-
مدینه از قاب چشم ها...
جمعه 25 مرداد 1392 11:34
غروب مدینه ضریح مطهر پیامبر(ص) چترهای صحن و سرایش افطاری های ساده ی زیبایش سفره های افطاری رنگارنگش دالان های سراسر ستون های مرمرین حرمش فرش های سبز روضه ی رضوان پیامبر پست قبلی: غرق در نور جمعه است و دلم... پَر پَـــر پَـــــــر اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج...
-
غرق در نور...
جمعه 25 مرداد 1392 11:07
هواللطیف... رسیدم تا آن استقبال شگرف... میان آن همه آدم جورواجور از گوشه و کنار کره ی زمین همان روز اول دلم گرفت که چرا خیلی وقت ها آنانی که دلت طلب می کند همسفر لحظه هایت نیستند... یا بهتر است بگویم او... ... گوشه ی دنجی از حرم را که میابی و غرق دعا می شوی، زمان بی معناست... یک ساعت دو ساعت سه ساعت... برای من ساعت ها...
-
اولین سلام...
چهارشنبه 23 مرداد 1392 18:36
هواللطیف... تقویم کوبیده به دیوار، تمام ِ معادلاتم را به هم می ریزد! هنوز هم جای خالی آن سه هفته ای که نبودم حس می شود و گنگ و مبهم می ایستم و می روم تا روزی که قرار بود برویم و آخرین نگاهی که به اینجا انداختم و رفتم... آخرین حرف ها و حتی تا دم ِ هواپیما آخرین صداها و آخرین پیام ها و... چقدر خوب که صعود ِ روح، باید که...
-
گاه در صعود و گاه به سقوط!
یکشنبه 20 مرداد 1392 10:00
هواللطیف... روزهایی که الکی تعطیل می کنند را دوست ندارم! دیروز دلیلی برای تعطیل کردن نداشت و تنها باعث شده بود سرگردان باشیم که کجا برویم... روزهایی که برچسب تعطیلی می خورند، برای بعضی ها خانه ماندن جرم بزرگی ست... هرچند من دوست دارم در خانه باشم و در اتاقم و به کارهایم برسم اما اختیار دست آن بالایی هاست:دی دلم ماه ها...
-
عید فطر امسالم
جمعه 18 مرداد 1392 11:54
هواللطیف... انگار از صبح تا الان روزها می گذرد... از صبح زودی که بعد از سحر بلند شدم و ترسم برای بی سحری شدن و یادم آمد که رمضان چند ساعتی می شود رفته است و من در بدرقه اش باز هم خواب مانده ام... پارسال عیدفطر مسافرت بودم... یک جای دور... و امسال بعد از دو سال نماز عید فطرم را زیر آسمانش خواندم... در حیاط مسجدی که پُر...
-
شما بگویید...
پنجشنبه 17 مرداد 1392 17:24
هواللطیف... از همان دو روز پیش که آمدم تا پانزدهم مرداد را سلام گویم، اتفاقی افتاد که مرا از نوشتن بیزار کرد... پانزدهم تیر روزی بود که عازم سفر شدیم... من اما به این سفر می گویم رویایی حقیقی... چرا که حقیقی بود... این را تمام تقویم هایی می گویند که تکیلف آن سه هفته ی مرا مشخص می کنند... و رویا بود چرا که وقتی آمدم...
-
حاجی دل... کربلایی دل... امان از این دل...
دوشنبه 14 مرداد 1392 23:03
هواللطیف... کم بودنم این روزا رو به بزرگیه خودتون ببخشید... نه اینکه نخوام! چرا اتفاقا تا از مکه اومدم با چنان ذوقی لپ تاپمو از کمدم بیرون آوردم و اومدم نت که اگه اون روز مهمون نداشتیم حتما همشو می نوشتم! اما این شُک عظیم و محشر سفر کربلا تمومه فکر و ذهن منو درگیر خودش کرد... تمومه شبای قدرمو... تمومه اون آرامش عجیبی...
