-
رکود
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 20:11
هواللطیف... در اتفاق مبهم غروب، مبحوسم! من به پاییز عادت دارم و زمستان در چشم هایم لانه دارد عطر شکوفه های بهاری غریبه ی آشنای من است و سبزی زمردین شاخ و برگ های اردیبهشت را نمی بینم! راستی تو بگو کجای هستی جا مانده ام؟ که زمستان نمی رود و بهار نمی آید و فصل های تقدیرم بازایستاده اند! و سال هاست یادم رفته تمام دوستت...
-
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم!
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 10:06
هواللطیف... گاهی به بعضی روزها که میرسم، گردش زمین و خورشید و سال ها را حس می کنم! تازه یادم می آید پارسال و سال قبل و قبلتر و همینطور برو تا آخر و حالا که چند روزیست همه آمدن امشب و شب لیلة الرغائب را به یکدیگر مژده می دهند شبی که اولین پنج شنبه ماه رجب است و می گویند شب آرزوها... و من یاد چندین و چند سال پیش می...
-
حس حضور خدا!
یکشنبه 30 فروردین 1394 00:04
هواللطیف... روزی اینجا از جمعه ها نوشته بودم جمعه ی آخر سال و جمعه ی اول سال و جمعه های بعدی و حالا نوبت دیروز است شاید! شاید جمعه های امسالم، به رنگ و بوی انتظاری از جنس حروف مزین نشده باشند و بر صفحه ی این سرا نقش نمی بندند اما در دلم غوغاییست... حال چه اصفهان باشم و چه کربلا و چه حتی مانند دیروز رهسپار اردوی یک...
-
اینجا کسی می گرید!
چهارشنبه 26 فروردین 1394 21:47
هواللطیف... نمی دانم تند می گذرند یا کند این روزها! امروز که کسی گفت 26 ام فروردین است، من رفته بودم تا 26 ام اسفندماه... یادش بخیر... روزی که با شوق و ذوق لباس هایم را تا می کردم و وسایلم را داخل چمدان می چیدم و تمام و کمال بی قراری بودم برای جایی که قرار بود ببینمش... حتی یادم هست میان کارهایم و اتاقی که به خانه...
-
آنجا نشانی از بهشت داشت
شنبه 15 فروردین 1394 11:32
هواللطیف... باید همان روز که آمده بودم و آرامش پنهانم را تنگ در آغوش گرفته بودم، بر صفحه های سپیدش نقشی می نگاشتم و حرفی می زدم و کلامی که بوی مهربانی بدهد! اما نشده بود، آنقدر آمده بودند و رفته بودند و بعد هم که تولد و سیزده بدر و خلاصه پیش و پس از روزهایی که قرار بود عید را در بدر کنیم آمده بود و من حالا از حال و...
-
رهسپار کوی مهربان اربابم...
سهشنبه 26 اسفند 1393 15:47
هواللطیف... قرار عاشقانه ای در پیش است! شبیه همان تابستانی که لای یکی از پست های همینجا گفته بودم... و این بار کمی متفاوت تر از قبل... شاید از همان اربعینی شروع شده بود که نامه ام به دست مهربان اربابم رسید و من مومن بودم به رفتن... به اجابت... به خوانده شدن... و به مهربانی اربابم... راستش را بخواهی باورم نمی شود،...
-
بغضی که فروماند...
شنبه 23 اسفند 1393 10:17
هواللطیف... بگذار با تو از غم غروب جمعه ای بگویم که تنها روانه ی شهری بزرگ بودم! اینجا حکایت دلدادگی فرق می کند میان راه، تنها، رهسپار جاده های انتظاری در غم ارغوانی غروب آدینه ای گُمی که تنها جلوه ی جمال ِ مقصد، سختی راه را برایت هموار می سازد... آهی کشیدم از ته دلم! و رفته بودم تا دل ِ یک بغض! بغضی که فرو می ماند و...
-
نگاه کن که من چو ماه گشته ام!
جمعه 22 اسفند 1393 10:46
هواللطیف... یادت هست حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود، دو روز پیش، همین جا گفته بودم که منتظر فردایم و همین لحظه هایش! آخر قرار تازه ای با ماه داشتم... اما نمی دانستم، نمی دانستم که مهربانی مرا در خود غوطه ور خواهد ساخت و قرارها جلو خواهند رفت و من از ساعت 12 ظهر جایی خواهم بود که ریشه در همان اشک های بهمن ماه و نرفتن آن...
