-
هشتمین: برای سلامتی شما...
جمعه 19 اردیبهشت 1393 11:34
هواللطیف... سلام مولای تمام روزهای زندگی... سلام صاحب جمعه های انتظار و چشم براهی ها... سلام... سلام بی جانم را بر بزرگواریتان ببخشایید که این روزها تنها درد می کشم و درد... به این می اندیشم که انسان تا نعمتی را از دست ندهد، متوجه حضور همیشگی اش نمی شود! حتی ساده ترین اتفاقات زندگی و ابتدایی ترین کارها... این روزها که...
-
درد را از هر طرف بخوانی، درد است...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 11:22
هواللطیف... لیلة الرغایب... شبیه هیچ شبی نبود! به احیای ندامت گذشت، و توبه برای همسفر شدن با قشر و قماشی که از من و جنس اعتقاداتم نبودند... و چقدر سخت، دور، دراز، سپیده دمید و شب رفت و به صبح رسید... و چقدر خوب که زمان می گذشت و عقربه ها آن شب تا خود صبح بیدار ماندند و حرکتشان برایم لذتبخش ترین حرکت دنیا بود... من از...
-
به رنگ اردیبهشت
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 17:30
هواللطیف... زمزمه هایت ناب ترین واژه های زیستن سادگی هایت زلال ترین آب های روان و تکرار نفس هایت ترنم دلنشین بادهای بهاریست مبارک باد تولد اردیبهشتی ات نـگیــــن ِ خوش الحان احساسات ناب
-
هفتمین: رغبت به سوی تو
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 22:43
هواللطیف... باد می آید و هزاران هزار آرزوی کوچک و بزرگ را تا خدا می برد... همان باد بهاری که لا به لای برگ های سبز شاداب و باطراوت بهاری افتان و خیزان می رود و آوای عشق می سراید عشق به معبود ازلی و ابدی او که این شب برای رغبت یافتن هر چه بیشتر و بیشتر به سویش است... در روایتی از آیة الله جوادی آملی خواندم که: « رغایب...
-
تقدیر گنگ
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 19:23
هواللطیف... باید بگویم از تمام اردیبهشت که مرا سراسر احساسات خوب و بد می کند باید سه نقطه را حذف کنم تا از یک جایی قطع شود رد خاطره ها! باید بهار را بی فکر، بی رویا، ببینم و تداعی سبز تازه ی برگ ها شعله بر پیکره ی خشک تابستانی ام نزند! درست از یک روزی باید برخیزم و تمام زندگی را جمع کنم در بقچه ای بپیچم و بگذارم زیر...
-
ششمین: حدیث کسا و حضور شما آقای مهربانی ها...
جمعه 5 اردیبهشت 1393 23:32
هواللطیف... سلام بر شما آقای مهربانی های همیشه سلام بر شما که متوجه و مراقب مایید... امروز با چشم هایم دیدم و با قلبم ایمانی فراتر از قبل یافتم و با روحم تا شما پر کشیدم و با جسمم سجده ی شکر به پیشگاه حضرت حق رفتم... پس از نماز ظهر، در حین تدارک ناهار علارغم مخالفت های برخی، به اتفاق بقیه مهمان ها حدیث کسا می خواندیم...
-
نیت ِ پایدار
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 09:49
هواللطیف... راه ها تداعی جاده های پر پیچ و خم ِ زیستنند و تو گاه با 100 کیلومتر بر ساعت و گاهی بیشتر و گاه هم ذره ای مسیر پیش رویت را می گذارنی! هر روز از مبدا مشخص به مقصدی از قبل تعیین شده می روی... از خیابان های متعدد آن ها که زودتر می رسند را انتخاب می کنی، گاهی مجبوری ترافیک های سنگین را تحمل کنی و گاهی هم جاده...
-
پنجمین: انسان ِ بی راهنما، انسان نمی شود!
جمعه 29 فروردین 1393 22:52
هواللطیف... این ثانیه ها بی حضور شما تنها عقربه های رونده ی همیشه ی در تب و تاب ِزیستنند!! کجا جا مانده ام که نمی رسم مولایم؟! ... سلام نامی نامداران عالم... سلام بر شما و درود و دعا برای فرجتان مهدی جان... تمام جهان ِگردمان گردِ یک گردی ِ 12 عددی می چرخند و صبح و ظهر و شب می شوند و روز و ماه و سال... با سه عقربه ی...
