-
تو هم می گذری... شبیه من!
چهارشنبه 30 بهمن 1392 23:41
هواللطیف... همان صبح کنار هفت سین نارنجی نود و یک، در تصورم هم نمی گنجید بهمن اینگونه بیاید و بگذرد و شبی مثل امشب همین گوشه نشسته باشم و با باد تند زمستانی بدرقه اش کنم... با انتظار آمدی... درست از همان اول بهمن... انتظاری توام با فراغ... انتظار به اتمام رسید اما فراغ به وصال نه!... بهمن عزیز من... حتی اگر تمام آن...
-
روز آمدن ِ من!
سهشنبه 29 بهمن 1392 16:48
هواللطیف... جاده بود بی انتها، سکوت بود رویا، آرام بود باران، شیشه بود بخارها، نفس بود انسان، پنجره بود تکیه گاه، و می رفت... تمام جاده ها را در باران و صدایی که می خواند، رویایی که پر می کشید، بخارهایی که نوشته می شدند، سری که تکیه داده بود و با هر چاله و دست اندازی محکم به یک شیشه ی صاف اصابت می کرد... آرزوهایش هم!...
-
امام زمان ما...
سهشنبه 22 بهمن 1392 22:33
هواللطیف... یازده روز پیش بود که در همین سرا نوشتم: "چقدر دلم می خواست روزی کسی برایم گل نرگس می آورد..." و حالا هنوز هم باورم نمی شود همین امروز که در ِخانه را به روی اولین میهمانانم گشودم چند شاخه گل نرگس زیبا ، از همان ها که زمستان ها جلوی هر گل فروشی دیده می شود، روبروی من گرفته شد و ناخودآگاه پر کشیدم...
-
خیمه شب بازی زندگی!
شنبه 19 بهمن 1392 21:08
هواللطیف... درست یک سال پیش بود... 91/11/19 بالاخره یکی از اتفاقات قشنگ زندگی ام در یکی از هزاران تاریخ زیبای تقویم افتاد... چهار راه توحید بود یا نه همان میدان آزادی... فقط یادم هست در اتوبوس ایستاده بودم و جور دیگری به شهر می نگریستم... یک جور خوب!!! با رسیدی که تاریخ بالا را داشت و ثبت نام کلاس های معماری داخلی و...
-
نامشخص!...
سهشنبه 15 بهمن 1392 19:31
هواللطیف... حکایت من حکایت صخره های باران زده می ماند... و یا دشت های هرس شده... حکایت پریزادگان شهر تنهایی می ماند و آغشتگی اندوه و خاطره و باران... حکایت.... بگذریم! راستی! یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد خودش را، تمام ِ خودش را جمع کند، بردارد و برود در غار تنهایی اش چند صباحی را به شب برساند و عزلت اختیار...
-
از چه بنویسم؟
شنبه 12 بهمن 1392 18:19
هواللطیف... گفتم موضوع بهم بده... می خوام بنویسم و نمی دونم از چی... گفت از من بنویس... باشد... از تو می نویسم... از خود خود خود تو... از مهربانی هایت نمی نویسم که چقدر گرم و آرام درست در لحظه های اضطرار به دادم می رسی... از صدای دلنشینت نمی نویسم که سر بزنگاه از آن طرف گوشی به جانم عشق می ریزی و از هر آنچه که مرا به...
-
جمعه ای نرگس نشان...
جمعه 11 بهمن 1392 10:41
هواللطیف... سلام آقای مهربانی ها... مرد ِ خوب... خوب ِ خوب ِ خوب... سلام... سلامی به رنگ و بوی غریبی... سلام مولایم... هنوز هم پس از آن همه روز و ماه و سال جمعه ها که می شود دلم جور دیگری می زند و بی اختیار به همین صفحه ها کشیده می شوم تا بنویسم... تا برایتان از همه چیز بگویم... از عروس سپید پوش زمستان بگویم که دامن...