-
کاش بودم و سپرت می شدم
چهارشنبه 20 اسفند 1393 15:41
هواللطیف... بگذار برایت قصه بگویم بانوی ماه از روزگار ِ خوش ِ ستاره باران ِ عشق! بگذار بگویم که پنجره ها رو به سوی آفتاب وا گشته اند و شمعدانی لب تاقچه، برایت از بهار و بابونه می خواند زندگی میان ِ برهوت ِ سرد ِ آدمیان مرا به نور کشید! از نیستی به هستی از عدم به وجود از نبودن به بودن از گم گشتگی به پیدا شدن و در...
-
دست توسل همهی انبیا بُود..... بر رشته های چادری صبح محشرش
یکشنبه 17 اسفند 1393 21:55
هواللطیف... جمعه که داشت تمام می شد و به آخرهای مراسم رسیده بودیم، دلم گرفته بود و بعد سر شام، سمانه هم گفته بود که آن لحظه های سینه زنی و کوچه و نوحه، زجه هایش از تمام شدن مراسم هم بوده... شاید شبیه همه ی مان که هر کدام تمام هفته را در مسیر خانه تا میدان احمدآباد و خیابان سروش و یکی از خانه ها و کوچه های همان حوالی،...
-
ما بچه های فاطمه، ممنون ِ فضّه ایم...
جمعه 15 اسفند 1393 10:24
هواللطیف... باید باران بود و بارید! کسی که طعم ابر شدن را می چشد، محال است نبارد! و وقتی مدت طولانی می گذرد و نمی بارد! شبیه تکه های پنبه ی زده نشده ای می شود که چوبی باید تا الکش کند... آری... چند روزی ست که نباریده ام و نبوده ام راستش را بخواهی تا دل ابرها رفته ام... میانشان پر کشیده ام و دریا را بوییده ام! آن هم...
-
پشت آن پیچ، دنیاییست!
سهشنبه 5 اسفند 1393 11:24
هواللطیف... کمی گاهی رسمی می شود، رنگ و بوی گل های سرخ و گونه های اقاقیا، گل می کند و پیچک ِ احساس، در تمنای آسمان، می شتابد نکند خبری در راه است و... اما! پدرم می گفت کبوتر با کبوتر باز با باز . . . راست می گفت سر دیوار همسایه دیدم یاس ها هنوز خوابند زمستان، همچنان مستدام و اقاقیا روی همان دیوارهای آجری، آرمیده...
-
ساعت چهار بعدازظهر امروز!
چهارشنبه 29 بهمن 1393 22:35
هواللطیف... به تمام سال هایی که خواهند آمد، فکر کرده بودم. من از تبار عشق بودم و از روز عشق زاده شده بودم! من از دیار زندگی بودم، از دل زنده رود برخواسته بودم و داشتم روزها را یکی یکی می گذراندم... فرقی نمی کرد چند روز، چند ماه و چند سال! هنوز هم ماه و سال و تقویم ها برایم قراردادهایی بی معنی اند! مگر تو تمام ِ چندین...
-
دیگر فرقی نمی کند!
سهشنبه 28 بهمن 1393 18:40
هواللطیف... یک وقت هایی میان ِ زندگی روزمره، میان تلاش های رو به جلو، و حتی شاید سعی در ندیدن و به فراموشی سپردن گذشته ها، یک اتفاق، یک جرقه، یک عکس، یک درس، یک پروژه، یک اسم، و یا حتی یک فیلترشکن!!! تو را می برد به روزهایی که گذشته اند... به خودت نگاه می کنی... بزرگ شده ای... آنقدر که حالا می توانی بگویی شش ساااال...
-
خط ِ سرخ ِ یادها
چهارشنبه 22 بهمن 1393 20:25
هواللطیف... از دست چین ِ لاله های شوق پنهانم بصیرتی دیگر باید، تا نطفه ی حیاتم، به بار نشیند به تبسم کوچه های پر خاطره نزدیکم و قهوه ی تلخ زمان را، ناگزیر سر می کشم پیچش زمان، انحنای سرنوشت، و شگفتی تقدیر مرا از من به نه من رسانده! کسی در گوشم زمزمه می کند: این نه منم من، نه من منم من! کجاست شور جوانی؟ شوق ِ شیدایی؟...
