-
برفی از جنس نگاه خدا
شنبه 14 بهمن 1396 13:04
هواللطیف... چند روز پیش که همه جای ایران مملو از برف شد جز اصفهان! در صفحه ی اینستاگرام شخصی مطلبی را خواندم که نوشته بود: "تازه می فهمم که برف، خستگی خداست، آن قدر که حس می کنی پاک کنش را برداشته ، می کشد روی نام من، روی تمام خیابان ها، خاطره ها..." آن قدر این جملات به دلم نشست که با همان چند دقیقه برفی که...
-
از هر دری سخنی :)
یکشنبه 24 دی 1396 20:08
هواللطیف... شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که روزی کاری را انجام داده ایم که نباید، حرفی زده ایم که نباید، جایی رفته ایم که نباید، و یا برعکس، کاری را باید انجام می داده ایم و نداده ایم، حرفی را باید می زده ایم و نزده ایم، تصمیمی را باید می گرفته ایم و نگرفته ایم و یا حتی جایی را باید می رفتیم و تماسی را باید می...
-
باران
چهارشنبه 6 دی 1396 00:13
هواللطیف... امروز بالاخره پس از ماه ها باران بارید! بارانی که به قول همسرم باید سه ماه پیش می آمد! راست می گفت... پاییز امسال اینجا بدون حتی قطره ای باران گذشت... پاییز سختی بود و زمستان سخت تری شروع شد... لااقل برای زندگی ام اما امروز باران که آمد، هرچند کم اما هوا را رونقی دیگر بخشید و قابل تنفس نمود زیر باران امروز...
-
طاقت
یکشنبه 26 آذر 1396 13:20
هواللطیف... همیشه ناخودآگاه اولین حرفی که پس از یک ننوشتن طولانی به زبان و دل و دستم می آید این است که چقققققدر نوشتن خوب است و من روزهاست از این دیار دورم... چقدر نوشتن خوب است و چقدر دلم برای ذره ای گفتن و حرف زدن تنگ شده... انگار آدمی که ننویسد دیگر نمی تواند برای لبخند رز های سرخ قصه بنویسد و برای خش خش برگ های...
-
رئوف ترین رضا
یکشنبه 28 آبان 1396 15:54
هواللطیف... دلم تنگ شده برای صحن و سرای آرامش بخشتان... دلم تنگ شده برای حرف زدن با شما زیر همان لوستر سبز طبقه ی پایین که می گویند نزدیک ترین جا به مزار مطهر شماست... دلم تنگ شده برای عاشقی های نیمه شب هایم زیر آسمان پر ستاره ی حریم امن حرمتان... دلم تنگ شده برای بوسه باران کردن درد و دیوارهای حرمتان... دلم تنگ شده...
-
اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا
چهارشنبه 12 مهر 1396 11:57
هواللطیف... یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد! اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است...
-
صبر جمیل!
چهارشنبه 15 شهریور 1396 00:11
هواللطیف... چند وقتی بود می آمدم و می نوشتم و وسط نوشتن ها یک اتفاقی می افتاد که نوشته ها ذخیره می شد و نمی توانستم منتشر کنم! شاید حکمت منتشر نشدن تمامشان تلخی بیش از حدشان بود. شاید آرامش پنهانم از تلخی ها خسته شده و باید کمی امید، کمی مهربانی، کمی حال خوب به سر و روی دیوارهایش بپاشم! این روزها هیچ آهنگ غمگینی گوش...
-
الیس الله بکاف عبده...
چهارشنبه 25 مرداد 1396 21:57
هواللطیف... چند سال پیش ، دقیق ترش را بگویم پاییز سال 89 بود که پدر و مادرم به حج واجب رفتند، آن زمان همینجا آمدم و نوشتم که بزرگ شده ام و بزرگ شدن، مسئولیت پذیری، خانه و خانواده داری در 21 سالگی را تجربه می کنم... آن یک ماه آنقدر بزرگ شده بودم که حتی یاد گرفتم چگونه می شود دم قصابی گوشت خرید و دم میوه فروشی ها میوه،...
-
حواسم باشد که زمان طلاست...
