-
رقص واژه های بی تاب!
یکشنبه 20 بهمن 1398 12:57
هواللطیف... شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!...
-
سردار دل ها
دوشنبه 16 دی 1398 11:05
هواللطییف...این روزها هر چه به تولد سی سالگی ام نزدیک تر می شوم، پختگی خاصی را در درون خودم حس می کنم! نمی دانم این همه تغییر و صبوری و آرامش از کجا می آید اما حس می کنم این روزها هر روز به قدر یک هفته و هر هفته به قدر یک سال بزرگ تر می شوم! این را در طریق برخوردم با آدم هایی که با من ناجوانمردانه تا کردند می فهمم، و...
-
تلنبار تناقضات
شنبه 16 آذر 1398 20:39
هواللطیف...دلم می خواهد به هجده سالگی ام بازگردم، اما با تجربیات الان... شاید پازل زندگی ام را جور دیگری بچینم! اصلا طرح دیگری انتخاب کنم و به خودم اجازه بدهم تا از لاک بچگی و نوجوانی و خامی زودتر دربیایم! اصلا اگر آن سن و سال ها بودم هیچ کدام از تصمیمات الان زندگی ام را نمی گرفتماگر دیدی جایی ایستاده ای و آنجا همان...
-
رویا یا واقعیت!
چهارشنبه 8 آبان 1398 13:59
هواللطیف... هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام... این تاخیر در زندگی را نمی فهمم... همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و...
-
شروعی تازه
دوشنبه 29 مهر 1398 12:24
هواللطیف... باید برخیزم مهر با تمام بی مهری اش رو به اتمام است... باید آبانم را جور دیگری آغاز کنم باید یاد بگیرم که با شرایطم کنار بیایم... راست می گوید، می گوید فریناز اگر جایی، کسی، به هر دلیلی به تو ظلم کرد و تو را زمین زد، یاد بگیر که دوباره بلند شوی! دوباره روحیه ی تلاش را به خودت بازگردانی! چرا که فقط خودت می...
-
رویای دریغ شده
جمعه 12 مهر 1398 09:11
هواللطیف... خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند... قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم... فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ...
-
رضای خوبی ها
یکشنبه 23 تیر 1398 11:50
هواللطیف... نام شما، حال و هوای صحن و سرای شما،خاطرات همجواری با شما، یاد شما، چنان عشقی در دلم نشانده که در تمام لحظه های بی پناهی ناخودآگاه می گویم رضا... رضا... رضا... رضا... شاید از جمله آن آدم هایی باشم که هر چه دارم را از شما می دانم... از همان کودکی، یا نوجوانی و حتی جوانی ام که آمدنم پیش شما نهایتا یکی دو سال...
-
سنگ صبور
سهشنبه 11 تیر 1398 15:55
هواللطیف... باید برای آمدن روزهای خوب دعا کنم برای صبر بر سختی های زندگی باید دعا کنم تا خدا مرا ببیند، بیاید و بنشیند و به حرف های دلم گوش کند، گوش کند و گوش کند و گوش کند و بعد با خداوندی اش نور اجابت بر خاک نیازم بتاباند و بذر امیدم جوانه بزند... من این روزها امیدم را گم کرده ام... در ناملایماتی که یکی پس از دیگری...
-
بهار عشق
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 13:05
هواللطیف... بهار آرام آرام در جان هایمان شکوفه زد، درخت های رابطه سبز شدند و آفتاب عشق هر روز بیشتر از قبل به برگ هایشان تابید... خاک، مامن امن ریشه های زندگی بود خاک، اعتقاد بود خاک، ایمان بود خاک، اعتماد به پروردگار بود زندگی در لایه های ایمان محافظت شد، با اعتقاد جان گرفت و با اعتماد به پروردگارجاری شد... باران،...
-
میلاد مهربان ترین ِ عالم
شنبه 31 فروردین 1398 19:32
هواللطیف... اگر کسی از من درباره ی تو بپرسد، بی شک خواهم گفت میلادت زیباترین اتفاق دنیا بوده و هست... تو بهترینی تو مهربان تر از مادر به فرزندی تو رفیق شفیقی تو پدری دلسوز و بی مانندی تو پناه بی پناهی هایی تو آرام جانی تو حال خوش هر لحظه ای تو فریاد رس فریادخواهانی تو امام منی... و بهترین اتفاق دنیا آشنایی با شما بوده...
-
نفس های آخر( همان رمز همیشگی)
چهارشنبه 14 فروردین 1398 20:32
-
بهار 98
پنجشنبه 8 فروردین 1398 18:42
هواللطیف... سلام به بهار سلام به سال 98 سلام به اولین سالی که پس از تحویل سال به خانه ی خودمان بازگشتیم. هرچند دلم میخواست امسال لحظه تحویل سال در خانه ی خودمان باشم اما خب نشد، خانه ی مادرم که دوسال بود لحظه های سال تحویل آنجا نبودم، بودیم و واقعا هم خوش گذشت... و حالا که یک هفته از عید گذشته آنقدر مشغول شغل جدیدمان...