-
حالم، خوشی را کم دارد
جمعه 17 بهمن 1393 22:25
هواللطیف... حس غریبی ست آمدنت! با درد می آیی و به تیر می کشانی تمام دروازه های قلب خفته ی مرا باور کن تنها چند تبسم تا مرگ فاصله دارد باور کن هزار بار با هزار تیغ تیز بی رحمی، زخم شده باور کن هزار بار با هزار سنگ جفا، شکسته شده باور کن درد می کند همین حالا و شاید چیزی شبیه تیری که تیز باشد درون رگ هایش فرو می رود......
-
می نویسمش!
جمعه 17 بهمن 1393 22:14
این سطرهای خالی مانده را خواهم نوشت! باید دوباره به رویایم بازگردم اندکی صبر... این پست، کامل خواهد شد روزی
-
دلم آرام می شود، همین که با شما حرف می زنم
جمعه 10 بهمن 1393 10:34
هواللطیف... به نام مهربان ترینمان اوست که هست و اگر نبود، نبودم و نبودیم اوست که حواسش به همه مان هست به قلب هایی که بی پناهند به دل هایی که گرفته اند به اشک هایی که یواشکی می ریزند به بغض هایی که سخت، فرو داده می شوند اوست که دل ها را بند می زند... دل های شکسته را مرهم است اوست که مهربان بی منتهاست و خدایی تنها او را...
-
کجاست آنکه باید باشد و نیست؟!
پنجشنبه 9 بهمن 1393 22:27
هواللطیف... دلم باران می خواهد و تو را که تنگ، در آغوش بگیری ام! دلم رعد و برق می خواهد و دست هات را که گذاشته باشی روی قلبی که می تپد از ترس دلم باران های بی هوا نگاه های بی انتها بوسه های بی صدا و حرف های بی کلام تو را می خواهد دلم دو تا چشم هات را می خواهند که نمی دانم لای کدام پلک، می تپد و روی کدام چهره، کرکره ی...
-
بال هایم کی خوب می شوند؟؟
یکشنبه 5 بهمن 1393 15:22
هواللطیف... شاید سکوت بهتر از حرف زدن باشد، گاهی سکوت، به تمام کلمات دنیا می ارزد اما به شرط اینکه کسی باشد تا سکوت تو را معنا کند، کسی باشد تا بفهمد حالت خوب نیست!!!! و میان تمام دغدغه ها و دلمشغولی هایت یک راست به جای امنی شبیه امامزاده محسن پناه می آوری و زندگی در جریان است و تمام آدم ها دارند گریه می کنند و هر کس...
-
شبیـــه نـــازنین ِ سبـــز ِ مـــا
جمعه 26 دی 1393 23:55
هواللطیف... بعضی ها هستند می شود در صمیمیتشان خزید و روزها همان جا ماند بعضی ها هستند که خیالت راحت است از بودنشان، بعضی ها هستند هم در خنده های تو شریک می شوند و هم در گریه هات هم غم و غصه هایت را درد می کشند و هم شادی هایت را نفس بعضی ها زیادی خوبند و مهربان اصلا همین که چهره شان را می بینی، حالت خوب می شود بعضی ها...
-
همین ما را بس...!
سهشنبه 23 دی 1393 23:58
هواللطیف... یادم هست هوا سرد بود، و من زنگ زده بودم و همگی اومده بودین پایین و رفتیم میدون جلفا و آواره شده بودیم که کافی شاپ ها اجازه ی یک تولد ساده و صمیمی رو بهمون بدن و یادمم هست که بعد از میدون و توی کوچه ی جلفا اون کافی شاپ آس بود یا آبی بود هر چی بود که خیلی مرد بود چون اجازشو صادر کرد و ما ذوق کرده بودیم و اون...
-
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
شنبه 20 دی 1393 08:47
هواللطیف... از آن زمان های دور و دیر، شاید سال ها می گذرد، و من حتی همانی باشم که نیستم! لااقل اطراف و اطرافیانم مُهر تایید هر روزه ی بودن منند که هستم و روز دیگری و صبح دیگری و اتفاقات ندانسته ی دیگری و زندگی روی یک ریتم سینوسی بالا و پایین بدون اوج بدون فرود در جریان است! باور کن زمانی شاید از تمام چیزهایی که تو را...