-
امید
سهشنبه 26 فروردین 1393 09:26
هواللطیف... ریتم تند زمان به کندی قدم های من نیست پر پروازی باید تا راه آسمان گرفت، پر زد و رفت... فرق هست میان دیدن بهار و باور داشتنش و حتی بهاری گشتن و به رنگ و بوی بهار زیستن! چشم هام نظاره گر دومین شکوفه باران درخت های آشنا ست و آن ها سمیع میان من و حرف های پنهانی ام با خدا به برگ و بار نشسته اند و نوبرانه هایی...
-
چهارمین: گر طبیبانه بیایی به سر بالینم.... به دو عالم ندهم لذت بیماری را
جمعه 22 فروردین 1393 10:30
هواللطیف... پناه آوردن به بارگاه شما تنها مأمن دل بی پناهم شده... چنان که بی مقدمه می شتابم و بی سلام به حضور... سلام مولای همیشه ی من... سلام یگانه امام حاضر اعصار و دوار جامانده بی ظهورتان... سلام... دل خوش به همین لحظه هایم که شما تنها مخاطب تمام احساسات نهان پشت واژه های من هستید و می بارم برای شما... همین که...
-
تمام این ها که نوشته ام منم!
پنجشنبه 21 فروردین 1393 19:25
هواللطیف... پرسپکتیو فضای بسته... اسم بسته که می آید ذهنم ناخودآگاه راه آسمان اختیار می کند و می پرد و لا به لای شیارهای چوبی در گم می شود... اینجا دانشگاه! نه از خودکارهای رنگی خبری ست و نه از جزوه های پر از فرمول ریاضی و شیمی و فیزیک! تنها چند مداد مختلف و یک پاک کن و تعدادی برگه ی سفید می خواهی تا هنر را به تصویر...
-
نفس - باد
سهشنبه 19 فروردین 1393 23:20
هواللطیف... چشم هایم را می بندم... تصویر مجسم آن روز و آن تپه و آن بادها و آن نفس ها و آن اشک ها و آن بوسه ها و آن آرزوها و آن غروب و آن امام زاده و آن شهدای گمنام و آن کاج ها و آن پله ها و آن زمین و آن گنبد و آن حال و هوا جلوی چشمان بسته ام تصویر می شود... من و تو در مرکز ثقل زمین بودیم و تمام هستی را می دیدم که دست...
-
میهمانی عجیب!!!
دوشنبه 18 فروردین 1393 21:51
هواللطیف... می خواهم کمی بنویسم! این روزها کمترین کاری که می کنم نوشتن است... امروز عصر به دیدن دوستی رفته بودیم که از مکه آمده بود... همزمان همکارهای بازنشسته اش هم آنجا بودند... کسانی که حالا دوازده سالی ست بازنشست شده اند... و من که طبق معمول همیشه با احتساب تعداد سال های کار و چند سال اول زندگی، سن افراد را محاسبه...
-
سومین: بوی حضور...
جمعه 15 فروردین 1393 20:21
هواللطیف... تا نزدیکی گنبدهای فیروزه ای تان آمدم صدایتان زدم چشمانم به باران نشست... آمدن دست من نبود اما آمدن شما گوشه ی چشمانم دست خودتان بود... دلم برای آن گنبدهای فیروزه ای برای چراغ های سبز شب هایش دلم برای صحن و سرا و نوای توسلش تنگ شده بود... اما آمدن تا آنجا لیاقتی می خواست که ما نداشتیم... می توانستم اگر از...
-
دومین : رسم دعا...
جمعه 8 فروردین 1393 07:20
هواللطیف... سلام مهربان ِ همیشه... میان تعطیلی هایی که روزها فراموشم می شود، درست دم طلوع سپیده جمعه را در میابم و به استقبالتان می شتابم... و چقدر حالم خوب می شود همین که نامتان را صدا می زنم... همین که با شما حرف می زنم... آقای من... مسافرم... حالا و این لحظه ها دلم اما می خواست اولین سلام صبح جمعه ام از آن شما باشد...
-
دنیا دریا دارد...
