-
یک قرار عاشقانه ی شبانه...
دوشنبه 11 آبان 1394 20:49
هواللطیف... شب های بلند پاییز، و تازیانه های سوزناکی که بر تن آدمی می نشاند، دیگر به منی که قرار شبانه با ماه و ستاره و ابر و آسمان دارم، اجازه ی بودن کنار پنجره ی تنهایی هایم را نمی دهد... شاید برای عشاق این سوز بهانه ی یکی شدن هاست اما من آن را تازیانه می خوانم.! خلاصه که دلم برای شب های تابستان تنگ شده... قبل از...
-
یک خاطره یک آرزو یک خواهش
سهشنبه 5 آبان 1394 16:16
هواللطیف... یک سال پیش بود توی کوچه پس کوچه های سپاه یک جایی روضه بود و من و مادرم و پدرم رفته بودیم... تمام حیاط و پارکینگ یک مجتمع را پوش زده بودند و 10 شب مراسم می گرفتند... همانجا دلم خواسته بود که کاش ما هم مراسمی داشتیم شبیه همین دو سه سال پیش از پارسال اما نشده بود... و امسال درست شب هفتم محرم ، یک هفته پیش،...
-
لرزشی عمیق
سهشنبه 28 مهر 1394 12:25
هواللطیف... این طبلُ دُهُل ها آمده اند تا تکانمان بدهند با هر ضربه تو دل ِ خاک گرفته ات تنهایی هایت غم و غصه هایت و ته مانده های درون سینه ات تکان می خورند! شبیه یک شوک عظیم یک دو یک دو یک دو و میان هیاهوی حسین هم نوا با صدای زنجیرهای کوبیده بر کمر و هماهنگ با بیرق یا علی اصغر یک مرتبه لرزشی عمیق تو را فرا می گیرد و...
-
در راه مانده
دوشنبه 27 مهر 1394 09:08
هواللطیف... زیادی در زلف اندام واره های هستی غوطه ور شده ام کاش پیچکی بود در باد، دست هایم را بی هوا می بلعید و مرا تا نور زرین آفتاب می برد در بطن چیرگی انسان بر هوا و فضا و جاذبه مانده ام که یکپارچه فکر می شود تا به بالا برسد تا کجا؟ آسمان! خدا! و شاید تا همان نقطه ی بالاترین منحنی زندگانی اش همان جا که نقطه عطفی ست...
-
محرم آمده... و من عاشق این روزهای عجیب و غریبم...
شنبه 25 مهر 1394 21:44
هواللطیف... همه ی گذشته ها را هم دلم نمی خواهد اصلا کاش می شد یک بازه از زندگی را با تمام آدم هایش و خاطره هایشان و ردپاهایشان انتخاب کرد و یک delete+shift زد و تمام! این ادامه ی حرف های قبلی ام بود که مانده بود... که همیشه هم گذشته ها خوب نیست و گاهی آدم از بودنشان و یادآوری خاطره هایشان هم عذاب می کشد اما بعضی از...
-
کمی عقب تر از این روزها! به قدر 14 سال پیش
شنبه 18 مهر 1394 22:01
هواللطیف... امروز از آن روزهایی بود که فارغ از تمام کارهایم، درست از عصر نشستم پای تلویزیون تا شب... به قدر چندین و چند ساعت! از خندوانه بگیر تا محله ی گل و بلبل و بعد هم فیلم های قدیمی 14 سال پیش که سی دی هایش را آوردیم و گذاشتیم... 14 سال پیش... سال 80 ! و من انگار زنی بودم در قالب یک دختر 12 ساله! اصلا بسان دختران...
-
این من ِ سوخته...
جمعه 17 مهر 1394 19:57
هواللطیف... بارش این اشک ها شبیه باران های زمستان اینجاست، در خفا! شب ها می بارد و صبح که بلند می شوی ردپایش را به خوبی حس می کنی اما لذت باران را نه... حالا هم ابرهای سرزمین دل شکسته ام به تنهایی همیشه ام پناه آورده اند و دارند یواشکی می بارند... و شاید تا خود سپیده دم و صبح دیگر اثری از این بغض و پر بودن ابرهای دلم...