یکشنبه 8 مرداد 1396 22:53
هواللطیف... از گذر زمان در عجبم! نه به هیچ دلی رحم می کند، نه هیچ عاشقی، نه هیچ دلسوخته ای، نه هیچ خسته ای که فارق از تمام دنیا چند صباحی را به بیکاری محض می گذراند فقط پس از چند وقت تقویم را میبیند که به مرداد ماه رسیده... باورش نمی شود که پنج ماه از عید امسال می گذرد، تابستان هم به نیمه رسیده و نم نمک، بوی پاییز فضا...
-
رهایی
شنبه 3 تیر 1396 23:29
هواللطیف... چند سال پیش، چشمه ی احساسی از وجودم به غلیان درآمده بود و یادم هست که عاشقانه می نوشتم و حتی احساسات خوب و بد و عشق و نفرت و غم و شادی هایم را در قالب زیباترین استعاره ها می گنجاندم و آنقدر غیرمستقیم حرفهایم را می زدم که آخر کار هم آرام شده بودم و هم در لفافه حرف هایم را زده بودم... آن زمان یکی از دوستان...
-
شب های عجیب و غریب بندگی
دوشنبه 29 خرداد 1396 22:32
هواللطیف... شب های عجیب و غریب قدر امسال هم تمام شد، چه شب اولی که من بودم و سجاده ی سبزرنگم و تا صبح دلی که سخت گرفته بود و چشمانی که بی محابا می باریدند... چه شب دومی که من بودم و مسجدی شلوغ و هراس کیفی که پیدا شده بود و من اما جوشنم را می خواندم و فارغ از تمام دنیا بودم و خدایم را به دلتنگی هایم قسم دادم که خدایی...
-
با عشق ممکن است تمام محال ها
جمعه 19 خرداد 1396 16:25
هواللطیف... از زمانی که حس کردم ازدواج امر مقدسی ست که خدا قرار داده و آن مهر و الفت و مودت و رحمت بی بدیلی که خدا وعده داده را از خودش خواستم، سال ها می گذرد... چه آدم ها که آمدند و رفتند، چه روزها و شب هایی که به نام خواستگاری و آشنایی و ازین دست اتفاقات طی شد... چه لحظه هایی که هنوز هم مانند هاله ای کمرنگ در ذهنم...
-
اومدی تا بره فصل دیوونگی*
یکشنبه 14 خرداد 1396 12:41
هواللطیف... نهمین سحر ماه رمضان هر سال که می شود، مادرم می گوید به هُم ها وارد شدیم، از نهُم تا نوزدهُم! می گوید روزه دیگر به سرازیری افتاده و هر سال من و برادرهایم به مادر می گوییم کوووو تا نوزدهٌُم، و تا چشم به هم می زنیم شب های قدر شده و شب 23 م هم تمام شده و یک هفته تا عید فطر باقی مانده و آن هم تند تند می گذرد......
-
صبوری صبوری صبوری
شنبه 30 اردیبهشت 1396 17:04
هواللطیف... گاهی قدرت زنانه ام کفاف آرامشی که باید به اطرافیانم تزریق کنم را ندارد! همان هایی که سخت می گیرند و از حالا برای چند ماه دیگر و مراسماتی که هست و خیلی از اتفاقات خوب و بد زندگی، استرس و دغدغه دارند و تمام این روزهایشان را هم خراب می کنند!... یادم هست زمانی خیلی خیلی سخت می گرفتم، زندگی را، رفتارها را، پوشش...
-
کوله بار حرف هایم را گشوده ام...!
شنبه 16 اردیبهشت 1396 10:29
هواللطیف... وقفه میان هر کاری باعث رکود آن می شود، شاید برای نوشتن و حتی حرف زدن هم همین باشد... زمانی شاید هر روز ساعت هایی را اینجا بودم و رگبارم را روی صندلی راحتی دو نفره ای می نشاندم و برایش حرف می زدم و حرف و حرف... از دلتنگی هایم، از دغدغه هایم، از آرزوهایم، از خاطره هایم، از دوست داشتنی هایم، از دوست نداشتنی...
