-
کافی ست بخواهی!
یکشنبه 31 مرداد 1395 22:37
هواللطیف... بیا جز نجوای عاشقانه ی سرو های آسمانی را نشنویم بیا بوسه زنیم بر لطافت گل سرخ بیا عشق بورزیم به لحظه، به لبخند، به گندم زار بیا ابرها را در دست بگیریم پُر شویم از حس خدایی که همینجاست بیا دعای باران بخوانیم، و آسمان را به اشک دعوت کنیم بیا فراموش کنیم آنچه بود آنچه شد و آنچه می شود را بیا تنها در لحظه ای...
-
یک ماه متفاوت، بوی تازگی می آید و من جدید شده ام
شنبه 23 مرداد 1395 22:53
هواللطیف... فکر نمی کردم یک ماه ننویسم یک ماهی که یک ماه ساده نبود شاید 10 روز طول کشید از تصمیم گرفتن و دکتر رفتن و آزمایشگاه و عکس و همه ی اینها تا 31 تیر... پنج شنبه ای که با چهره ی 26 ساله و اندی ام خداحافظی کردم و یک چهره ی جدید از آن من شد... همه ی سختی های قبل و بعد و هفته ی اول مرداد که سخت ترین روزهای زندگی...
-
رسم تلخ دنیا....
چهارشنبه 23 تیر 1395 22:24
هواللطیف... گاهی یک بیت شعر، و یا یک خط آهنگ تو را به حرف زدن می کشاند... موسیقی داشت می گفت تو : که می دونی دنیا چه رسم تلخی داره از هر چی که می ترسی اونو سرت میاره... و من دیگر بقیه ی آهنگ را نفهمیدم! به شاعر این کار احسنت گفتم... به خواننده اش که می خواند.... به آدم هایی که رسم تلخ دنیا را فهمیده بودند خیلی وقت ها...
-
مسافری عزیز
دوشنبه 14 تیر 1395 23:14
هواللطیف... بوی رفتن می آید صدای زیپ چمدان انگار کسی لباس هایش را در چمدانی می چیند و می رود با بلیطی در دست و کفش هایی آماده برای رفتن آری بوی رفتن رمضان می آید رمضانی که شاید کمتر از سال های قبل بهره بردم رمضانی که از اولین روز پیشوازش به دعا نشستم و هر نیمه شب سحر دعا کردم و هر افطار با خرمایی به لب دعا کردم و در...
-
سه سال پیش...
جمعه 21 خرداد 1395 14:32
هواللطیف... چند روزی ست که ماه رمضان از راه آمده و من از همان روز اول و یا نه! از همان دوشنبه ای که به پیشوازش رفته بودم، دلم برای حال و هوای سه سال پیش و مکه و مدینه و روزه هایی که می گرفتیم و افطاری ها و تمام آن روزهای عجیب و بی وصف تنگ شد... حالا تمام سحر ها که با صدای مادرم بیدار می شوم، انگار روی تخت هتل خوابیده...
-
حفره های زندگی !
شنبه 15 خرداد 1395 19:08
هواللطیف... گاهی خوبه آدم فکرهاشو بنویسه، حرف ها و استدلال های درونی دلش رو.... رمزدارش نکردم می تونین در قسمت ادامه ی مطلب بخونین خیلی اتفاقا فقط یک بار تو زندگی آدم میوفتن! فقط یک بار آدم اعتماد می کنه، دوست داره، دوست داشته می شه فقط یک بار آدم عاشق می شه، شاعر می شه، دلش دریا می شه، خودشم دریا می شه آره خیلی...
-
بباران باران رحمتت را.... دست هایم خالی اند... خشکند... منتظرند....
شنبه 15 خرداد 1395 18:22
هواللطیف... برای هضم روزهای سخت، دیدن یک بزرگ ِ واقعی راهگشاست بزرگی شبیه دریای بی انتها یا کوه های بلند یا جاده های بی ته باید چشم ها در امتداد خطوط دوردست ها رها شوند و افکار پر بزنند و دل خاموش تنها به دوردست ها فکر کند به ته بی انتها به انتهای بی ته باران رحمتی شاید همان لحظه بر نگاهش ببارد از مژگانش روانه شود روی...
