392 22:03
هواللطیف... از آن جنس روزهایی ست که یادم هست... دوست ِ دل که باشی از دل نمی روی حتی اگر در دیده نباشی... به قول شاعری که می گفت: روز پــاییـــزی میـــلاد تــو در یــادم هســت...
-
صدای او و باران و خدا...
پنجشنبه 30 آبان 1392 17:26
هواللطیف... می باری و سهم من از تمام ِ تو تنها صـــداست باران جان! ماه هاست که سهم من ، تنها، صــــدا شده از دوست داشتنی ترین لحظه هایم... از باران از او... و نگاهم خشکیده به عکسی که لبخند دلنواز اوست... بر من بر ساعت های مشترکمان و یک دنیا خاطره ی پنهان میان ثانیه هایی که گذشتند... و ببین که هنوز رگه های امید در قهوه...
-
غریب مانده! اینجا! من!...
دوشنبه 27 آبان 1392 19:21
هواللطیف... چه سرّی بوده که هنوز در صبح تاسوعا مانده ام را خدا می داند... اولین محرّم پس از کربلا بود آرام و آهسته آمد و مرا هر روز بیشتر از قبل در خود می پیچاند و می برد... هر گوشی صدای باد را نمی شنود... تا صبح تاسوعا و تکرار قصه ی هرساله ی من... خانه مادربزرگ و این تاسوعا اما با هر دسته که می آمد می رفتم و با هر...
-
رسیده ام به صبح تاسوعا...
چهارشنبه 22 آبان 1392 08:38
هواللطیف... من هنوز گیجم و رسیده به صبح تاسوعا... رسیده به رفتن تا زادگاه بچگی هایم و عزاداری هایش که شُهره شهر است... رسیده به زنده شدن تمام خاطره ها و هر سال جان دادن در دسته های تا خدا.... رسیده ام به خیمه حضرت علی اصغر و جان دادن در پناه امن نام حسین... هنوز گرد خودم می پیچم و هر روز بیشتر... هر شب در مسجد بیشتر...
-
روزهای ماندگار...
چهارشنبه 22 آبان 1392 07:52
-
شده ام تصویر مجسّم کرب و بلای تو...
یکشنبه 19 آبان 1392 11:58
هواللطیف... میان زمین و آسمان می چرخید و من در حسرت یک دم پسر بودن برای این روزها... برای گرفتن بیرق رفته تا آسمان سبز و سیاه یا حسین و یا ابوالفضل... و چرخاندنش... رقص مرگی میان سیاه ِ شب های محرم... هلال ماهی که در هاله ی ابرهای تیره ی تار پنهان می شد و از زمین و زمان غم می بارید... پرچم ها در هم تو در تو می چرخیدند...
-
کجاست من؟...
پنجشنبه 16 آبان 1392 15:36
هواللطیف... کجاست آن عطشان شور... شور ِاشک آلاله های شوق... و عطشان ِ دل های داغدار ِ شقایق... فصل ِ رسیدن شد و میوه ی دل رسید... تشنه به نگاهی شاید... چیدمش زیر ِ عرش ِ خدا به کنج ضریحش بستم و آمدم... آرام ِ بی قرار منم که نمی دانم بی قرارم و آرام یا آرامم و بی قرار... ساکت ِ خروشان منم که در سکوتم خروشیست به وسعت...
-
مُحــرّم آمــــد
سهشنبه 14 آبان 1392 22:04
هواللطیف... خیمه های عزا بر پا شده پرچم های سیاه آویخته بر سقف آسمان... و کوچه ها در نوحه می تپد.... بزن دست ها را بر سر و سینه بزن زنجیرها را بر کمر و شانه بزن طبل و دُهل و سنج و شیپور را بزن آهنگ عزا را آمده از راه مُحــرّم امسال... مُحــرّمی که دلم در شیش گوشه اش جا مانده... السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین....
-
تو در باران آمدی...
یکشنبه 12 آبان 1392 12:58
هواللطیف... پس از روزهای ابری نافرجام، بالاخره یه صبح زود مثل دیروز بر سر و روی زمین باریدی.... چقدر دیر آمدی اما هنوزکمر پاییز خم نشده بود که رسیدی... هرچند کم و نم نم... هر چند نشدی آن که باید... و نشدم من آن که باید زیر ِتو.... آمدی امسال نه برای من و دلم و نگاهم که اگر چنین بود همان روزهای ابتدای پاییز باید که سیل...
-
خانه آسمانی مادربزرگم...
جمعه 10 آبان 1392 10:50
هواللطیف... همیشه در ترتیب ماه های قمری مشکل داشتم مثل ماه هشتم تا دوازدهم میلادی که یادم می رفت مثلا ماه نهم دسامبر بود یا سپتامبر یا نوامبر یا ... ماه های میلادی را همیشه تا ماه هشتم پشت سر هم می گفتم و به آنجا که می رسید تُپُق می زدم! و هنوز هم یاد نمی گیرم! ماه های قمری اما داستانشان فرق داشت، هیچ گاه نفهمیدم...
