-
تیر
سهشنبه 11 آذر 1393 22:43
هواللطیف... در ازدحام بزرگی و عقولت ناگهان ِ لحظه ها، به جنون رسیده ام به دنبال مهتاب ِ چشم هات می گردم چشم هات تبلور ترانه ی ناشنیده ی ناخوانده ایست که هنوز متولد نشده و من در توهم یک اتفاق نقره فام عبسم! انفجار مهیب ِ شقیقه هام، انذار ِ خطری هولناک است بر پیکره ی نحیفم و در تلاطم ِ ابدیت به جاودانگی می رسم تیر می...
-
سی و هفتمین: آقایی که شما باشید...
یکشنبه 9 آذر 1393 21:17
هواللطیف... در این تلاطم جانفرسا، کسی کم است... کسی که همه چیز را می داند و تو را سرزنش نمی کند کسی که به او اعتماد مطلق داری و دلت قرص است به بودنش کسی که راهنمای راه راستی باشد که به دنبالش در به در ِ کوچه و خیابان های زندگی شده ای کسی که معصومیتش چراغ زیستنت گردد و تمام شود این ظلمانی محض بی فروغ... کسی که همیشه...
-
مبارکت باد
سهشنبه 4 آذر 1393 09:20
هواللطیف... دختر پاییزی این سرا میلادت، سراسر عشق برای تمام روزهایت که به مِهر می گذرند، دنیا دنیا گل های مریم به باران نشسته را بدرقه ی راهت می کنم... باشد که دلت سپید، عشقت بارانی، و راهت مملو از نشاطی بی وصف باشد مبارکت باد این عشق، این آغاز، این شکفتن تبریک صورتی ساده ی مرا بپذیر پی نوشت: با تاخیر یک روزه
-
آهنگ وبلاگ
یکشنبه 2 آذر 1393 19:49
هواللطیف... به من رحم کن بی قرارم بیا حساب زمان ُ ندارم بیا... این آهنگ روزهاست تنها و تنها آهنگی ست که از شنیدنش خسته نمی شوم... دانلود این آهنگ
-
سی و ششمین: پناه بی پناهی هامان باشید....
یکشنبه 2 آذر 1393 18:32
هواللطیف... پناه بی پناهی هایید و ما تنها به ولایت شما مومنیم و چنگ زده به ریسمان محکم امامت شماییم مولایم پناه بودن حکایت غریب ِ روزهای بی کسی ست! و دنیا نبود ِ شما را کم دارد و سردرگم! به دنبال همه چیز می گردد و نمی رسد کاش همه بسیج می شدیم و به دنبال شما از خانه و کاشانه و کار و زندگی و درس هایمان می زدیم اما...
-
سی و پنجمین: برکت ِ زندگی ام باشید...
پنجشنبه 29 آبان 1393 22:42
هواللطیف... انگار نمی شود و من تمامی روزهایی که از جمعه می گذرند را باور کنید که یک به یک می شمارم و با شما آغاز می کنم، سلام می گویم و به همگان یاد می دهم که سلامتان گویند مولایم! اما... اما اینجا انگار نمی شود... دوباره جمعه ام به پنج شنبه رسیده و شرمسار حضور خدایی شما شده ام که این روزها کجا بودم! باور کنید آمدم! و...
-
سی و چهارمین: بر من ببخشاید اگر دیر آمدم....
پنجشنبه 22 آبان 1393 06:40
هواللطیف... سلام مولای مهربان ِ همیشه... دیر آمده ام و می دانم که در دفتر روزگار این جمعه را غایب بوده ام! و تمام روزهایی که گذشتند تا حالا که به پنج شنبه رسید ببخش آقای مهربان ِ همیشه... همین که به یاد نبودنم، و نیامدنم، و ننوشتن جمعه ی انتظارم می افتم، ناخودآگاه چیزی درونم ندا می دهد که صاحب جمعه هایت مهربان تر از...
-
سی و سومین: این الطالب بدم المقتول بکربلا....
دوشنبه 12 آبان 1393 07:46
هواللطیف... این روزها که در و دیوار هر کوی و برزنی به عشق ِ امام ِ عشق، سیاه شده و نام حسین علیه السلام و ابوالفضل علیه السلام و زهرا سلام الله علیها و علی علیه السلام رویشان می درخشد، این روزها که جای جای شهر، خیمه گاه عشق شده و چای محبت می دهند و جان و گوشت و پوست آدمیان را با عشق حسین علیه السلام درمی آمیزند... و...