-
جشن هایی به رنگ و بوی غدیر
سهشنبه 14 مهر 1394 09:05
هواللطیف... با یک کوه حرف آمده ام، و شاید تمام این روزهایی که نبودم و شب ها فقط به قدر یک خواب عمیق به خانه می آمدم را باید بنویسم که یادم نرود. درست از یک جایی به بعد، از یک روزی به بعد، از یک میهمانی به بعد، از یک دیدار و یک گفتگو و یک نگاه و یک اتفاقی به بعد، زندگی ات شبیه دور زدن یک تقاطع می شود، و یا پیچیدن در یک...
-
تولد رگبارآرامشم با حالی رگباری....
دوشنبه 30 شهریور 1394 10:18
هواللطیف... چقدر بعضی هفته ها زیادی شلوغ می گذرد و در این بین یکهویی به یاد رگبارآرامشم می افتم و تولد پنج سالگی اش، و نمی توانم به قدر دقایقی هم بیایم و تولدش را تبریک بگویم... هفته ی قبل شاید از خود شنبه به تدارکات عروسی دخترخاله ام می گذشت و من شب و روز خانه خاله ام بودم... تا سه شنبه که حنابندان بود و چهارشنبه که...
-
خیال کن که غزالم... بیا و ضامن من شو (2)
جمعه 20 شهریور 1394 11:21
هواللطیف... .... تا اینکه رسیدیم.... بگذار کمی عقب تر بروم، به لحظه هایی که در خیابان استاد شهریار و آن پارک منتظر بودیم و می ترسیدم از نشدن و نرفتن... من عاشق دیدن آن گنبد طلا از نزدیک بودم! همان که روز ولادت امام رضا علیه السلام آن روحانی در تلویزیون گفته بود که نایب الزیاره است و خیلی ها حالا دلشان اینجاست! اما من...
-
خیال کن که غزالم... بیا و ضامن من شو (1)
پنجشنبه 19 شهریور 1394 10:37
هواللطیف... زیادی ننوشتن هم خوب نیست! حس مسافر دوری را داری که کلید بر در می اندازد و با تلی از خاک مواجه می گردد... و انگار تمام اسباب و اثاثیه برایش غریبند مخصوصا اگر اتفاقات عجیبی هم در این بین برایت افتاده باشد و افت و خیزهای شدیدی را هم طی کرده باشی و حالا حالم شبیه همین آدمی ست که می گویم! حتی کلمه های روی کیبرد...
-
دریا هم مرا خوب نکرد!!!
دوشنبه 26 مرداد 1394 17:27
هواللطیف... باید دو سر حرف های آویز شده بر قلبم را بگیرم و بتکانمشان در جویباری، نهری، رودخانه ای، دریایی، جایی که دیگر بازنگردند ننوشتن را نمی توانم و نوشتن با دردهای دلم نیز جز رد سرخ غمی غریب بر صفحات خانه ی آرامشم، یادگار دیگری ندارد اما همیشه باید نوشت و گفت حتی نگفته ها را! من اما همیشه به تحقیر شدن ها که می رسم...
-
رهسپار دریا شده ام
جمعه 16 مرداد 1394 02:00
هواللطیف... درست بعد طوفانی ترین اتفاق زندگی ام بود! و شاید داغ بودم و نمی فهمیدم که از دست دادن و نداشتن یعنی چه! شاید درک نمی کردم که وا دادن و گفتن دوستت دارم و شنیدنش و حالا دیگر تمام شدنش یعنی چه! من دریا بودم! دلم دریا بود! تمام وجودم پر از امواجی که با شتاب به ساحل می خورد... من دریا بودم و درست بعد از آن روزها...
-
مذاکرات نافرجام!
دوشنبه 12 مرداد 1394 16:26
هواللطیف... شبیه لطافت گلبرگ های گل ها بودم! و این تمام تصورم از یک دختر جوان و با نشاط بود... سال ها جنگیدم! و بعد دل دادم و دلدادگی را در حد یک آتریوم زیبا تجربه کردم راستش این روزها دلم می خواهد یک آتریوم زیبا داشته باشم! مرا یاد روزهای دل دادگی می اندازد روزهایی که کاش نافرجام نمی ماند و گذشت سال هاست گذشته و شاید...
-
تو را خواهم نوشت!