-
یا علی و یا علی و یا علی...
شنبه 4 آبان 1392 18:01
هواللطیف... آری... درست چهار شنبه بود که همه جا یاس باران شد... همان روزی که از زمین و زمان ستاره می بارید و من غرق دستانی بودم که همه رو به آسمان بودند... آسمانی خشک... درست در ارتفاع کمی بالاتر از نفس هایم بود که اجتماع دعاها و راز و نیازها با غبار غم روزگار گلاویز بودند... همین که گفتیم یا علی... همین که نام علی...
-
بوی یاسی دیگر
سهشنبه 30 مهر 1392 21:00
هواللطیف... چند روزیست انگار به یک روز عجیب نزدیکم! روزی که همین اواخر مهر نمی دانم پارسال بود یا سال قبلش یا حتی سال قبلترش! اما هر روز که تقویم را می بینم بیست و هشت... بیست و نه... سی مهر... و دلم می لرزد... انگار سالروز اتفاقی ست که هنوز نیوفتاده! میان گرد و غبار مهر امسال که بی باران آمده بود و بی باران هم دارد...
-
بی مقدمه آمده ام...
جمعه 26 مهر 1392 11:58
هواللطیف... بی مقدمه آمده ام سلام.... سر در گریبان ِ شرم فرو برده چشم بر سنگفرش انتظار نهاده و دل در آرزوی حسرتی دیرینه وامانده... مهدی جان آقای خوبی های همیشه ام سلام... و ببخش بر من تمام این ثانیه های سکوتم را... فرصتم این روزها کم! عجیب کم! برای لحظه های ظهور نه کاری کرده ام و نه گامی برداشته ام و نه حتی اسباب...
-
عید و عرفه و خدا
چهارشنبه 24 مهر 1392 10:20
هواللطیف... کاش دستانم را می دیدی که به وسعت تمام کلیدهای صفحه کلید باز شده اند و چشمانم را که خیره به این صفحه های سپید مانده... دارد آرام آرام تکان می خورد و حرف به حرف را می نویسد و به هم وصل می کند تا شاید کلامی شود و حال و روز دلم را به وصف بکشاند... آخر این روزها آنقدر شلوغ بوده و هست که فرصتی برای آسوده نشستن و...
-
یلدای بی پایان!
یکشنبه 21 مهر 1392 11:28
هواللطیف... انگار زمین چرخیده و نور رخت بربسته که همه جا سیاه! زمین سیاه! هوا سیاه! روز سیاه! شب سیاه! هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه سیاه! و من کور شده ام... کــور ِنـــور... هر آنچه می بینم سیاه... هر آنچه می شنوم سیاه! و سیاهی جز غم و اندوه و اتفاقات ِغم بار پشت سر هم چیست؟ سیاهی جز نشدن! جز دویدن و نرسیدن های پی در...
-
آسان ِ سخت!
چهارشنبه 17 مهر 1392 18:27
هواللطیف... سخت می بارد از روی شانه های آسمان باد سرد پاییزی!!! سخت می وزد بر روی دست های خشکمان یاد بارانی که نیست!!! سخت می چکد بر بستر دست نخورده ی لحظه ها خاطرات خوش گذشته!!! سخت می افتد خواب ناز اقاقی ها بر فال قهوه ی سرنوشت!!! سخت می سوزد برگ های سبز زندگی از هُرم حریم آفتاب!!! آسان می ریزند اما! زندگی های سوخته...
-
حرف هایم ماندند...
یکشنبه 14 مهر 1392 07:54
هواللطیف.. بگذار بروم حالا که دیگر تاب و قراری برای این دل ِ سرگشته نمانده... بگذار رخصت گیرم و پَر زنم... خدا را چه دیدی! شاید میانه های راه تا کوی تو رسیدم و خواستم که دوباره بر این زمین خاکی سکنی گزینم... بگذار یک شب جای آن ستاره ی آسمان باشم! آن دور ِ دور... آنقدر که کسی نمی تواند بچیندش و حریم ِ حرمتش را بشکند......
-
دلم پناه دار! شده امشب...
چهارشنبه 10 مهر 1392 20:53
هواللطیف... تمام نمی شود! روزهایی که عجیب چشم هایم آسمان را شرمنده می کند... آن هم آسمانی که ماه هاست حتی یک قطره هم نباریده و انگار پاییز هم قصد باریدن ندارد... و امروز یکی از آن روزهای رگباری بود... عجیب رگباری... از آن هایی که نیازی به اتفاق افتادن حادثه ای نبود تا چشمه ی چشمانت بجوشد! و حتی بدون پلک هم آن چنان...
-
دلم انار می دهد!