-
عطشی متفاوت
پنجشنبه 8 آبان 1393 21:24
هواللطیف... کم سعادت شده ام و یا زیستنم جور دیگری شده که دیگر امسال اینجا نیستم تا عطش هایم را بنویسم... قبل از آمدنش، داشتم جان می دادم! هنوز در محرم سال قبل و سال های قبل مانده بودم و تاب و توان آمدنش را، شنیدن مصیبت را، جمع کردن افکار پریشانم را نداشتم... اما آمد! آمد و همه جا سیاه پوش شد امسال به عطش نوشتن نرسیده...
-
دوره ی آخرالزمان شده!!!
یکشنبه 4 آبان 1393 20:29
هواللطیف... از غربت بی حدتان دلم می گیرد... چه کسی می گوید بت پرستان قرن هاست خفته اند؟! بخدا غریبید مهدی جان... بخدا غربت حسین از آن ِ شما شده و ما تنها گوشه ای نشسته ایم و سکوت می کنیم و می گوییم: دوره ی آخر الزمان شده!!!! دلم از تمام غربتتان گرفته... امروز که دیدم آدم می پرستیدند! نه خدا! آدم را بت کرده اند، و گردش...
-
سی و دومین: باید عالم شوم!!
یکشنبه 4 آبان 1393 06:40
هواللطیف... سلام یگانه امام زمانم سلام خوب تر از تمام خوبی ها سلام مهربان ِ همیشه ی دل ها.. سلام مهدی جان شما که حضورتان مایه ی خیر و برکت زندگی هایمان است... و یا بالاتر شما که تمام زندگی هامان متاثر از یک نگاهتان، یک دعایتان، و یک توجه خاصتان است... می شود نگاهمان کنید مولایم؟ می شود برایمان دعا کنید؟ می شود بیایید...
-
شهر در امن و امان است!!!! و پ ل ی س ها خواب!!!!
چهارشنبه 30 مهر 1393 08:26
هواللطیف... دلم برای امنیت! برای نترسیدن! برای دلهره نداشتن! برای آسوده بیرون رفتن! تنگ شده... مخصوصا اینکه اکثرا راننده ام! و هدفشان رانندگان زن و دخترند... این روزها نصف جهانم پُر از تشویش و دلهره و اضطراب شده... کمتر زنی ست که شیشه ی ماشینش پایین باشد، حتی اگر از گرما بپزد کمتر زنی ست که حتی در ماشین تنها باشد و من...
-
سی و یکمین: صدایش کن!
دوشنبه 28 مهر 1393 14:52
هواللطیف... از قدیم الایام یادم هست که می گفتند صدایش کن ، پاسخ می دهد... صدایش کن، می آید صدایش کن، می شنود... و من در جای جای این کره ی خاکی، هر جا که شد و رفتم، صدایش زدم... آنقدر صدایش زدم تا روزی که چشم باز کردم و دیدم در جایی از زندگی ام ایستاده ام که هیچگاه در برنامه ی آینده ام قرار نداشت... با همین صدا زدن ها...
-
آسمانی ترین دعوت
چهارشنبه 23 مهر 1393 16:01
هواللطیف... آخر پست قبلی بود و دو روز پیش که با اشک نوشتم: جمعه برای همیشه به خاطره ها پیوست... و امروز که عید غدیر است، دلم برای آن روز و روزهای قبلش تنگ شده... آنقدر که دلم می خواست کاش می شد تنها لحظاتی به آن روز برمی گشتم و تمام دل ِ گرفته ی حالایم دوباره باز می شد و اشک هایی که سرازیر می شوند به خنده مبدل می شدند...
-
غدیر، راز غربت آفتاب
دوشنبه 21 مهر 1393 11:34
هواللطیف... الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین علیهم السلام.... شاید از اوایل تابستان بود و یا حتی زودتر از این ها که در تدارک چنین روزی بودیم... و به طور جدی از حدودا اوایل مرداد و پس از ماه رمضان بود که جلسات هفتگی شدند و روزی نبود که در تلاش نباشیم و فکر هم نمی کردیم که...