-
روح ِ زیستنم
دوشنبه 7 بهمن 1392 14:40
هواللطیف... سه پایه بوم رنگ قلموهای کوچک و بزرگ طرح و من آنقدر این حس زیباست.... حس خلق کردن... حس آفریدن... حس زنده کردن رنگ ها... حس جان بخشیدن به اشیا... حس عمق و بُعد دادن ها... حس کشیدن یک چهره... یک قطره اشک... یک لبخند ناز و چشمانی معصوم... یک سبد میوه... یک خوشه انگور درخشان... یک دسته برگ... یک عالمه گل و چند...
-
حرف های ناگفته...
یکشنبه 6 بهمن 1392 17:17
هواللطیف... تا به حال در تمام طول عمرم بیکارتر و الاف تر از این روزها نبوده ام... از پنج شش سالگی که روانه ی آمادگی شدم و دبستان و راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی... تابستان هم که می شد یا کلاس نقاشی می رفتم و یا کلاس زبان و هر سال هم یک کلاس جدید که به تمام هنرهایم افزوده می شد... پس از آن هم دانشگاه و هفت صبح سر...
-
میم و هــ و ب و نون !!!
پنجشنبه 3 بهمن 1392 20:42
هواللطیف... با یک لبخند سر صحبت باز می شود... - چقدر قیافت مظلومه... منم دعا کن... معلومه دلت پاکه عزیزم - ممنون شما لطف دارین لبخند شما چقدر مهربونه:) - :) ... پالتوت قشنگه... دادی دوختن یا خریدی؟ - خریدم قابلتونو نداره :) - سلامت باشی، قشنگه مبارکت باشه. آخه خودم خیاطم. همین جا تو همین مجتمع سر کوچه می شینیم. مهتاب!...
-
آدم برفی!
سهشنبه 1 بهمن 1392 11:34
هواللطیف... گاهی بعضی از آرزوهایت خیلی زود برآورده می شوند، مثلا دلت هوایی برف و آدم برفی ساختن کرده باشد و به یک پیشنهاد ساده چند ساعت بعد کنار یک آدم برفی که از قد خودت هم بلندتر شده عکس می گیری و خاطرات خوش آن روز برفی را در پس این عکس های سپید به یادگار می گذاری... درست روز میلاد نبی اکرم... روی برف های دست نخورده...
-
حکایت یک روز برفی!
یکشنبه 29 دی 1392 10:38
هواللطیف... خیلی لحظه ها فاکتور گرفته می شوند، دلت می خواهد بنویسی، حتی در آن لحظه ی خاص واژه ها را هم گلچین می کنی و اینکه کدام حال و کدام توصیف را به تصویر بکشی اما همین که به این جا می رسی در ذهنت و کلامت و دستانت محو می شوند، محو هم نه! اما جایی قایم می شوند، فاکتور گرفته می شوند... مثل غروب جمعه ای که دلگیر...
-
نــازنیــــن
پنجشنبه 26 دی 1392 18:49
هواللطیف... مهربانی از سر و رویت می بارد... در حریم امن خدا آنگاه که دیدارت را به تماشا می نشینم و مهر از کلامت و محبت از نگاهت و دوستی از دستانت می بارد توامان تمام بارش های خوب دنیایی مانند نامت مثل باران و همیشه بی آنکه هواسم به واژه ها باشد نازنین ِ بارانی خطابت می کنم نازنین ِ بارانی ام به سالروز میلادت رسیده ام...
-
مرده ام شاید!
چهارشنبه 25 دی 1392 18:26
هواللطیف... می خواند و می روم به دردهای نهان... "جان می لرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد... ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است...." می خواند و سوزَش جان ِ بی جان شده ی این روزهایم را به آتش می کشد... آن طرف تر از این جا برای خودشان می بُرند و می دوزند و من تنها بر تن می کنم تقدیری که برای روزهایم...
-
مهـــــرنــاز
دوشنبه 23 دی 1392 17:20
هواللطیف... دلربایی به ناز و مهر می پاشی بر سر و روی زندگی بسان نامت، زیبایی چون خورشید و مهربانی عجین نفس هایت، نگاهت و دستانت شده حکایت شکفتن غنچه هایی بر عشوه ی ساقه های سبز چشم به راه و امروز سرآغاز رویش جوانی توست یک به یک غنچه های وجودت بر شاخسار زمان شکفته می شود بزرگ می شوی به قدر یک دهه زیستن... باشد که این...