دوشنبه 8 مهر 1392 20:52
هواللطیف... کمی که از دنیای بیرون و درونت فاصله بگیری، می رسی به یک جای عجیب! مثلا به سکوت! به قفلی که بر دل و دست و زبانت بسته اند... ولی نه چشم ها... باید مترجم چشم هایم باشی... شبیه او که از فرسنگ های دور، لحظه هایم را ترجمه می کند و در آوای آرام صدایش می ریزد و مرا ذره ذره در شگفتی می پیچد! که چطور می شود چشم ها...
-
به اقیانوس رسیده ام... در سقوطی که ابتدای صعود آدمی ست...
چهارشنبه 3 مهر 1392 09:11
هواللطیف... کمی اگر وقت داری کنار حوصله ام بنشین... تلاطم امواج موّاج واژه هایم جامانده از طوفان دیشب و دیشب های دریایند... دریای صبری که گاه و بیگاه در خود غوطه می خورد و گرداب ِ حادثه ها سرخ ترین سیلی باقی مانده بر پیکره ی آبی ِآنند... کمی اگر وقت داری کنار همین دریای لبریز شده بنشین... مَدّ بی جزری که تمام ساحل...
-
یه وقتایی دلت یه ذره امید می خواد...
سهشنبه 2 مهر 1392 20:16
هواللطیف... دیدی یه وقتایی چشمات چشمه ی اشکه ؟ الان از همون وقتاس... تمومم نمی شه!!... اینطوری مجبوری بری مهمونی اونوخ
-
آخر پاییز همیشه زمستان نیست! گاهی بهاری دوباره می روید
دوشنبه 1 مهر 1392 21:02
هواللطیف... دوباره اول مهر... نیامده ام بگویم که خوش آمدی و قصه ببافم برای چهار فصل سال و فصل پنجمی که در تقویم من فصل ِدل است! نیامده ام حتی برگ های سبز حالا را قسم دهم که سر به زیر باشید و عاشق نشوید که رنگ از رخسارتان بپرد و بریزید و بمیرید... نیامده ام حتی بگویم از مدرسه ها.... از خاطره های اول مهر هایم که تمامی...
-
روزی جاری می شوی... شبیه دل من...
یکشنبه 31 شهریور 1392 09:38
هواللطیف... باید سرت شلوغ شود! درست از بیستم شهریوری که نگاهم را به پای رفتنش ریختم تا به روشنای برق مانده در چشمانم، مسافرم برای همیشه به آغوشم بازگردد... و حالا در این ده یازده روزه، چه جاهایی که نرفته ام و چه آدم هایی را که چندین و چند بار ندیده ام و چه اتفاقاتی که نیوفتاده... خوب هایش همه از برکت حضور توست... همه...
-
میلادت گل باران دلنامه ی سه ساله ام
دوشنبه 25 شهریور 1392 20:10
هواللطیف... در شناسنامه ات هزار ساله هم که شوی، همیشه تولدی هست که در قلبت والاتر از به دنیا آمدن این چشم ها و دست هاست... همیشه تولدی هست که جاودانه تر از تمام یادواره های دنیاست... شناسنامه ها سه جلدهای قدیمی جا خوش کرده در صندوقچه ی اسنادند.... آنجا که وجودت را به اثبات می رسانی که کیستی... مادر و پدرت کیستند و در...
-
ارغوانی ترین وصال
شنبه 23 شهریور 1392 12:42
هواللطیف... بنگر به بازی عجیب روزگار... میان من و تو آنقدر گشت و گشت و گشت تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها رسیدیم... نوزدهم اردیبهشت رفته بود... روزها و ماه ها بود که از آن بهشت برین گذشته بود و تنها یادش آرام بخش وجودمان شده بود... چه جاهایی که دیدیم و چه روزهایی که یکی یکی با خون ِ دل گذراندیم تا گشت و گشت و گشت......
-
حس حضوری نرگس نشان...
جمعه 15 شهریور 1392 11:37
هواللطیف... خوبیه سفرهای یک هفته ای به این است که هفته ی بعد تمام لحظه های یک هفته ی پیش برایت تداعی می شود... مو به مو... پنج شنبه را ننوشتم که سر فرصت می نویسمش... جمعه هفته ی پیش، روز مولایمان امام زمان عج، مسجد سهله بودیم... مسجدی که محل رفت و آمد حضرت مهدی ست و منتسب به آقای خوبی ها... مقام های ابراهیم نبی و...
-
پروانه شدم......
پنجشنبه 14 شهریور 1392 17:05
هواللطیف... «تو آخرش منو می کُشیا... بدجور منو خونه خراب خودت کردی...» اولین بار که شنیدمش، تنها شنیدم... نمی فهمیدم این همه داغ پشت این مداحی چیست... گذاشتمش روی وبم و برای یک هفته رفتم... رفتم تا بفهمم چیست این دیوانگی هایی که شنیده بودم.... تا بچشم و... اما این مداحی تمام و کمال راست بود... شده حال این روزهای...