-
سی امین: وارث غربت غدیر بیا*
شنبه 19 مهر 1393 21:51
هواللطیف... سلام بر وارث غربت غدیر... سلام بر معنای کلام غدیر سلام بر آن وعده داده شده در روز غدیر... سلام مهدی جان جانم فدای جان شما که این روزهایم را بهشتی کرده اید... در محضرتان بودن و برای شما شب و روز پا به زمین زدن، توفیقی می خواهد از جنس خلوص! و نمی دانم لایق ِ روزهایی که گذشتند و دلی که حالا برایم مانده و...
-
تبریک با تاخیر
دوشنبه 14 مهر 1393 13:57
هواللطیف... نمی شود ننوشت! انگار تمام کلمات در سرم چند وقتیست که منجمد شده اند! شاید پتکی می خواهم که بکوبد و بشکاند تمام انجماد یخ ِ کلمات را که باید بیرون بریزند وگرنه تنها قطراتی سرریز می شود و شاید حتی بهمنی در راه باشد... چقدر دلم برای چهارسال پیش و آن روزها تنگ شده... درست به قدر یک عمر سپری شده! چهار سال و...
-
بیست و نهمین: دلم آفتابگردان نگاهتان شده آقا...
شنبه 12 مهر 1393 19:40
هواللطیف... دانه بود! دانه ای نهفته در بستر خاکی بی آب و نور... به کدامین معجزه سایه ها کنار رفتند و دانه باران نوشید و نور چشید را نمی دانم! اما بزرگ شد و روزی از خاک سر زد! حالا دارد بزرگ می شود... هر روز بزرگتر از قبل با برگ هایی بیشتر... و قد می کشد رو به روی من! رو به روی شما! دارد بزرگ می شود و به بزرگ شدن هر...
-
بیست و هشتمین: دل داغدار ِ شما...
دوشنبه 7 مهر 1393 21:44
هواللطیف... سلام آقای آفتاب... سلام مهربان ِ همیشه... سلام... گاه، قیاس می شوم! قیاس هم می کنم! و از همین مقایسه ها، شاید ذره ای داغ دل تنهایتان را می فهمم مهدی جان... و به قدر همین ذره ها هم دوام نمی آورم و تنها تند تند با شما حرف می زنم، عذرخواهی می کنم و کاش که مرا ببخشید آقای مهربانم... حالا که به اجبار در جمع...
-
مِهر ِ پُر مِهر!!!
سهشنبه 1 مهر 1393 09:38
هواللطیف... اصلا قرار نبود از مِهری که آمده بنویسم، و یا شش ماه اول سالی که تمام شد، و شروع سرازیری شش ماهه دوم سال و من هنوز در بهمن پارسال غلت می خورم، باورم نمی شود گذر زمان را، بهار و تابستان را، هنوز در روزهای آخر سالی که گذشت، مانده ام، بر روی همان بلندی شاید! که نمی خواستم تمام شود و انگار زندگی هیچ وقت یاد...
-
بیست و هفتمین: با چشم های دلم
شنبه 29 شهریور 1393 18:46
هواللطیف... کافیست تنها چشم هایم را ببندم و شما را همین نزدیکی ها تصور کنم نه اصلا کافیست چشم های بسته ام را رها کنم تا ببارند، و تمام شود این بغض ِ گیر کرده در لحظه های زیستنم! و یا کافیست که حتی از چشم هایم، اشک هایی که می ریزند، گوش هایی که می شنوند، و تمام زندگی دست بکشم و حتی به پشتی صندلی که تنها تکیه گاهم شده...
-
بیست و ششمین: کمکمان کنید مولایم...
جمعه 21 شهریور 1393 09:52
هواللطیف... سلام بر دوازدهمین راه ِ روشنای هستی... سلام نور ِ خدا سلام فانوس روشن ِ کوچه پس کوچه های بی مهتاب سلام مهدی جان سلامی به رنگ و بوی مهربانی های همیشه تان... شما که کافی ست تنها قدمی در راهتان برداریم و در خلوتمان شما را صدا زنیم... و شما بیشتر از آنچه که لایقیم از مهر و محبتتان نصیبمان می کنید... کمکمان می...
-
یا رئوف ُ یا رحیم...
دوشنبه 17 شهریور 1393 19:43
هواللطیف... گاهی پشت سر هم می شوند، اتفاق ها وعده ها زیارت ها حتی پست ها نوشتن ها گفتن ها غروب جمعه ای که گذشت را هم نمی شود ننوشت! تابستانی که در حال اتمام است خاطراتش و روزهایش هیچ کدام اینجا ثبت نشدند! شاید به خاطر تصمیم سختی بود که روزی باید می گرفتم! و یا کم حرف شدن خودم و عادت کردم کم کم به خیلی چیزها! هر چه بود...
