-
بیست و چهارمین: غریب، غروب، غربت
دوشنبه 10 شهریور 1393 18:16
هواللطیف... سلام صاحب جمعه های غریب سلام دوستدار دل های غریب سلام همدم اشک های غریب غریب غربت غریبه همه هم خانواده ی تنهایی هایند، تنهایی که تنهاست و جمع بسته می شود! و جمع ِ بعضی کلمات، خنده دار ترین واژه ی عالم است... به غربت ِ طلوع خورشید صبحگاهان جمعه قسم که محال است نامتان در دلم غریب باشد و یادتان غریبه... مگر...
-
دارم کم کم عادت می کنم
پنجشنبه 6 شهریور 1393 13:08
هواللطیف... دارم کم کم به سکوت، به نگفتن، به خوردن تمام حرف هایی که روزی سطر به سطرش اینجا حک می شد، عادت می کنم دارم به بیشتر شنیدن و کمتر سخن گفتن، به نگاه کردن های عمیق و اطرافم را بیشتر شناختن، عادت می کنم دارم به شیوه ی تکراری زمین، به دوستی با زندگی، به جنگیدن با مشکلات، به رفتن و رفتن و انتها را ندانستن، عادت...
-
بیست و سومین: نور چشم های ما...
شنبه 1 شهریور 1393 23:41
هواللطیف... ششمین ماه ِ سال هم آمد! و تنها شش ماه دیگر تا عیدی دیگر و سال دیگر و آمدنی دیگر مانده حکایت تقویم و روزشمار تاریخ، حکایت عمریست که طی می شود و جوانی که اگر در راه شما هم نباشد، چه سود مولایم! بی مقدمه آمده ام ، ببخشایید مولای مهربانم سلام مهدی جان سلام مهربان ِ خدا سلام نور ِ چشم های ما چشم هایی که در راه...
-
بیست و دومین: حیران ِ بی قرار...
سهشنبه 28 مرداد 1393 19:57
هواللطیف... باز هم سه شنبه ای دیگر و روزی که از جمعه گذشت، تنها به سه شنبه ای فکر می کردم که در راه بود و جمعه ظهور ِ نزدیک ِ گنبدهای فیروزه ای بود و غروب خورشیدی که آسمانش را رنگ دیگری می دیدم! همیشه رنگ آبی آسمانش نیز مرا جور دیگری جذب کرده و حالا این زمان ها شاید با دلیلی دیگر اما جمعه ها که بی دلیل، غروب ارغوانی...
-
یک شور غریب!
سهشنبه 21 مرداد 1393 13:25
هواللطیف... خاطره که زیاد هست و نوشتن هر روز تابستانی که کمی متفاوت تر از تابستان های دیگر می گذرد! اما ورای تمام این روزمرگی ها و خاطره ها و حتی آدم هایی که روزهای آمده را برایم خاطره ساز کرده اند، یک شور غریبی ست که به ایستادنم وا میدارد! حتی اگر تنها تا وصف باشد و نه عمل، و به لبخندی ختم! اما هست و هستی باز اتفاق...
-
بیست و یکمین: آقای نور...
جمعه 17 مرداد 1393 12:17
هواللطیف... سلام مهربان ِ همیشه سلام آقای نور و نور ِخدا السلام علیک یا نورالله الذی یهتدی به المهتدون... در این اثنای ظلمانی، منیر نفس های گرم شماست که راه را خورشید نشان ِ دوست می کند و همگی در پس ِ گام های مقدستان رو به سوی حق رهسپاریم... به راستی در پس گام های شماییم که هر لحظه در بهبوهه ی ناآرامی های زمان، دلمان...
-
بیستمین: گم شده ام !!!
سهشنبه 14 مرداد 1393 15:27
هواللطیف... جمعه نوشت ها که دیر می شود، هرروز با خودم در کشمکش یک اتفاق نقره فامم تا بوی سه شنبه ها بپیچد و عطر جمکران و گل نرگس جانم را از دورهای دور، تازه کند... و آنجاست که زایر دل بودن را با جان و دل می فهمم و چقدر خوب که دل هست و شما هستید و خدا هست و هنوز می شود روی این زمین خاکی دوام آورد!!! سلام منتظَر ِ جمعه...
-
نوزدهمین: شما که مهربانترینید...