سهشنبه 6 مرداد 1394 18:25
هواللطیف.. گاهی آدم دلش می خواهد فقط بنویسد... اینجا، آنجا، تمام جاهایی که فکرش را می کنی. فقط می نویسد. واژه ها را صدا می زند و دوست دارد قلبی باشد که به او تکیه کند و صدایی که او را دلگرمی بخشد و دست هایی که تشویقش کند... اما اگر هیچ کدام هم نباشد، آدمی باید بنویسد و بگوید و از خودش تمام واژه هایی را که بلد بوده و...
-
قصه ی دخترک
دوشنبه 5 مرداد 1394 17:31
هواللطیف... دل دخترک گرفته بود، از وقتی می شناختمش عاشق بود... عاشق همان لباس های چین و واچین، عاشق گردنبندهای طلا، عاشق جیرینگ و جیرینگ النگوهایش... اصلا از همان روزهای بچگی، زیادی دختر بود، زیادی دلش خانم شدن می خواست و روزها را می شمرد و می دید تا هجده سالگی راهی نمانده... دلم برای پیچش موهایش می سوخت، برای تنهایی...
-
آن بوسه ی رویایی
پنجشنبه 1 مرداد 1394 11:38
هواللطیف... من به تاریکی لحظه هایی که از پی هم می آمدند ایمان داشتم و به قامت بلند تو که مرا از ترس می رهاند دست هایت،آهنربای حسی که لابه لای چشم هات نمی دیدم دست هایم در کشش بی بدیلی سرسپرده بود جاده را بلد بودم درخت های سر به فلک کشیده اش را که در سیاه روشن شب، زینت آسمان شده بودند انگشت هایم که سر می خورد روی دست...
-
تغییر
شنبه 20 تیر 1394 22:29
هواللطیف... طبق عادت همیشگی ام با گوشی به مدیریت وبلاگم سر زدم و یکباره تغییرات بی سر و صدای بلاگ اسکای را دیدم!!! و همین تغییرات بود که مرا ترغیب کرد تا لپ تاپم را روشن کنم و به سراغش بیایم... هرروز بیشتر شبیه آن وقت های بلاگ فا می شود و از این تغییر خوشم نمی آید! یادم هست آن روزها کسی که مرا به بلاگ اسکای معرفی کرد...
-
و بشّر الصابرین...
سهشنبه 16 تیر 1394 15:17
هواللطیف... همه چیز خاک گرفته بود، حتی روکش روی لپ تاپم! و کافی بود در لپ تاپ را باز کنم و تمام نوارهای سیاهش را پر از دانه های سپید گرد و غبار ببینم... آخر حالا روزهاست که روی میز اتاقم تنها مانده و راستش را بخواهی گاهی حتی به من میگفت بیا و من بی اعتناتر از همیشه گوشه ای برای خودم می نشستم... فکر هم نمی کردم! دعا و...
-
رمضان سال یک هزار و سیصد و نود و چهار خوش آمدی
یکشنبه 31 خرداد 1394 12:07
هواللطیف... چقدر زود می گذرد تند تند بر عدد سن هایمان افزوده می شود و حتی خاطره ها هر روز یک خاطره ی نو که اضافه می شود به دفتر زندگی دفتری که نمی دانم چند برگ دارد... آنقدر زود می گذرد که به ماه رمضان می رسم به ماه میهمانی خدا که دو سال پیش بود، آری کمتر از1000 روز پیش که میهمانش شدم! در ماه ِ خودش! به خانه اش......
-
طلوع نگاهت زندگی ست
دوشنبه 25 خرداد 1394 16:06
هواللطیف... نمی دانم آن روز که داشتم از جبر این زندگی به خدایم شکوه می کردم، کدام قضا و قدر عوض شد و کدام دعا به آسمان رفت و کدام دل برایم سوخت و دعایم نمود که درست هفت روز بعد، کسی از راهی دور آمد و مرا بلند کرد و در آغوش خودش آنقدر جای داد تا زنده شدم! کسی که باید می آمد و من از آمدنش سراپا شوق بودم و چه روزهای سختی...
-
زندگی ِ ساعت شنی
جمعه 15 خرداد 1394 20:16
هواللطیف... آسمانی که دلش مثل دل من گرفته و رعد و برق های گاه وبیگاهش دارد می گوید که می شود بهار را با بوی باران! بدرقه نمود این زندگیِ شبیه ِ ساعت شنی شده باید از یک جایی شکسته شود! باید اتم های زندگی جهش یابند! و به مدارهای بالاتر بروند پس این همه قوانین فیزیک برای چه بود؟! باید محلول زندگی را بر روی ذرات معجزه...