-
خواب عمیق
شنبه 21 دی 1392 10:20
هواللطیف... چند وقتیست نوشتن برایم سخت شده، نه اینکه حرف نداشته باشم یا کلمه پیدا نکنم! نه! فقط نمی آیند... روی این صفحه ها نمی نشینند و میان انگشتانم نمی چرخند. گاهی شده چند دقیقه و یا حتی یک ربع و نیم ساعتی تنها دستانم بی حرکت روی کیبرد مانده اند و نگاهم به سپیدی صفحه ی روبرویم... و هزار حرف نگفته و هزار اجازه ی...
-
برای سهبای نازنین
جمعه 20 دی 1392 09:58
هواللطیف... میــلادتان مبــارک بـــاد نــرگــس خوشبــــوی این سرا
-
زیادی...
پنجشنبه 19 دی 1392 20:00
هواللطیف... از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمی شی، پیـــر می شی... از یه جایی به بعد دیگه خسته نمی شی، می بُــری ... از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی،... زیــادی ای ... نمی خوام زیادی باشم تو ام نباش... «دیالوگ های باران در فیلم آوای باران» اونا فقط فیلمشو بازی می کنن ما زندگیشو... این «از یه جایی به بعدها» وقتی با...
-
آیه های سپید و زیبای خدا
دوشنبه 16 دی 1392 17:54
هواللطیف... تمام دیروز و دیشب و بی حوصلگی های محضی که به سراغم آمده بود و افتادن از لبه تیغ رفت و امروز آمد امروز که حالا فکر می کنم اتفاقات زیادی افتاده و تازه غروب میهمان آسمان گشته... دیروز شب نمی شد و امروز آنقدر مشغول بود و ذوق زده که غروب شد امروز پرونده ی چند سال از بهترین سال های زندگی ام بسته شد... بعد از یک...
-
سالروز فرود فرشته نشانت بر زمین مبارکباد
یکشنبه 15 دی 1392 12:40
هواللطیف... دخترک فرشته خوی پریزاده سلام حالا یک هفته و چند سالی ست که میهمان این زمین خاکی شده ای درست از حوالی دریای زندگی آمده ای... ماهی قرمز و کوچک خدا هرآنچه طوفان را پشت سر گذاشته ای و در دل هر موج پنهان شده ای و رسم زیستن آموخته ای... به هزار صخره اصابت کرده ای و از لا به لای تمام سنگریزه ها زیرکانه جسته ای......
-
سر به خواب...
شنبه 14 دی 1392 16:56
هواللطیف... هنوز هیچ نگفته ام... از تمام آرزوهای اشک شده ای که در هزار دعا تا هفت آسمان خدا پر زده اند و هنوز بازنگشته اند... سر به هوایم... به اولین و دومین و سومین به چهارمین و پنجمین و ششمین به هفتمین آسمان و بالاتر به آنجا که خداست به ته هستی به اوج جهان به صف استجابت آرزوهای دعا شده و یا بهتر بگویم دعاهای آرزو...
-
به انتظار نگاهتان مولا...
جمعه 13 دی 1392 10:54
هواللطیف... هنوز هم با ماه های قمری مشکل دارم از تقویم ها دیدم که پس از صفر ریبع می آید ربیع الاول و ماه بعد هم اگر اشتباه نکنم ربیع الثانی ست... بهار آمده پس از ماه ها عزاداری و داغ... و دوماهی که ذره ذره اش با نام و یاد کرب و بلا گذشت و چه آخر محشری بود مشهدالرضا... سلام مولای من... سلام صاحب تمام این روزها و شب...
-
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام...
پنجشنبه 12 دی 1392 10:34
هواللطیف... زائـــری بـــارانــی ام آقــــــا، به دادم می رسی؟ بی پناهم، خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟ گــرچــه آهــــو نیـــستم امــا پـر از دلتنــگی ام ضــامن چشـمان آهــوها، به دادم می رسی؟ از کبــوترها که می پرسم نشــانم می دهند گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟ مــاهی افتـــاده بر خاکم، لبــالب تشنــگی پهنه...