شنبه 4 مرداد 1393 14:39
هواللطیف... شما که مهربان ترینی و من که بدترین... شما که خوبی و من مانده در راه ِ زندگی... شما که آرامش محض روزهای بی قراری دل بی کسانی شما که نامتان، مراعات نظیر زیباترین گل های هستی ست شما که یادتان، طراوت خوش پژمردگی هایمان است شما که محشرید... محشرترین امام حاضر روی زمین شما که به گرمای نفستان، خورشید می تابد و به...
-
تا ته ِ روشن دنیا
پنجشنبه 2 مرداد 1393 13:39
هواللطیف... سکوت، چاره ساز ِ زجه ی قناری ها نیست و باران، دلیل ِ طراوت پژمردگی روی گل پنجره، راه آبی رو به سوی ابدیت نیست و حصار، اسارت گمنام ِ لاله های به خون نشسته دریا، بی کران ِ پهناور هستی نیست و کشتی، تپش مجسّم امواج ِ بی قرار درد، داغ ِ دیدار ِ بی کسی ها نیست و عشق و عشق و عشق... عشق هرچه که باشد فرقی نمی کند!...
-
هجدهمین: یا صاحب الزمان...
سهشنبه 31 تیر 1393 23:59
هواللطیف... سلام امام زمانم... سلام مهدی جان... بالاخره آمدم تا تمام روزهایی که با شما گذشت را به ثبت برسانم... از غار تنهایی ام بیرون آمدم آنجا که نمی دانم از کی! شاید سه شنبه بود یا سحرگاه چهارشنبه که برخواستم و شما را به خودتان، به مادرتان، به بودنتان قسم دادم که کمکم کنید... و درست لحظات افطار روز دوشنبه بود که...
-
دارم صبوری می کنم...
سهشنبه 24 تیر 1393 18:24
هواللطیف... «دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ... » آری! این روزها که نمی نویسم و نیستم، قصد نبودن دارم شاید! و صبوری می کنم... به قول سید علی صالحی پا به پای نرفتن، صبوری...
-
هفدهمین: دلم تنگ شده...
جمعه 20 تیر 1393 12:33
هواللطیف... دلم تنگ شده برای آن صبح جمعه ای که بعد از سحری و نماز جماعت، به طبقه ی دوم هتل بازگشتیم و مداح، ندبه می خواند... دلم تنگ شده برای آن فرازها... برای حرف هایی که آنجا برایتان زدم... برای اولین جمعه ای که آنجا بودم و داشتم فکر می کردم سه جمعه با شمایم... سه جمعه در سفری که ساده نیست! و باورم نمی شد آنقدر زود...
-
نسیم محبتی از دیار یاس...
پنجشنبه 19 تیر 1393 15:44
هواللطیف... برای تمام روزهایی که در سرنوشتم بود و نفمیدم چگونه گذراندم افسوس می خورم شاید برای تمام روزهای سال قبل و حال خوشی که با تمام سختی های طاقت فرسایش داشتم... اولین سحری دسته جمعی، اولین زبان روزه بودن ها، اولین آب زمزم دیدن و نخوردن ها، و اولین هایی که این بار سخت و دوست داشتنی بودند... یادم هست اولین روزی که...
-
سلام شهر پیامبر...
دوشنبه 16 تیر 1393 20:56
هواللطیف... نیمه شب و آسمانی که همان آسمان بود و من با تاریکی های شب قبل شهرم خداحافظی کرده بودم... باورم شده بود که قرار است جایی بروم! جایی که از همان اولین جلسه اش تمام دلم لرزیده بود و آن روز که رفته بودیم تا لباس های احراممان را بخریم، زندگی برایم یک انتهای عظیم پیدا کرده بود! یک هدف شاید! و یا یک دیدار! لحظه ی...
-
15 تیر، پرواز تا کوی دوست...
یکشنبه 15 تیر 1393 16:24
هواللطیف... مانتوی کِرِم و شلوار پارچه ای و روسری ساتن قهوه ای روی تختم، و آنطرف تر چادر تازه اتو زده ام... حتی جوراب ها و صندل های جدیدم هم آماده بودند... آخرین لحظات بستن چمدان ها بود که خاله ها و دایی و بقیه آمدند برای بدرقه مان... همین وقت ها بود که تند تند رگبارم را باز کردم و نوشتم! روز قبل قول داده بودم که دم...