-
روزی کبوتر می شوم سوی شما پر می کشم...
دوشنبه 17 شهریور 1393 19:09
هواللطیف... برایتان حرف ها دارم آقا جان... از همین چند روزی که همه جا نام و یاد شما بود و از ته دلم می خواستم که شرایطم جور دیگری بود و برایتان میلاد باشکوهی می گرفتم... به مادرم هم گفته ام حتی که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم میلاد تمام خاندانتان را جشن بگیرم... با هم بخندیم و با هم اشک بریزیم... میلادتان پر از خوب...
-
بیست و پنجمین: بسان نخستین روزهای آشنایی، در تب و تابم!
شنبه 15 شهریور 1393 18:36
هواللطیف... سلام بر دلیل ِ زیستن سلام مهدی جان سلام آقای مهربانم دلیل ِ این روزهای ماندن و خواندنتان بودنتان به همه چیز می ارزد و هیچ چیز به نبودنتان نه!!! خواستن ِ دنیا، بدون ِ حبّ ِ شما، نشدنی ترین است و دارم به تمام روزهایی فکر می کنم که بودم و بودنتان را تنها در کتاب های دینی خوانده بودم و همیشه هم برایم سوال بود...
-
بیست و چهارمین: غریب، غروب، غربت
دوشنبه 10 شهریور 1393 18:16
هواللطیف... سلام صاحب جمعه های غریب سلام دوستدار دل های غریب سلام همدم اشک های غریب غریب غربت غریبه همه هم خانواده ی تنهایی هایند، تنهایی که تنهاست و جمع بسته می شود! و جمع ِ بعضی کلمات، خنده دار ترین واژه ی عالم است... به غربت ِ طلوع خورشید صبحگاهان جمعه قسم که محال است نامتان در دلم غریب باشد و یادتان غریبه... مگر...
-
دارم کم کم عادت می کنم
پنجشنبه 6 شهریور 1393 13:08
هواللطیف... دارم کم کم به سکوت، به نگفتن، به خوردن تمام حرف هایی که روزی سطر به سطرش اینجا حک می شد، عادت می کنم دارم به بیشتر شنیدن و کمتر سخن گفتن، به نگاه کردن های عمیق و اطرافم را بیشتر شناختن، عادت می کنم دارم به شیوه ی تکراری زمین، به دوستی با زندگی، به جنگیدن با مشکلات، به رفتن و رفتن و انتها را ندانستن، عادت...
-
بیست و سومین: نور چشم های ما...
شنبه 1 شهریور 1393 23:41
هواللطیف... ششمین ماه ِ سال هم آمد! و تنها شش ماه دیگر تا عیدی دیگر و سال دیگر و آمدنی دیگر مانده حکایت تقویم و روزشمار تاریخ، حکایت عمریست که طی می شود و جوانی که اگر در راه شما هم نباشد، چه سود مولایم! بی مقدمه آمده ام ، ببخشایید مولای مهربانم سلام مهدی جان سلام مهربان ِ خدا سلام نور ِ چشم های ما چشم هایی که در راه...
-
بیست و دومین: حیران ِ بی قرار...
سهشنبه 28 مرداد 1393 19:57
هواللطیف... باز هم سه شنبه ای دیگر و روزی که از جمعه گذشت، تنها به سه شنبه ای فکر می کردم که در راه بود و جمعه ظهور ِ نزدیک ِ گنبدهای فیروزه ای بود و غروب خورشیدی که آسمانش را رنگ دیگری می دیدم! همیشه رنگ آبی آسمانش نیز مرا جور دیگری جذب کرده و حالا این زمان ها شاید با دلیلی دیگر اما جمعه ها که بی دلیل، غروب ارغوانی...
-
یک شور غریب!
سهشنبه 21 مرداد 1393 13:25
هواللطیف... خاطره که زیاد هست و نوشتن هر روز تابستانی که کمی متفاوت تر از تابستان های دیگر می گذرد! اما ورای تمام این روزمرگی ها و خاطره ها و حتی آدم هایی که روزهای آمده را برایم خاطره ساز کرده اند، یک شور غریبی ست که به ایستادنم وا میدارد! حتی اگر تنها تا وصف باشد و نه عمل، و به لبخندی ختم! اما هست و هستی باز اتفاق...