-
عاشقانه ترین حدیث هستی، میلادتان مبارک باد
شنبه 1 خرداد 1395 19:53
هواللطیف... سلام بر مهربانترین سلام بر آمدنتان سلام بر شمارش لحظات باقیمانده ی رسیدنتان و چقدر دلم برای سلام های بر شما تنگ شده بگذار اندکی فارق از این دنیای سخت و سرد، تنها به شما فکر کنم، به شب ِ آمدنتان، به نیمه ی شعبان به امشب و عاشقانگی ها تا صبح به آمدنتان چقدر قلبم پر از حس حضور شما شده مولایم و سبکی سراپای...
-
یک رابطه ی چسبناک!
شنبه 18 اردیبهشت 1395 12:03
هواللطیف... زن و شوهرهای زیادی را می شناسم که حتی پس از زندگی چندین ساله شان ، هرچه فکر می کنم و با هر ترازویی میزان، انگار زیادی به هم نمی خورند! و همیشه در کارهای خدا می مانم که چه می شود دو آدم از دو جنس متفاوت که در ظاهر و حتی به قدر دانستن ما از اخلاق و رفتارشان، زیادی متفاوتند اما باز شبیه چسبی به هم چسبیده اند...
-
دیدار و یار و دیار
جمعه 10 اردیبهشت 1395 18:10
هواللطیف... آری این همه نبودن کار من نبود... دل نمی آمد و دل حرف نمی زد و دل انگار که به یک خواب عمیق فرو رفته بود تا روزی که خدا آخرهای فروردین ماه و درست روز جمعه ی آخر اولین ماه بهاری دلش برایم سوخت و شاید هم برایمان میان این همه حال بد و اتفاقات عجیب و غریب و دلتنگی های آزار دهنده درست بعدازظهر دوهفته ی پیش بود که...
-
روزهای اول سالی که تازه آمده
شنبه 14 فروردین 1395 11:09
هواللطیف... بهار آمد و من نیز همراهش به روزهای بهاری کشیده شدم لحظات تحویل سال تنها به هفت سینی چشم دوختم که آبی بود و آبی همیشه مرا یاد دریا می اندازد و آرامم می کند آن لحظه نه در خاطرات گذشته بودم و نه در رویاهای آینده، تنها لحظه را می دیدم و خوشحال بودم از عیدی دیگر، هر چند ظاهری بود اما قرار گذاشته بودم فکر نکنم،...
-
94 من در یک نگاه :)
جمعه 28 اسفند 1394 16:41
هواللطیف... اولین شکوفه را بر درختی جلوی دانشگاهمان دیدم! خیلی زودتر از دیدن شکوفه های باغ! اوایل اسفند ماه بود که تا از ماشین پیاده شدم ناگهان چشمم به درختی خورد پر از شکوفه! نمی دانم چند ثانیه و یا حتی دقیقه ایستاده بودم و به شکوفه ها نگاه می کردم اما باورم نمی شد بهار را... زنده شدن درختانی که چند ماهی جلوی رفت و...
-
از جنس رویا
سهشنبه 18 اسفند 1394 01:25
هواللطیف... بر حسب اتفاق، جایی به نوشته ای برخورد کردم که دو سال پیش نوشته بودم تحت عنوان رویای من! یکی از رویاهایم را نوشته بودم، چند خطی بیشتر نبود اما همین که نوشته بودم و جایی ثبت کرده بودم، با مرور خاطره اش لبخند بر لبانم نشست و حالم را خوب کرد به این فکر کردم که کاش می توانستم رویاهایم و آرزوهایم و آنچه که می...
-
یه وقت هایی که آدمی از دنیا خسته می شود
یکشنبه 16 اسفند 1394 11:11
هواللطیف... بعضی روزها هست که زیادی خوب نیستی و اصلا هیچ چیز و چیز کس را نمی بینی! حتی حوصله ی کلاس های رنگ و وارنگ دانشگاه را هم نداری و بست می نشینی در خانه! نه تفریحی نه کاری نه اتفاقی نه حرکتی و یک حجم خالی صلب تو را آزار می دهد شاید به صدایی نیازمندی تا پر کند و یا آهنگی و سازی و نغمه ای چیزی که این حجم خالی را...