-
شانزدهمین: منتظر که باشی...
جمعه 13 تیر 1393 15:23
هواللطیف... منتظر که باشی به تیک تاک ساعت دل می بندی و با هر ضربه، دلت نزدیک تر از قبل می تپد منتظر که باشی به تکان خوردن موهای عروسکی در باد واکنش نشان می دهی و به صداهایی که از دور، مبهم به گوش می رسد منتظر که باشی دقیقه ها به پارچه های آویز شده بر نگاه پنجره ها خیره می شوی! نفسی شاید در پس تار و پودشان خبر از آمدنی...
-
کجایند آن طواف های عاشقی؟...
پنجشنبه 12 تیر 1393 12:14
هواللطیف... حالا که اینجایم، پنجمین روز ماه رمضان هم دارد سپری می شود و هنوز دلم آرام و قرار نگرفته... پارسال این وقت ها هنوز ماه رمضان نیامده بود، و چمدان هایمان آرام آرام بسته می شدند، و خود را آماده ی سفری می کردیم که تصورش هم سخت بود و شیرین! ماه خدا خانه ی خدا میــهمــان خدا سر سفره ی خدا... و باورمان نمی شد که...
-
پانزدهمین: رمضانی پر از یاد شما...
دوشنبه 9 تیر 1393 17:34
هواللطیف... سلام مهربان مولای زمانم... سلام و درود بر شما که با بودنتان رمضان ِ آمده ای این روزها را رنگ و بوی دیگری می بخشید... درست از شنبه که با صحبت از شما به استقبال ماه خدا رفتیم و هر صبح تجدید عهدی دیگر و زمزمه ی اللهم ارنی الطلعة الرشیده و آرامش بی وصف سحرهای با شما و روزهای به یاد شما و افطارهای دعای برای...
-
روزهای سخت
پنجشنبه 5 تیر 1393 00:32
هواللطیف... چنارها حرف هایم را خوب فهمیدند در تابستان چشم در چشم من تکان می خوردند همین که پنجره باز شد نسیم خنکی بر گونه هایم وزید چنارها هم حرف هایم را نمی فهمند...!!! هر روز سخت تر از روز قبل می شود و آدمی تا یک جای خاص ظرفیت و تاب و توان دارد... تا یک میزان سختی خاصی که برای وجودش تعریف شده، می تواند بخندد و دم...
-
چهاردهمین: چشمانم باران بهاریست...
جمعه 30 خرداد 1393 17:38
هواللطیف... تمام بی قراری های شروع شده از همان چهارشنبه ی دو هفته ی پیش، غروب دوشنبه این هفته، کنار آن درب سفید رنگ و دیوارهای آجری و دسته ی در طوسی، تمام شدند... در غروب ارغوانی رنگی که بوی خدا می داد و حضور یکی از مردان بزرگ او... و تمام آن لحظه ها تو را صدا می زدم و به روزهای آمدنت فکر می کردم که چقدر زندگی خوب ِ...
-
بازیگر بازی های گردون شده ام...
سهشنبه 27 خرداد 1393 22:21
هواللطیف... درک نمی کنم آدم هایی را که می توانند و نمی خواهند... و دلم می گیرد از دیدن آن ها که می خواهند و نمی توانند... راستی چقدر گاه یادمان می رود برای لحظه به لحظه ی زندگی، شکر گوییم... برای داده ها و نداده هایمان... برای همه چیز... چند وقتی ست درگیرم! درگیر آنان که می خواهند و نمی توانند... و نمی دانم از سر...
-
سیزدهمین: برخیزید که بوی گل می آید...
جمعه 23 خرداد 1393 12:07
هواللطیف.... برخیزید! امروز میلاد یگانه مهدی موعودمان است همو که همه جا خبر از آمدنش را داده اند و ما منتظریم! منتظر به طلوع نور به پیچیدن عطر نرگس نشانشان بر پیکره ی جهان و جهانیان برخیزید! امروز همه جا چراغان است غصه ها را جایی دورتر از این لحظه ها بریزید دل ها همه شاد ِ آمدنشان است برخیزید! پرواز کنید به راه ِ...
-
حکایت فال های ما و جناب حافظ!