-
آمدنت، خوب ترین است!
دوشنبه 8 دی 1393 23:20
هواللطیف... به حضورت گل ِ شوق، می شکفد و با یادت، ستاره ی چشمک زن دی، پیوسته می درخشد تو از تبار غنچه های رز سربسته ای، تو با آسمان نسبت نزدیک داری و امواج مواج دریا را خوب می فهمی میان من و خدا و ماهی و دریا، رازیست که ماه هاست، کمر ماه ِ نقره فام آسمان را خم کرده، و هر شب بر فراز آسمان من و آسمان تو و آسمان ما می...
-
درمان تویی و از هیچ دردی هراسم نیست
پنجشنبه 4 دی 1393 20:19
هواللطیف... گاهی حالم آنقدر خوب نیست که بتوانم بخندم و بخندانم، و حتی خنداندن و خندیدن که هیچ، آنقدر حالم خوب نیست که حتی نمی توانم امید را به بزم لحظه هایم دعوت کنم و با هم چای آرزو بنوشیم! گاهی تمام تنم حس خرد شدنی را دارد که نمی دانم این درد عمیق، چگونه، از کجا، به تمامی اندامم وارد می شود و مرا به بازی می گیرد و...
-
چهلمین: درد، همدم این روزهای من است
یکشنبه 30 آذر 1393 11:47
هواللطیف... این روزها سخت نفس می کشم، و نفس ها را سخت می کُشم بی تو! این روزها که زندگی ام درد می کند من درد می کنم چشمانم درد می کنند دستانم درد می کنند پاهایم درد می کنند قلبم درد می کند جانم درد می کنم روحم درد می کند این روزها که درد، جزء لاینفک زندگی ام شده به شما می اندیشم که چقدر از بی تفاوتی ما، از خواب های...
-
از این عکس به کجاها که رسیدم من!
سهشنبه 25 آذر 1393 16:44
هواللطیف... تنها می گردم، میان شوره زار کلمات... گاه نم می شوم، گاه فرو می روم، گاه دور می شوم، گاه پر می زنم، گاه تنگ می شود دلم! و گاه یک کلمه، یک عکس، یک جمله، یک نوشته مرا میخکوب می کند میان گردش هایم به عکسی برخوردم که ایستایی اش، سکونش، انتظارش، مرا میخکوب کرد و تا الان که دارم می نویسم همین جا روی همین صندلی در...
-
سی و نهمین: دعوتی از جنس نور
یکشنبه 23 آذر 1393 10:44
هواللطیف... السلام علیک یا اباصالح المهدی کافیست این عبارت سبز رنگ را بر فراز خیابانی ببینی که منتهی می شود به پنج گنبد فیروزه ای... اصلا حس عجیبیست این خیابان، ساختنش، هر چه به جلو می روی انگار در دل مسجد جمکران فرود می آیی تاااا می رسی به میدان انتظار... زیباترین نامی ست که می توانسته اند بر میدان ورودی مسجدتان...
-
پروردگارا به تو می سپارم این دل ِ شرحه شرحه را...
سهشنبه 18 آذر 1393 08:54
هواللطیف... گاهی لا به لای انبوه کارهایم، کسی مرا تا سال هایی دور می کشاند، و آدمی که بودم و آدمی که شدم نوشتن یکی از زیباترین نعمت های خداست، همین که به چند سال پیشت و حرف های یواشکی گوشه کنارهای همین دنیای مجازی بازمی گردی و دلنوشته های خاک خورده ات را با عقل و دل و شخصیت حالایت ورق می زنی، دلت می خواهد زمین و زمان...
-
سی و هشتمین: پس چرا هنوز اینجایم....
دوشنبه 17 آذر 1393 16:45
هواللطیف... کافی ست بداند معشوق کجاست! می شتابد عاشق با سر و پا به سویش! و این روزها که همه می گویند صد در صد!! داشته باش آقا! صد در صد! شما با پای پیاده، رهسپار کربلایید... پس من این جا چکار می کنم؟ هنوز در خانه مانده ام؟!!! حالا که احتمال بودنتان در راه نجف به کرب و بلا به 1 رسیده و این یعنی یقین! یعنی فرای احتمال!...