-
قــــدر
جمعه 11 مرداد 1392 02:56
هواللطیف... امشب شب قدر نیست اما ببین دلم قدر گرفته... چشمانم قدر گرفته اند و وجودم قدر گرفته... نگاه کن که سراپا قدر شده ام امشب... نگاه کن که خواب بر چشمان منتظرم حرام شده... نگاه کن که دارم دنبال قدر ِخودم و خودت می گردم... مگر تا کجا باید برسد که این همه نداشتن سهم ماست؟! خیره به قرآن روی میزم شده ام و خط نستعلیق...
-
شب قدری که بخشیدند و دعوت شدم...
پنجشنبه 10 مرداد 1392 18:33
هواللطیف... شب بیست و یکم ماه رمضانی که دعوت شدم... به قـــدر... و دلی آکنده از بغضی کهنه که پس از سال ها امسال با تو شکست؛ با تو و به حرمت پاکی بی حد دلت کربلایی شد و تا قدر ِ بی انتهای تو بالا رفت فرشته ی آسمانی من... شب بیست و یکم ماه رمضان بود و اولین قدرم با تو... اولین قدری که تو را تمام و کمال پس از این چند سال...
-
اولین قدر بودن با تو...
چهارشنبه 9 مرداد 1392 15:27
هواللطیف.. حتی اگه نشه این سفر، اما به شب قدر بیست و یکم امسال ایمان دارم... به اشکایی که ریخته شد به حالی که نمی دونم از کجا ولی یه دفه اومد به شب قدری که بعد چند سال تو رو داشتم... تو رو با تموم حس مالکیتی که امسال بی پرده بهت داشتم... و داشتی حتی!!! یه شب قدر دو نفره ی پاک پاک پاک... یه شب قدری که ساده شرو شد ولی...
-
مهربون ارباب...
چهارشنبه 9 مرداد 1392 15:02
هواللطیف... فک کنم وقتش رسیده که مهربونیتو بم نشون بدی... مهربون ارباب... بهم گفتن تو مهربون اربابی و من ماه هاست از محرّمت دارم به این اسم فکر می کنم بهم نشون بده مهربونیتو... اربابیتو... حالا و این ساعت ها که معجزه می طلبه... منتظرم مهربون ارباب...
-
سلام و صلوات و لبّیک...
دوشنبه 7 مرداد 1392 06:18
هواللطیف... سلام سلام و ستاره و صبح و سحر سلام و صلح و صفا و صمیمیت سلام و سنبل و سوسن و صنوبر سلام و سادگی به دل های پاکتان سلام و سرزندگی به چشمان مشتاقتان سلام و سپیـــــدی به ربّنـــای دستان زلالتان نمی دانم از کجا بگویم؛ حتی نمی دانم از چه بگویم... از آن لحظه های آخری که همینجا بودم حرف ها دارم تا دیروز صبح که...
-
دل در دل و دل برای دل، دعا دعا دعا کنیم...
شنبه 15 تیر 1392 17:54
هواللطیف... بالاخره شمارش معکوس از روزها تمام شد و به ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها رسید... آنقدر شوق ِ رفتنم هست که اگر تو نبودی و دلی که برایت از حالا تنگ شده، سراسر بال شده بودم تا حریم امن ِ دوست... همین روزهاست که بیاید... ماه میهمانیه خدا... یک ماه ِ تمام میهمان رحمت اوییم... سر سفره های دلتان، اگر یادتان بود و...
-
حالم تجمّع تمام تناقضات خوب است...
جمعه 14 تیر 1392 09:28
هواللطیف... می بینی؟! منو تو بخواهیم یا نخواهیم زمان آنقدر تند می رود که همه چیز می گذرد... لحظه های خوب و بد زودتر از آنچه فکر می کنی می گذرند... همان لحظه های فکر کردن هم زمان را آهسته آهسته در دست زندگی می دهی و به قدر همان ساعت ها بزرگ تر می شوی... زندگی دیده تر می شوی... راستی مگر زندگی آب و خاک و آتش و هوا نیست؟...