-
امید
شنبه 18 اسفند 1397 14:36
هواللطیف... نمی دانم چرا کلمات با من قهر کرده اند... گاهی آنقدر سردردهای پی در پی امانم را می برند که با خود و در خلوتم فکر می کنم این ها کلماتی اند که دیگر اجازه ی خروج و نوشته شدن پیدا نکرده اند و حالا به جای جای جمجمه ام فشار می آورند و می خواهند سرم را متلاشی کنند!!! نمی دانم چرا از زمان ازدواجم تا بحال، اولین ها...
-
حسرت
یکشنبه 28 بهمن 1397 18:56
هواللطیف... چقدر دلم یک تولد بزرگ میخواهد... از آن هایی که آخرین بار پنج سالم بود که برایم گرفتند... آن هم تولد فقط من نبود... تولدم چقدر غریبانه برگزار میشود هر سال... حتی حالا که سومین تولد دوران نامزدی و متاهلی ام در راه است اما باز هم غریب... شاید حتی غریب تر از قبل... نه دوستی دارم که برایم تولد بگیرد، نه کسی حتی...
-
ارزشمندی
سهشنبه 2 بهمن 1397 12:13
هواللطیف... این روزها آنقدر درگیر پروژه و پایان نامه ام بودم که حتی از زندگی عادی و روزمره ام هم افتاده بودم، اما خدا را شکر به انتهایش رسیده ام و شنبه دفاع دارم و این فصل زندگی ام نیز تمام می شود. دی ماه، ماه پر تولدی بود. از تمامی دوستانی که تولدشان بود و نتوانستم اینجا ویژه به آن ها تبریک بگویم عذرخواهی می کنم. از...
-
تولد محمد
سهشنبه 2 بهمن 1397 11:45
-
تولدت مبارک...
شنبه 8 دی 1397 16:01
-
به هوای تو من...
پنجشنبه 29 آذر 1397 12:04
هواللطیف... صدایی پخش می شود و فضا را پر از حال و هوایی عجیب و غریب می کند... «به هوای تو من، تو خیال خودم، بی تو پرسه زدم... منو برد به همان، شبی که به چشای تو زل می زدم...» من را می برد به هوای خاطره ها... خاطره های دور و درازی که داشتم و گاهی چقدر دلم برای کسانی تنگ می شود که برهه ای از زندگی ام را رقم زده اند و یا...
-
اندر احوالات زندگی مشترک
دوشنبه 28 آبان 1397 09:57
هواللطیف... یادم هست اوایل دوران عقدم، بخاطر اختلافات فرهنگی و عقاید و طبقاتی من و همسرم، اختلافات زیادی بینمان پیش می آمد، خیلی از این اختلافات هم ریشه ی عمیقی نداشت و کاملا سطحی بود اما بخاطر طرز بزرگ شدن و نوع عقاید و رفتارها و فرهنگی بود که متفاوت بود. مثلا برای من یک مسئله خیلی بااهمیت بود و از بی توجهی همسرم رنج...
-
میهمان ناخوانده ای به نام مرگ
پنجشنبه 24 آبان 1397 11:54
هواللطیف... اربعین امسال هم تمام شد و قسمت ما نشد که بشود انگار... هر چند معتقدم هم دعوت و قسمت مهم است و هم همت! اما من تنها تصمیم گیرنده نبودم و خب نشد که بشود... پتویی که همان سال با خودم به کربلا و زیارت اربعین برده بودم را امسال به پدرشوهرم دادم، که اگر خودم نرفتم اما لااقل پتویم برود... پدرشوهرم هم تمام راه را...
-
راه صعب العبور عشق
پنجشنبه 26 مهر 1397 20:39
هواللطیف... این روزها تشنه ام تشنه ی صحن و سرایش تشنه ی راه و شمردن عمودها غروب ها، در تکاپوی جستن موکبی که بتوان ذره ای استراحت نمود تشنه ام تشنه ی نیمه شب ها و راه افتادن و پیاده روی را با خواندن عاشورا و یس و آل یس آغاز نمودن... و هزاران آرزو و دعایی که با هر قدم که برمیداشتم به خدایم می گفتم یادش بخیر روز اربعین...
-
اولین شب آرامش ما به وقت 10 شهریور ماه
سهشنبه 3 مهر 1397 14:50
هواللطیف... اولین پست در خانه ی جدید دوتاییمان:) حالا که تقریبا یک ماه از خیلی وقایع بد و خوب تدارکات عروسی گذشته و من در خانه ی خودم اولین پستم را می نویسم، به این فکر می کنم که یک ماه پیش، جایی که نشسته ام برایم محال شده بود... اواخر مرداد ماه و اوایل شهریور یکی از بدترین دوران عقدم بود... دورانی که پُر از اختلاف و...