پنجشنبه 22 خرداد 1393 16:06
هواللطیف... چند روزیست هرچه حافظ را می گشایم، تمام غزل های امیدبخشش جلوی چشمانم صف می بندند و من با خواندن هر بیت، دچار احساساتی ضد و نقیض می شوم... به امید همان مژدگانی ها حافظ را می بندم و هر چه زمان جلوتر می رود، بر این باور می رسم که حافظ هم این روزها مرا دست می اندازد!! و هیچ کدام از آن گل و بلبل هایی که می آیند،...
-
چشم ها را باید شست...
چهارشنبه 21 خرداد 1393 19:04
هواللطیف... باید رفت تا جاده های هموار باید عبور کرد از تمام این نگاه های نگران! باید پرید تا یک اتفاق نقره فام فیروزه ای! باید بوی اطلسی گرفت، و با رنگ شقایق های عاشق آشتی کرد باید سبز شد، آبی شد، سرخ و زرد و سپید شد، خلاصه بگویم! باید در بطن رنگین کمان هفت رنگ زندگی فرو رفت و جاری شد... باید خندید! روبروی آینه ی جان...
-
دوازدهمین: پناه بی پناهانید...
دوشنبه 19 خرداد 1393 14:05
هواللطیف... مهدی جان... کاش بودید، و می آمدم به پیشگاهتان، و در این روزهای اضطرار! تنها، تنهای تنها می گریستم... ...... ..... ............. .... بقیه اش با شما مولای زمانم... اَللهــمَّ َ عَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
-
به نام من!
چهارشنبه 14 خرداد 1393 14:43
هواللطیف... شبیه حفره ای که تا اعماق ناکجای زمین برود؛ دلم خالی می شود... شاید گل آرزوهای کسی دارد پر پر می شود... و یا اطلسی های نگاهش بی آفتاب و تبسم نیلوفرینش بی آب... و اقاقیای قامتش خمیده بر محراب... نمی دانم کجای زمین! کیست که مرا به نام خودم صدا می زند و دلم بی هوا می ریزد... جانم دارد از جاذبه ی زمین کنده می...
-
نفس
دوشنبه 12 خرداد 1393 15:34
هواللطیف... من خم ِ خوشه های انگورم و با خیال ِ خام ِ یک حبه یاقوت، دهانم را مزمزه می کنم! من توده ی انبوهی از خاطره هایی سبزم و خاطرم را با سبزینه ی لحظه هایی که گذشت، نقش ِ امید می کشم! من گلگونه ی دانه های گیلاسم و سِرِّ سرخی لبخند خسته ام را تنها به اعماق دلم می برم! من کرشمه ی ارغوانی اقاقیای سرکوچه های کاهگلی ام...
-
تداعی خاطره ها
یکشنبه 11 خرداد 1393 22:41
هواللطیف... این روزها اتفاقاتی می افتد که یکباره به چند سال پیش می روم! به دوران دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور، به نوزده سالگی و پیچیدن گل هایی خوشبو... به بیست و بیست و یک و تمام روزهایی که آمدند و رفتند به دوران دانشگاه... به تک تک ترم ها... به آدم های تمام این سال ها... حتی به بیست و چهارمین روز اردیبهشت امسال و...
-
یازدهمین: تمنّای ذره ای خوبی...
شنبه 10 خرداد 1393 19:21
هواللطیف.... رجب آنقدر آهسته تمام شد که یک باره به خود آمدم و دیدم کسی گفت روز آخر ماه است، روزه ام... و تازه فهمیدم چقدر 30 روز می تواند تند و بی صدا عبور کند و به یک دعای از ته دل رجب نرسم و نتوانم بخوانم... و شاید هم بد شده ام... آنقدر که جمعه ها هم نمی شود سر وقت نوشت و با شما حرف زد، اینجا، آقای خوبم... سلام......
-
دهمین : کجای زمین قدقامت عشق بسته می شود امشب؟
جمعه 2 خرداد 1393 20:39
هواللطیف... اذان مغرب را می گویند خورشید آنقدر به انتظار آمدنت روی ابرهای تیره ایستاد و نیامدی... آرام آرام در جایی حوالی مغرب گم شد و دامن سیاه شب بر تماممان سایه گستراند... کجایی آخرین بازمانده ی رسالت حق؟ کجایی نجات بخش زمین و زمان؟ کجایی یگانه منجی حی و حاضر جهان؟ امروز میان ابرهای تیره و روشن رعدی بود به درخشش...