-
هشت سال است که نیستی....
چهارشنبه 12 تیر 1392 17:26
هواللطیف... دوباره رسیده ام به دوازدهم تیر ماه... و سالروز یکی از بدترین از دست دادن ها... آن روزهای کودکی ام را مگر می شود از یاد برد؟ روزهایی که مادرانه مرا ذره ذره پر و بال دادی... بزرگ کردی... همان سه سال اول زندگی ام که هنوز خاطرات مبهمی از آن روزها را به یاد دارم... کوچه ی بغلی شما می نشستیم و من همیشه در آغوش...
-
کمی گذشته! کمی حال! کمی آینده
دوشنبه 10 تیر 1392 13:28
هواللطیف... میان خانه تکانی این روزهای نزدیک سفر، لا به لای برگه های غوطه ور شده بودم که هر کدام تداعی روزهایی از زندگی گذشته ام بود، از دبستان تا راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه... گاهی پس از چندین و چند سال حتی یک تکه برگه ی یادگاری از یک دوست، قیمتی تر از تمام برگه های هستی ست... و نامه هایی که هر کدام کوله باری از...
-
جدا از تو در آشیانه...
شنبه 8 تیر 1392 21:06
فلـک با من ِ مــانده بی تـو، سر ِسازگاری ندارد ازین دشمن ِجان عاشق، دلم چشمِ یاری ندارد نگویم که در عشقبازی، چرا خوب ننشیندم نقش کسی کز سر ِجــان گــذشته، غـمِ بدبیــاری ندارد یکی همچو من بهر ِمعشوق، یکی بهر ِ دلخواه ِدیگر به عــالم کسی را نیــابی، که چشم انتـظاری ندارد فتاده ست در صیدگاهی که راه ِرهایی ازان نیست...
-
یک مرخصی اجباری ِشیرین
پنجشنبه 6 تیر 1392 23:34
هواللطیف... یک دعای خوب یک اجابت ماهرانه و روزهایی که رنگ و بوی دیگری می گیرند! کمی صمیمی تر... کمی بهتر... کمی آرام تر از همیشه سفری به دل ِ کوه و دشت و دمن... سفری هرچند کوتاه... هرچند دو روزه اما پُر از حس عجیب دیدار ِ این همه سرزندگی... این همه ستاره... این همه مهتاب و زیبایی... این همه عجین گشتن ِ روح و جان با...
-
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
دوشنبه 3 تیر 1392 12:16
سلام مهدی جان... می شناسی یم آقا؟ همان که دیگر سلام هایش ساده و صمیمی بر سرای دل جاری می شود و در روح و جانش در خاطره باران ِهر هفته دیدار و سلام و سادگی و صمیمیت آن روزهای گذشته، غسل ِ عاشقی می کند و تمنّای حضوری دوباره از سر و رویش می بارد... نگاه کن مولا جان... باران شده ام... سرانجام ِ تبخیر ِدریا، بارانی سیل...
-
این روزهای لعنتی...
جمعه 31 خرداد 1392 00:32
این روزهای لعنتی... تمام نمی شوند! از همان اول صبح آغاز می شود و آنقدر ادامه می یابد که جان می دهی... ذره ذره با این روزهای لعنتی... با این لحظه های لعنتی و این تاریخ های لعنتی جان می دهی... با درد جای خالی دندان عقلی که دیگر نیست... با درد گوشی که سال هاست عجین توست و سری که از همان صبح در شُرف ترکیدن است... این...
-
یه جای دووووور...
چهارشنبه 29 خرداد 1392 00:00
به جایی توی زندگی می رسی که فقط کلیاتو بیان می کنی! و در نهایت، نتیجه رو... بدون هیچ کدوم از جزئیاتی که خیلی مهم بودن... و فکر می کنی چقدر ساده می شه به اینجا رسید همونطور که نویسنده یک مرتبه رسیده! یک مرتبه نرسیده اما... خون جگرها خورده... اصلا می دونی خون جگر چقد بده؟ می دونی انگار داری یه تیکه از وجودتو می کنی؟ می...