-
شُکرانه های بهاری
پنجشنبه 31 فروردین 1396 19:57
هواللطیف... یکی از معدود خوبی های تلگرام همین پیام های صبحگاه و عصرانه و شب بخیر هاست! همین ها که می گوید امروز مثلا شنبه است و یا دوشنبه و یا آخرین روز هفته، اصلا نه روز انتظار آمده و امروز جمعه است... میان این روزها چند روز پیش بود که پیامی برایم آمد و نوشته بود امروز آخرین دوشنبه ی فروردین ماه سال جدید است! این چند...
-
سخن های نیمه تمام
چهارشنبه 16 فروردین 1396 15:59
هواللطیف... دلم برای گلستان تنهایی هایم تنگ شده بود برای آرامش پنهانی که تمام لبخندهای پیدایم از جای جای کلماتش، صفحاتش، آدم هایش، دوستی ها و محبت هایش نشات گرفته بزرگ شده ام و کمی حس و هوای حوالی سرزمین دختران شرقی را در سر می پرورانم! من از حجم انبوه دلدادگی ها می آیم، از دیار آب و آفتاب و ستاره باران زمین با عشق!...
-
بهارانه ای از جنس عشق
پنجشنبه 3 فروردین 1396 18:48
هواللطیف... بوی بهار می آید و شکوفه های سپید و صورتی بوی لباس های نو بوی آجیل و میوه و گز و شیرینی بوی عیدی بوی هفت سین های رنگارنگ و من حالا میان این همه شلوغی روزهایی که گذشت، بهار را به شُکر نشسته ام... از آخرین باری که انگشتانم بر روی حرف ها رقصیده اند، دوماهی می گذرد و چقدر دلم تنگ بود برای حرف زدن... برای...
-
پیوندمان مبارک
پنجشنبه 5 اسفند 1395 11:00
هواللطیف... پنجم اسفند ماه دم دم های ظهر حرم امام رضا علیه السلام به ضمانتشان به نگاهشان به دعایشان به برکتشان حدیث عشق خواندیم و بر سر سفره ی عشق نشستیم و با هم پیمان بستیم که تا ابد یار هم، همراه هم، عشق هم، و هم پای هم باشیم پیوندمان مبارک باد ** این پست فقط جهت یادگاری ست و در این تاریخ منتشر نشده است
-
خدایی هایت را خدایی کن خدایم...
سهشنبه 5 بهمن 1395 13:39
هواللطیف... تو که مهربان ترینی و بهترین تویی که همه ی خوبی ها و علم ها و دانایی ها را منشا و منبعی تویی که آرامش روز و شب و هر لحظه ی زندگانی منی تویی که نفسی تویی که نزدیکی خیلی خیلی نزدیک تویی که نزدیک تر از رگ گردن به منی تویی که رحیم و رحمانی و بی منت می بخشی لطف کن بر حالم بر احوال و زندگی ام بر روزهای جوانی ام...
-
معصومیت دلتنگی
پنجشنبه 16 دی 1395 16:41
هواللطیف... آفتابگردان برای آفتاب و کویر برای باران و زمستان برای برف و چشمه برای طغیان و بهار برای رگبار و درخت برای شکوفه و آدمی برای عشق دلتنگند... و دلتنگی یعنی حجم انبوه دلت برای یادی، خاطره ای، نگاهی، بودنی، کافی نیست و در شُرُف ترکیدن است... شبیه ترکیدن دل انارهای سرخ شده بر روی درخت ها یا ترکیدن آلوچه های...
-
سبزترین تولد
چهارشنبه 8 دی 1395 19:44
هواللطیف... باران حوالی هوای تو بود و من ابرها را به بزم روز عجیب آمدنت دعوت کرده بودم... باران جای تمام دست های خالی، می بارید جای چشم هایی که منتظر بودند جای آغوشی که باز مانده بود جای بویی که می آمد و مشام جان را مست می نمود باران آمده بود تا بدانی که خدا هست و تو در یاد من همیشه سبز... باران آمده بود تا آمدنت را...
-
دختر سپیدروی زمستان
جمعه 3 دی 1395 17:17
هواللطیف... دختر سپیدروی زمستان آمده... با گیسوان باران لحافش را گنجشکی نوک زده دنیا پنبه باران می شود پنبه ها در راه با هوا دوست می شوند پولک ها نطفه ی عشق پنبه و هوا هستند می نشینند روی بدن ماهی ها ماهی ها پولک دار می شوند پولک ها در آب می ریزند ماه خود را در آب می بیند چشم هایش برق می زنند و نمیداند که پولک ها چشم...