-
ادامه ی محرمانه های پیشین
جمعه 26 مرداد 1397 17:20
هواللطیف... خیلی وقت ها همه چیز خوب و گل و بلبل است، و تو خبر نداری که شاید چند ساعت بعد، یکی از بدترین اتفاقاتی که می توانسته برایت رخ دهد، به وقوع بپیوندد و وسط جمعی که بزرگترها نشسته اند مجبور باشی از خودت دفاع کنی! هر چه به روزهای رفتنم نزدیک تر می شوم، اتفاقات و موانعی برایم رخ می دهد که نمی دانم چطور باید با آن...
-
محرمانه
سهشنبه 23 مرداد 1397 09:40
هواللطیف... این روزها که زندگی ام روی دور تندش گذاشته شده و بعد از یک سال و نیم، وقت رفتن رسیده، بیشتر از همیشه می ترسم... وقتی تمام اسباب و وسایل تازه درون کارتن ها و سبدها و بقچه ها بسته بندی می شوند تا برای رفتن آماده شوند، انگار هر تکه از وجود من نیز با آن ها جداگانه بسته بندی می شود و می رود... من اما باید که شاد...
-
تابوی هراس
پنجشنبه 11 مرداد 1397 13:36
هواللطیف... همیشه وقتی در زندگی ام در موقعیت تصمیم های بزرگ قرار گرفته ام، یک حسی شبیه ترس و یا نرفتن به سمت آن تصمیم، تمام فکر و ذهن و روزانه های مرا درگیر کرده... چه از بچگی هایم، چه زمان کنکور، چه حتی روزهایی که برای آموزش رانندگی می رفتم و آن استرس امتحان و افسر و بعد به تمام خیابان ها و ماشین ها و راننده ها نگاه...
-
از جنس تنهایی های سخت...
دوشنبه 8 مرداد 1397 00:00
هواللطیف... دو سه سال پیش، دختر یکی یکدانه ی یکی از اقواممان ازدواج کرد. روزی که نشسته بودیم و از زندگی مشترک و خواهر داشتن یا نداشتن و مزایا و معایبش حرف میزدیم، گفت بگذار ازدواج که کردی می فهمی چقدر تنهایی... و چقدر خواهر نداشتن سخت است... من آن روز کمی ترسیدم اما همیشه می گفتم این خواست خدا بوده و من تا آخر عمر...
-
مهارت های زیستنی خوب و آرام و آسوده
دوشنبه 18 تیر 1397 12:18
هواللطیف... وقتی یک اتفاق مشابه برای اعضای یک خانواده اتفاق می افتد، باید کمی به فکر فرو رفت و بررسی کرد که کدام مشکل یا مشکلات باعث بروز یک اتفاق مشابه میان اعضای حاضر در آن خانواده می شود؟! تاثیر ژن، حال و حوای خانه، نوع رفتار اعضا با یکدیگر، و شاید شیوه ی تربیتی پدر و مادری که کاش به این زودی ها پدر و مادر نمی...
-
از جنس خواهش...
چهارشنبه 13 تیر 1397 22:36
هواللطیف... یادم هست زمانی یکی از دوستانم که دست به قلم خوبی هم داشت، می گفت من وقت هایی که شادم و یا حالم خوب است، سعی می کنم بیایم و بنویسم، برای وقت های مبادا، برای وقت هایی که دلم از زمین و زمان گرفته ، آن وقت ها همین مرور روزهای خوبم است که به من نیرو و انگیزه ای دوباره می دهد. و من درس گرفتم، گاهی حتی همین کار...
-
آدمی به امید زنده است...
پنجشنبه 31 خرداد 1397 12:39
هواللطیف... چه خرداد لعنتی بدی بود... ماه رمضان و روزهای مبارکش را کاری ندارم، آن ها جدا! اما خرداد امسال برایم پیش آورد بدترین اتفاقاتی بود که می توانست بیفتد... حتی همین امروز هم که آخرین روز بهار را سپری می کنیم، چقدر دلم پاییزی شده، بهار را در بهترین جای زمین آغاز نمودم و امروز، تنهاترینم.. تنهایی شاید خاصیت تمام...
-
درد دلی از جنس گلایه
یکشنبه 13 خرداد 1397 19:51
هواللطیف... شیرین ترین روزهای زندگی ام آنقدر کم شده اند که دیگر می توانم با همین انگشتانی که هستند بشمارمشان، بی آنکه دوباره تکرارشان کنم! و اینکه چرا زندگی ام اینگونه شد؟ من که پاک بودم و پاک ماندم و پاک زندگی کرده ام... هر کسی آمد تکه ای از جانم را رُبود و رفت، و امروز به جایی رسیده ام که دیگر نمی خواهم هیچ کسی را...