-
بیست و شش سالگی ام
پنجشنبه 29 بهمن 1394 23:59
هواللطیف... آدمی با بزرگتر شدن آرامتر می شود و شاید من درست امروز به این احساس عجیب رسیده ام... از امروز که دیگر 26 ساله می شوم. در جواب چند سالت هست ها می گویم 26 سال و در فرم های مختلف سنم را 26 می نویسم و دکتر که می گوید چند سال دارم می گویم 26 سال و دیگر خیلی چیزها برایم دور از ذهن نیست... انگار همین امروز به قدر...
-
دارد می آید...
سهشنبه 27 بهمن 1394 21:53
هواللطیف... دور 29 یک دایره می کشم و هر چه نزدیک تر می شوم بیشتر دوستش دارم دست خود آدمی نیست یک عدد سال و یکی ماه و یکی روز برایش با تمام عدد هایی که تا به حال شمرده، فرق می کند حتی اگر پیرتر شود حتی اگر تولدش را دیگر دوست نداشته باشد اما ته ته ته دل آدمی یک روزی هست که وقتی به هر تقویمی میرسد، چشمانش پی همان روز خاص...
-
عادت نمی کنم...
دوشنبه 26 بهمن 1394 19:40
هواللطیف... پس از یک خلوت چند هزار ساعته به خارهای برآمده ی یک گل سرخ به عطر گم شده ی مِهری در دل به نشدن های پیاپی فرود آمده بر سر به خش خش مرگ برگ های طلایی غرور به هر آنچه آرزوی ناتمام به رویاهای نافرجام عادت می کنی... و کسی در گوش تو زمزمه می کند که انسان همواره عادت می کند و تو سرت را رو به آسمان برمیگردانی خدا...
-
حرف های خوب....
سهشنبه 13 بهمن 1394 19:22
هواللطیف... دلم می خواهد حرف های خوب بزنم خسته شده ام از چین و چروک ها از حرف هایی که توی دلم مانده از اشک هایی که بی اختیارند و دلی که پناهی جز خدا ندارد... می خواهم حرف های خوب بزنم و بی خیال تمام روزهایی که بیهوده می گذرند، باشم یک شاخه گل نرگس می خواهم تا بوی زندگی ام عوض شود یک.... بگذار حرف های خوبی را بزنم که...
-
پراکنده گویایی در دل شبی سررررد
یکشنبه 11 بهمن 1394 00:57
هواللطیف... بهمن آمد و من نفهمیدم تا هفتمین روز بهمن ماهی که آمده بود درگیر پروژه و شب بیداری بودم و آن دو روز دیگر هم هیچ! امروز تازه برگه ی تقویمم را ورق زدم و بهمن ماه را آوردم... 10 روز از بهترین ماه من گذشته باشد و تازه بفهمم که بهمن شده... زندگی گاهی حتی ماه ها را هم برایت یکی می کند و شاید حتی روز تولدت را!...
-
یک انفجار مهیب!
دوشنبه 28 دی 1394 19:50
هواللطیف... اگر سجاده ی سبز رنگم نبود و چادر سفیدم با گل های بنفش و برگ های سبز و مُهری که بوی تمام و کمال خاک کرب و بلا را به جانم می ریزد، و قبله ای که رو به سوی خداست و خدایی که هست و بودنش را باور دارم، قطعا و بی شک مُرده بودم... اگر این اشک ها که بی هوا می بارند و تا به خودم می آیم چانه ی مقنعه ی چادرنمازم را خیس...
-
در پی بند زنی می گردم...
دوشنبه 21 دی 1394 16:43
هواللطیف... تعداد دل شکستن ها که زیاد می شود، نمی شود از ضربه های دوباره گذشت! حتی اگر به قیمت درس نخواندن روز قبل از امتحانت تمام بشود... همیشه به آدم ها می گویم، دل آدم که نباید اینقدر دم دست باشد که فرت و فرت بشکند، خودم هم اگر دیگر ضربه ای کاری به طرفم حواله شود می گویم دلت شکست... و اعتقاد دارم دل جای مخفی در...
-
تویی که می دونی و می تونی.......................
جمعه 18 دی 1394 18:12
هواللطیف... به قول شیرین، موتورم روشن میشه ولی دیر، شاید درست وقتی که بعد از 120 دقیقه استاد برگه ها رو از دستمون کشید و ایده ها ناتموم موند... حکایت منه و دقیقه نودی همه ی کارهام و این اصلا خوب نیست! مثل الان که اون هفته شهرزاد می دیدم و این هفته باید جبران تموم چند هفته ای که الکی گذروندم رو بکنم! این دقیقه نودی ها...