-
دلی که دوباره شکست...
شنبه 27 آذر 1395 23:11
هواللطیف... گذر زمان آنقدر سریع است که به پای فکر کردن به تک تک روزهایش نمیرسم! و شب های طولانی پاییز که تمام نمی شوند و هر شب بلندتر! هر شب بیشتر از قبل حوصله ات سر می رود و زودتر از روز قبل باید خودت را به خانه برسانی... شب های سرررررد پاییز! و امروز میان سوزی که گلویم را احاطه کرده بود به سرمای زمستان پیش رویی فکر...
-
مرد بی سایه ی من
جمعه 28 آبان 1395 10:24
هواللطیف... سال پیش همین روزها بود که برای رفتن به بهشت ساک می بستم! می گفتند ساکت باید سبک باشد و یادم هست چقدر وسیله می گذاشتم و کم می کردم تا بالاخره ساکی بستم و راهی بهشت شدم... بهشتی که این روزها می بینم و دلم می سوزد برای بی توفیقی ام بهشتی که لحظه به لحظه اش سخخخخخت بود اما شیرین! بهشتی که روحم را آزاد کرده بود...
-
دوستت دارم!!
دوشنبه 17 آبان 1395 08:37
هواللطیف... "دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد روزگار غریبی است نازنین..." (شاملو) این شعر را چندین سال پیش در بُرد دانشگاه قبلی ام خواندم... یادم هست که همان لحظه این دوبیتش را حفظ کردم و چقدر آفرین گفتم به شاعرش... شاعرها گاهی حرف دلت را می زنند....
-
روزهای سخت!
پنجشنبه 13 آبان 1395 23:26
هواللطیف... با خودم عهد کرده بودم تا زندگی ام به روال روزهای قبل از تابستان و مهر بی مهری ها بازنگشت، ننویسم و اینجا نیایم! اما نمی شود... آدمی که دست هایش به رقصیدن روی کیبرد عادت کرد، آدمی که ذهنش را دانه به دانه کنار هم می چیند و دریا دریا حرف روانه ی این صفحه های سپید می کند، آدمی که سال هاست مونس امن تنهایی هایش...
-
دخترک قصه ی ما...
پنجشنبه 29 مهر 1395 14:29
هواللطیف... دخترک رفت به سراغ چای و بستنی را تند تند گاز زد دلهره ای عجیب در دلش افتاد ترسید! از همان روز ترسید!! و کلاف زندگی اش بیشتر از قبل پیچید او حبس شده در دایره ای بود به نام زندگی عشق خودش و کلاف پیچید و پیچید و پیچید تا به دخترک رسید تا به پایش به بغض های گلویش به قلبش... و سرانجام آنقدر پیچید که تمام...
-
من!
جمعه 9 مهر 1395 13:38
هواللطیف... دخترک روی تابی نشسته بود و فکر می کرد نوسان افکارش به گذشته، حال و آینده سرسام آور بود! موهای دخترک در باد طوفانی بر پا کرده بود تاب می خورد و تاب و تاب بیشتر و بیشتر و بیشتر نگرانش بودم!! سردش بود اما از بی مهری ها بیشتر خسته بود اما از بلاتکلیفی ها و کلافه بود از سردرگمی ها کلاف زندگی اش پیچ خورده بود سر...
-
شهریور عجیب و غریبم! تولد رگبارآرامشم
شنبه 3 مهر 1395 18:01
هواللطیف... تاریخ آخرین حرف هایم را که نگاه می کنم، باورم نمی شود بیشتر از یک ماه باشد که نیامده ام! و شهریور عجیبم را اینجا نفس نکشیده باشم و نگفته باشم و روز تولد رگبارآرامشم را حتی جشن نگرفته باشم و چقدر همان 25 شهریور ماه را یادم بود و شش ساله شدن رگبار آرامشم را که زمانی آرامش پنهانی شد در دل لحظه هایم دلم برای...