-
امید به آینده ای پُر از تو...
سهشنبه 28 خرداد 1392 10:47
گاهی آنقدر وقت داری که می توانی برای تمام روزها و ماه ها و سال هایت برنامه بریزی و درست آنجا که به اجرا می رسی هیچ کدام نمی شوند... وقت عمل کردن به آن ها را نداری... آنقدر وقت کم می آوری که حتی نمی رسی کارهای ضروری ات را انجام دهی... این وقت ها و ثانیه ها کجای زندگی گم می شوند که هر روز دربه در تمام کوچه و خیابان ها...
-
خبر خبر خبردار:دی
شنبه 25 خرداد 1392 19:11
-
دعوتی تازه...
سهشنبه 21 خرداد 1392 23:57
دلم پر می کشید... دعوتی تازه بود و مجلسی ناآشنا... یکی دوسالی بود وصفش را از دوستم می شنیدم و نمی شد که بروم... رفتن منوط به اجازه است و اصولا صادر شدنش کار حضرت فیل! سپیده گفت مجلس امام زمان است... آل یاسین... عصرهای جمعه هرجایی که باشم در دلم آل یاسینی سوزناک برپا می شود... حتی اگر نتوانم بخوانم... دلم پر می کشید و...
-
یک تجربه ی جدید:دی
سهشنبه 21 خرداد 1392 11:04
-
...
یکشنبه 19 خرداد 1392 10:28
-
این بغض لعنتی...
شنبه 18 خرداد 1392 16:41
چشمانت را باز کن! نه چشمانت را ببند و گوش کن نعره ها را باید شنید یا دید؟ نعره ها را باید لمس کرد... باید رگ جلوی گردنت را کسی لمس کند و در ارتعاشش جان دهد... باید که خراشش گوش هایت را بدَرد... باید که چشمانت را خون کند... پس چشمانت را ببند گوش هایت را بگیر و دستانت را در جیبت پنهان کن مبادا به رگ های متورم شده ی کسی...
-
پناه بی پناهی هایم باش معبودم...
دوشنبه 13 خرداد 1392 22:52
هواللطیف... گاهی چنان سرنوشت تو را به جریان هایی سوق می دهد که شاید در آن لحظه چیزی سر در نمی آوری و تنها یک روز دیگر است و نفسی دیگر و رسیدن به شبی دیگر... فقط کمی پر مشغله تر! و شاید پر مشکل تر و با اتفاقات جدیدتری که آن موقع چنان در بطن حادثه ای و گرم زندگی که متوجه نمی شوی... آن زمان می فهمی که به سرانجام کاری...
-
سبز ِسبز ِسبز
یکشنبه 12 خرداد 1392 20:10
می خواستم که اینجا بودم سبـز ِسبـــز ِسبــــز با پای برهنه می دویدم و لبریز از لطافت چمن ها می شدم و لبالب از طراوت بهـــاران... درخت ها صف در صف! به تمــــاشای رهایی من شـــاخه بر شـــاخه می زدند به سلامتی ِ خوشبـــختی ته جاده هم سبـــز یک سبــــزی ِ بی پــایـــان! شــادابی محـــــض! پــرواز رهــــایی تـابیــدن...
-
روی جاده ی ابریشم شعر *
شنبه 11 خرداد 1392 23:07
هواللطیف... درست آن هنگام که خسته تر از همیشه میان درختان سر به فلک کشیده ی کوچه و خیابان های سرسبز این سرا خودت را سلّانه سلّانه به خانه می کشانی و تا تخت آبی و ارغوانی ات بی اختیار کشیده می شوی و دلت از زمین و زمانه عجیب گرفته... درست آن لحظه ها که مثل همیشه ی سر به هوایی هایت میان کوچه های گرم و خلوت بعدازظهر راه...