-
میلاد بهترین ِ عالم مبارک باد
پنجشنبه 14 خرداد 1394 17:50
هواللطیف... سلام مهربان ترین روزها بود منتظرتان بودم، شاید از چهل روز قبل، منتظر روزی که شما می آیید، و زمین و زمان برایتان جشن می گیرند حتی منتظر شب ِ آمدنتان هم بودم و بعد از مدت ها به مسجد رفته بودم و آمدنتان را با اشک هایی که یک ریز می آمدند جشن گرفته بودم... همان شب بود که با خودم حرف ها زده بودم و قول ها داده...
-
پشت درهایی که بسته اند!
پنجشنبه 7 خرداد 1394 09:59
هواللطیف... چند وقتی ست به محض باز کردن بلاگفا این پیام را می بینیم: و من هر بار که بلاگفا را باز می کنم برای تمام آن هایی که با یک کوه حرف به سراغ وبلاگ هایشان می روند، نگرانم! و می توانم حس و حالشان را خوب درک کنم... شاید این روزها خوب صبوری را می فهمند و یا شاید هم بعضی هایشان با قلم و کاغذ آشتی کرده اند. حتی ممکن...
-
یک دست لباس رنگی
چهارشنبه 6 خرداد 1394 00:56
هواللطیف.. لباس های رنگارنگ، شاید از سن من گذشته بود که یکی شان را بردارم، بپوشم و بعد خوشم بیاید و بخرم! آخر حالا جوانی شده ام که تمام کودکی و بلوغ و نوجوانی را طی کرده... حالا مد شده جوان ها رنگ های تیره بپوشند و طرح های ساده! اما من دوست ندارم، و شاید اگر روزی میان سال و پیر هم شدم باز هم از طرح های ساده و رنگ های...
-
هم نام او!...
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 22:56
-
حس ِلمس ِ بودنت
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 10:47
هواللطیف... تغزل ِ چشم هات ، باران ِ بهاریست آنگاه که زیر ِ زلالشان خیس می شوم! و طراوت دست هات، ابریشمان ِ احساسیست که خم ِ قامت ِ مرا، به اوج می رساند حلاوت ِ بوسه هایت، انگور ِ شیرین ِ تابستان است و هُرم ِ آغوش ِ بیکرانت،... تمام ِ دنیای من است! بگذار مردمان ِ این دیار گناهمان بدانند بگذار نفهمند بگذار هرچه می...
-
ماه ِ ثابت ِ دیدارمان
دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 08:36
هواللطیف... راهی ام راهی همین جاده های اردیبهشتی که حالا ماه ِ ثابت ِ دیدارمان شده اند! این جاده های پیش ِ رو و تقاطع ِ خط مقطع های امیدمان به انتهای کدام نور ختم خواهند شد؟ و تا به کی ما آواره ی ژرفای عشقیم؟ خدا، اردیبهشت ها که می شود، مرا یک جور دیگری دوست دارد!!!
-
اصفهان ِ بارانی ِ من!
شنبه 19 اردیبهشت 1394 11:11
هواللطیف... برقی در دل ابرهای پنبه ای و سیاه! و من به یاد تمام الکترون های دوران مدرسه می افتم که دبیر فیزیک برایمان از زایش رعد و برق ها می گفت و باران و همان چرخه ی آب کلاس چهارم و باز باران با ترانه با گهرهای فراوان... شاید روزها و ماه ها بود چنین بارانی تمام زمین های شهر را تمام برگ های درختان را تمام ماشین ها و...
-
فراغ درد دارد.
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:58
هواللطیف... شاید حرف هایم بوی کهنگی بدهند! و یا در صندوقچه ی زمان مانده باشند و بوی نم و نا گرفته باشند! اما باید گاهی آمد سفره ی دل را باز نمود تا حرف ها روی یکدیگر نمانند و بغض نشوند... بغض تنها سر سجاده ی سبزم است که می شکند! آن هم با بی عدالتی و نیش زبان کسانی که مرا نشانه می روند... چقدددددر دستانم از زندگی کردن...