پنجشنبه 7 فروردین 1393 00:34
هواللطیف... اینجا شبیه دفترخاطرات این چند ساله ی زندگی ام شده... گاهی می نشینم و با یک کلیک یک ماه را ورق می زنم و ماه بعد و سال بعد و ... و امشب که فروردین ها را مرور می کردم... فروردین 92.. 91... 90... و حالا که فروردین 93... چهارمین فروردینی که در این سرا ثبت می شود و به قدر چهار سال نوشتن بزرگ شده ام... بزرگ شدن...
-
اتفاق ِجوانی
سهشنبه 5 فروردین 1393 12:58
هواللطیف... این روزها همه جا بهاری شده... درست از روز اول فروردین ماه نود و سه داستان هر ساله ی آدم هاست... تا لحظه های آخر تحویل سال در تکاپو و جنبشند و با همان توپی که ناگهان می ترکد همه چیز آرام می شود... با لباس هایی نو... حال و هوایی نو... خانه ی تمیز... و دل هایی نو به استقبالش می رویم... انگار نو می بینم نو تر...
-
اولین: آرام می شوم به نام شما...
جمعه 1 فروردین 1393 23:07
هواللطیف... دلم بسان کودکی آرام می شود به غروبی ارغوانی و صدای نام تو که بر فراز گلدسته ای در هوایم می پیچد... الله اکبر الله اکبر... اذان مغرب هنگام عروج دل هایی ست بی قرار... در خیابان باشند یا مهمانی یا گوشه ی اتاق یا سرکار... تنها به غروب که می رسد به صدای نام تو از گنبدی فیروزه ای پر می زنند سبکبال به سوی تو...
-
بهار شده ام به دیدارت... و سبز! سبز ِسبز ِسبز...
پنجشنبه 29 اسفند 1392 15:39
هواللطیف... همیشه آخرش خوب می شود... و شاید آخر معجزه ها... هر چه بود، معجزه یا اتفاقات خوب ِ خوب، آمد و خوب هم آمد... بسان شاخه های خشکیده ی زمستان بودم و چشم به راه... که ببینم... ببویم... لمس کنم... جان بگیرم و جان بدهم... آری تمام ِ جان ِ تکیده ام در انتظار بهاری بود از جنس حضور... رویایی در دوردست های زندگی... به...
-
بوی باران... بوی یاس کبود...
پنجشنبه 22 اسفند 1392 22:42
هواللطیف... شوق ِ نوشتن از روزهای بارانی هنوز هم در من هست، شاید وقتی نبود که بیایم و یک دل سیر از یک شبانه روزی که باران آمد بنوسم... درست چهارشنبه بود... آخرین روز از کلاس هایی که تمام زندگی ام را تغییر داد... زیبا می بارید... آنقدر زیبا و تند که در لحظه خیس خیس می شدی! همان چهارشنبه ی بارانی بود که دیدم بیدهای دم...
-
ساده به رنگ دیوارهای سپید!
شنبه 17 اسفند 1392 18:48
هواللطیف میان تمام روزهایی که می گذرند و شب هایی که در رویاهایی عجیب سپری می شوند، مانده ام! رازشان چیست که در نهانند و عیان نمی شوند!؟ گاه همین رویاهاست که آدمی را سر پا نگه می دارد و به امید آمدن روزهای خوب نفسی تازه می بخشد... همان دیدن روسری های رنگارنگ و انتخاب میانشان آن هم چند شب... یا لباس های سبز و خوش رنگی...
-
نذر سمنو.... دعوت دیشب...
جمعه 16 اسفند 1392 11:59
هواللطیف... میان انبوه اشک هایی که سرازیر می شوند و دستانت کوتاه! می شماری! روزها را یک دو سه چهار پنج شش هفت! پنج شنبه! کاش بشود که رفت!... و یک قول و قرار میان خودت و دلت و بانوی دوعالم... نیم ساعت بعد، حمام رفته و چادر مشکی بر سر و حاضر و آماده می روی به سوی دعوتی از جانب دوست... و دوست خداست... و بانوی دو عالم و...
-
من از ذهنم آموختم این روزها تسلیم نشدن را!