-
به دلم افتادی و... بازآمدم...
چهارشنبه 11 دی 1392 14:28
هواللطیف... گاهی نمی دانی از کجا باید شروع کرد... با کدام واژه سلام گفت و نوشت... تنها چند واژه در ذهنت تاب می خورند تا درست در جای مناسبشان میان هزاران واژه ی دیگر بنشینند... مثل معجزه دعوت تولد شهادت مکه مشهد بقیع مدینه محشر کربلا طبل سنج دهل زنجیر مشکی عزا هنگامه همهمه بلوا شور غوغا حسن مجتبی رضا اشک ضامن حرم ضریح...
-
دعوت شده ام...
جمعه 6 دی 1392 00:24
هواللطیف... این هفته پر بود از اتفاقاتی که تا چند ساعت قبل یا روز قبل هم فکرش از سرم خطور هم نکرده بود... مثلا دوشنبه بود که بی برنامه راهی سفری یک روزه شدیم... شهرکرد... و سد کوهرنگ و دیدن برف هایی که سپیدی و سردیشان سال ها بود از خاطر و خاطره ام رفته بود... و چقدر لحظات محشری بودند تنها آن لحظه های روی تیوپ نشستن و...
-
تندر ِ تند ِ زمان...
چهارشنبه 4 دی 1392 20:39
هواللطیف... زمان بی اندازه تند می گذرد... آنقدر که از دست من و تو خارج شده... نگاه کن! دهمین ماه ِ سال هم آمد و هنوز در همان لحظه ی سال تحویل نارنجی نود و دو مانده ام... باورم نمی شود تمام این روزها و هفته ها و ماه ها گذشته باشند و از من آدم دیگری ساخته باشند... با دنیایی دیگر و رنگ و بویی دیگر باورم نمی شود... دی...
-
دلم تنگ... دست و بالم بسته آقا...
دوشنبه 2 دی 1392 08:48
هواللطیف... دلم از تنگ هم گذشته آقا جان... سلام شرمسار وجود مبارکتان که باز هم یادم رفت اول سلام کنم و.... سلام آقاجانم... دلم تنگ شده... از آن تنگ هایی که مچاله می شود و صدای قرچ قرچشان دل آدم را ریش می کند... آقا... این روزها سرتان به اندازه ی تمام این دوماه شلوغ است... آنقدر که گاهی فکر می کنم چطور می شود مرا...
-
یلدایی غریب...
شنبه 30 آذر 1392 22:48
هواللطیف... چه یلدای غریبی ست امشب... هر سال یلدا که می شد خانه ی مادربزرگم جمع می شدیم... حتی در این هشت سالی که دیگر چراغ خانه ی قدیمی شان روشن نیست... امسال هم شب ِ جمعه بود که جمع شدیم اما این مریضی و حال بدی که داشتم نگذاشت یلدا ادا شود... پارسال را خوب یادم هست... آنقدر شلوغ بودیم که نمی شد حتی رادیو هفت را...
-
آخرین تیر....
شنبه 30 آذر 1392 08:19
هواللطیف... بنویس! از چه؟ گاهی سکوت تو نه فریاد! که کم کم بی صداترین پژواک عالم می شود و حتی واژه ها و احساس زنانگی ناب درونت نیز تو را به دست سرنوشت می سپارند و می روند... رسالت کلمه ها هم زمان و مکانی خاص را می طلبد که دست من و تو نیست... هر کلمه رسول ِ عمیق ترین ناگفته های مانده در دلی تنهاست... و شاید هم تنها، نه!...
-
این سکوت پیوسته...
یکشنبه 24 آذر 1392 14:21
هواللطیف... این سکوت پیوسته، ماضی و مضارع استمراری پاییز من شده... میان طبیعت خدا که قدم می زنم شکوفه ی احساسم غنچه می کند و تا آخر جاده گل می دهد اما در عطش افتاده به جانم آرام آرام تا رسیدن به اتاقم و اینجا پژمرده می شود و خشک و می ریزد... و من می مانم و جای پای گلی که دیگر نیست... پاییز را به آذرش دوست دارم... آذری...