-
برسد به دست خدای مهربانم
چهارشنبه 16 دی 1394 14:52
هواللطیف... سلام خدای مهربانم گاهی چشم هایم باز است و گوش هایم شنوا، تلنگر پیام رسان هایت را خوب می فهمم آن وقت هاست که یک حس عجیب یقین در دلم می پیچد، شاید چیزی شبیه یقین به حس قدرت تو! یا چیزی شبیه یُعزُ من یشاء و یُضلُ من یشاء... یا انما امرُه اذا اراد شیء ان یقول له کُن فیکون.... همین شدن هایی که فقط به دست توست و...
-
پست های وسط درس و امتحان
شنبه 12 دی 1394 20:35
هواللطیف... بدیه جزوه های پی دی افی و پاورپوینتی دسترسی به لپ تاپی روشن و نت دار است! و چشمک زدن مرورگری نارنجی و آبی و بلاگ اسکای امروز یاد چند سال پیش افتاده بودم که چقدر به اینجا اعتیاد داشتیم! تازه اعتیاد نتی مد شده بود و همه ما فکر می کردیم معتاد نتی شده ایم، چرا که روزی چند بار وبلاگ هایمان را چک می کردیم و برای...
-
زیباترین بهانه
سهشنبه 8 دی 1394 17:42
هواللطیف... بهانه ی زیبا نوشتن شده ای بانو و چه بهانه ای زیباتر از میلاد گرم تو در این زمستان سرد مهربانیه نفس های زمستانی، به آب های راکد ِ زندگی، شوق حرکت می دهد، اما کدام نفس هم، فرق دارد! باید نفس کسی چون تو باشد که مهربانی از چشم هایت می جوشند و از نگاهت می پاشند و از دهانت می ریزد و در لبخندت شکوفه می زنند......
-
تهی
یکشنبه 29 آذر 1394 11:06
هواللطیف... گاهی آدم از شدت سیاهی، غم، غصه، و تمام واژه های سنگین جهان، حس خفگی بینهایتی می کند! باید برخیزد و لحاف چند تنی افتاده بر رویش را کنار بزند و بتکاند، و حالا طی تمام این سال ها و کتاب هایی که خونده ام و حرف هایی که شنیده ام، دریافته ام که آدمی باید از خودش شروع کند، اصلا این تنها آدم است که می تواند به خودش...
-
یک یادداشت خصوصی
پنجشنبه 19 آذر 1394 20:08
-
سفر سختی بود...
پنجشنبه 19 آذر 1394 12:32
هواللطیف... گاهی باید بروی نه برای سفر، نه برای خوش گذراندن و تفریح و سیاحت و حتی نه برای زیارت فقط باید بروی که رفته باشی فقط باید بروی تا بفهمی پای پیاده یعنی چی تا آفتابی که سرت را داغ داغ می کند درک کنی تا در تب بسوزی و مریضی در راه و کرب و بلا را نفس بکشی فقط باید بروی تا بفهمی بدون مرد بودن چقدر سخت است و...
-
قدم قدم، با یه علم، ایشالله اربعین میام سمت حرم...
چهارشنبه 4 آذر 1394 00:10
هواللطیف... پارسال، گز مظفری، یه نامه، یه تسبیح، من، دانشگاه، یک زائر پیاده ی امام حسین موسسه ی اهل البیت، قدم زدن، لیوان موزیکال، خدا، آرزو، محال، اشک، دعا، کربلا.... عید، لحظه تحویل سال، حرم سیدالشهدا، عشق، خلصه، شور، اشک، آرزو، دعا، دست های خالی... این روزها، نزدیک اربعین، من، موسسه ی اهل البیت، تنها، برگه ی عوارض...
-
سوالات سه نقطه ای
سهشنبه 19 آبان 1394 17:27
هواللطیف... دروغ است هر که می گوید دوست ندارد دوست داشته شدن را هر که می گوید وقت ندارم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم و هستند آدم هایی که به روی آدم می آورند هستند افرادی که خودشان میان زمین و آسمان معلقند و میان حرف های دیگر، یکهو از تو می پرسند راستی چرا...؟ و من می خندم! در دلم گریه می کنم، در چهره ام جدیتی...