چهارشنبه 14 اسفند 1392 18:44
هواللطیف... آنان که به من نزدیکند خوب می دانند ننوشتن بسان لحظه های زجرآور تنبیه ذهن آشفته ام است و هر چه ننویسم و به این سکوت مبهم! ادامه دهم، تنها ذهن سرگردانم بیشتر از قبل آشفته می شود و پُر و متلاطم! راست می گویند که از خودشناسی به خداشناسی می رسی! و من می گویم از خودشناسی به خیلی چیزها می رسی! باید از ذهنم این...
-
تو بگو...
چهارشنبه 7 اسفند 1392 09:43
هواللطیف... و هر روز نزدیک تر و من دورتر به سرآغاز سالی نو دلم برای واژه های قشنگ برای عشق برای آرامش برای لبخند برای زندگی تنگ شده... دلم برای از یک گل سرخ زیبا نوشتن و در بزم ستارگان شب گم گشتن تنگ شده... دلم برای یک بغل داشتن دو چشم را بوسیدن و محبت را بلعیدن تنگ شده... دلم برای اتفاقات خوب! لحظه های زیبا و عطر گل...
-
گرداب ِ گردون!
شنبه 3 اسفند 1392 12:05
هواللطیف... شاخه های تکیده ی امید بی بار تر از آن است که نوید بهار دهد! و گردون ِ روزگار پایین تر از آنی که نفس برسد! روحم زخم خورده ی ترکه های خشکیده ی سرد! و جانم در ناجوانمردی سرنوشت می سوزد! کیست که غیرتش سایه بان شود و دستانش پناه و دلش مأمن امن زیستن؟! نه بوی اقاقی به مشامم می خورد و نه عطر نرگس و نه عشق رُزهای...
-
تو هم می گذری... شبیه من!
چهارشنبه 30 بهمن 1392 23:41
هواللطیف... همان صبح کنار هفت سین نارنجی نود و یک، در تصورم هم نمی گنجید بهمن اینگونه بیاید و بگذرد و شبی مثل امشب همین گوشه نشسته باشم و با باد تند زمستانی بدرقه اش کنم... با انتظار آمدی... درست از همان اول بهمن... انتظاری توام با فراغ... انتظار به اتمام رسید اما فراغ به وصال نه!... بهمن عزیز من... حتی اگر تمام آن...
-
روز آمدن ِ من!
سهشنبه 29 بهمن 1392 16:48
هواللطیف... جاده بود بی انتها، سکوت بود رویا، آرام بود باران، شیشه بود بخارها، نفس بود انسان، پنجره بود تکیه گاه، و می رفت... تمام جاده ها را در باران و صدایی که می خواند، رویایی که پر می کشید، بخارهایی که نوشته می شدند، سری که تکیه داده بود و با هر چاله و دست اندازی محکم به یک شیشه ی صاف اصابت می کرد... آرزوهایش هم!...
-
امام زمان ما...
سهشنبه 22 بهمن 1392 22:33
هواللطیف... یازده روز پیش بود که در همین سرا نوشتم: "چقدر دلم می خواست روزی کسی برایم گل نرگس می آورد..." و حالا هنوز هم باورم نمی شود همین امروز که در ِخانه را به روی اولین میهمانانم گشودم چند شاخه گل نرگس زیبا ، از همان ها که زمستان ها جلوی هر گل فروشی دیده می شود، روبروی من گرفته شد و ناخودآگاه پر کشیدم...
-
خیمه شب بازی زندگی!
شنبه 19 بهمن 1392 21:08
هواللطیف... درست یک سال پیش بود... 91/11/19 بالاخره یکی از اتفاقات قشنگ زندگی ام در یکی از هزاران تاریخ زیبای تقویم افتاد... چهار راه توحید بود یا نه همان میدان آزادی... فقط یادم هست در اتوبوس ایستاده بودم و جور دیگری به شهر می نگریستم... یک جور خوب!!! با رسیدی که تاریخ بالا را داشت و ثبت نام کلاس های معماری داخلی و...
-
نامشخص!...
سهشنبه 15 بهمن 1392 19:31
هواللطیف... حکایت من حکایت صخره های باران زده می ماند... و یا دشت های هرس شده... حکایت پریزادگان شهر تنهایی می ماند و آغشتگی اندوه و خاطره و باران... حکایت.... بگذریم! راستی! یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد خودش را، تمام ِ خودش را جمع کند، بردارد و برود در غار تنهایی اش چند صباحی را به شب برساند و عزلت اختیار...