-
رقص قاصدک های بهار
شنبه 23 دی 1391 08:55
شبیه یک حادثه یا اتفاقی سبز می مانی... رسته بر زمین عشقی زیبا... شبیه همیشه بهارهایی که تابستان و پاییز و زمستان را در گرمای حضورشان ذوب می کنند... شبیه یک اتفاق ناب و ساده ای اتفاقی به نام داشتن... به نام دیدن... به نام بودن و لمس احساسی که گاه دور است و گاه نزدیک... شبیه رنگین کمانی شاید هر روز رنگی بر پهنه ی بودنش...
-
خیال کن که غزالم.... بیا و ضامن من شو...
شنبه 23 دی 1391 08:23
-
یک اتفاق خوب
دوشنبه 18 دی 1391 09:08
یک اتفاق خوب شاید به رنگ آبی آسمانی زلال و سبزی برگ های تازه جوانه زده ی بهار یک اتفاق خوب که نارنجی باشد مانند یک لیوان آب پرتقال تازه و یا یک بغل کاسه ی دانه شده ی سرخ انار یک اتفاق خوب که حال مرا عوض کند حال تو را عوض کند حال همه مان را عوض کند... یک اتفاق خوب که صورتی باشد مثل این سرا... پر از خوشبوترین گل ها و...
-
یافتم!
یکشنبه 17 دی 1391 08:15
-
ما رأیت الا جمیلا...
پنجشنبه 14 دی 1391 17:54
هوالعلیم... به نام تو که داناترینی... داناتر از تمام دانایان عالم... و مدبّر الاموری... برترین تدبیرکننده ی کارها... از کجا شروع کنم را نمی دانم... به نام تو اما آغاز کرده ام حرف هایم را... حرف هایی که قرار نبود اینجا گفته شوند و اکثرشان در حرم حضرت معصومه و مسجد عجیب جمکران میان من و تو رازی شدند و قرارمان بر زندگی...
-
داغ ِ راز ِ شقایق...
سهشنبه 12 دی 1391 09:49
هوالبصیر... این روزها حال و هوایم انگار مثل مرغ های سرکنده می ماند... که هر چه می پرد و می دود و پر پر می زند جان از تنش رها نمیشود... محکم چسبیده و او را با تمام زندگی در آغوش گرفته است...انگار می خواهد سر را به تن بند زند آن هم حالا که دارد می شود چهلمین روز... رفته ام تا پارسال... تا اربعینی که همان روز بود و تمام...
-
سفر دل
یکشنبه 10 دی 1391 21:47
-
پیدایم کن...
یکشنبه 10 دی 1391 16:05
-
آمدنت سراسر شور و نور و سُرور
جمعه 8 دی 1391 10:28
تـ و تعبیر ِخواب ِ پریزاده ای خفته بر لطیف ترین بسترِ مخملی ِ شمعدانی های صورتی و سپیدی و واقعه ی سبز شاداب ترین برگ های تازه جوانه زده بر شاخه های بیدار شده ی زمستانی لــ مس آغاز یک حادثه ی نقره فامی آویخته بر سینه ی عریان روزگار د یبای زرّین ِبافته شده از عشق و محبت خدایی، ارمغان ِ تاب ِ نفس های سرد زندگی تــ رمه ی...
-
یک بغل خدا...
سهشنبه 5 دی 1391 11:32
چقدر دلم یک بغل ستاره می خواهد... یک بغل ستاره در آسمان سپید و پُر از بغض حالا... تا بنفشه های پژمرده ی دلم بدانند می شود دوباره زنده شد و نفس کشید... می شود دوباره شبنمی گونه های ابریشمین خوشرنگشان را نوازش کند و بوسه بر طراوت لبخندشان جوانه زند چقدر دلم یک بغل اقاقی می خواهد... تا بر دیوار لحظه هایم آویزان شود و...
-
زمستان سپید من
جمعه 1 دی 1391 11:45
سلام یک سلام پاک و زیبا به سپیدی و درخشندگی کرشمه ی ناز برف های ستاره نشان... مبارک باد آمدنت زمستانم... فصل روییدنم فصل شکفتنم فصل بالیـــــدنم خواسته بودم که نیایی، نیامدن نه! کمی دیرتر بیایی... به دومین فصل میلادم رسیده بودم و محو طلوع گرم ترین رنگ های زندگی... اما چه خوب که آمده ای حالا امروز به این سرا و شده...
-
یلدای عشقمان
پنجشنبه 30 آذر 1391 15:38
هواللطیف... دارد تمام می شود... فصلی که خدا تو را به من داد... عشق قشنگ مرا... عشقی که به رنگ تمام ارغوان های عاشق لب کوچه ی دلدادگی بود... عشقی که زیبا بود و مرا زیبا کرد و خودش زیبانگار دیار عاشقی شد... عشقی که تمام لحظه های مرا رنگ و بوی زندگی داد و جانی دوباره دمید بر جای جای تن خسته ی من... عشقی که مرا از تکانه...
-
دستان کوچکی که بی انتهاست...
چهارشنبه 29 آذر 1391 19:27
دست های کوچکت... و من ماتم که چرا همه می گویند دست های کوچکت... دست های کوچکی که دست های همه را می گیرد... حتی بزرگ ترین دست ها درونش جا می شود و باز می گویند قسم به دست های کوچکت... روحت اما... خون رگ هایت اما دلت اما جان تپنده ات اما به بیکرانی اینجاست تا آخرین آسمان خدا... به وسعت اینجاست تا ته دنیا... ته یک رویای...
-
پاییز زیبایم...
سهشنبه 28 آذر 1391 20:32
پاییز زیبایم دارد تمام می شود... اولین سالی ست که می گویم پاییز زیبایم... کاش تمام نمی شدی اما می دانم که نمی شود... زمستان در راه است، همین نزدیکی هاست... صدای قدم هایش را می شنوم... کاش زیبا تمام شوی کاش کاش نفس های مرا به خوابی زمستانی نکشانی نفس هایم را در خودت؛ در میان تمام برگ های زردی که زیر پای عابران زمین می...
-
پُر از باران، خدا، عشق
سهشنبه 21 آذر 1391 19:21
1 می تپید دل آسمان برای زمین و درد داشت فراغ و انتــظار... ابرها هرچه گریستند پُر تر شدند 2 گفت کمی پایین کن پنجره ها را بخار می گیرد؛ و تا آخر بالا بود! نوشتم باران ِ من بوسه های تو... 3 پنجره بود خدا بود باران بود و عشق لا به لای نقطه چین های زندگی خاله بازی می کرد 4 گیسوانش همه زرد زرد قناری شانه هایش اما پولک ِ...
-
چسبیده ام به زمین؛ نگاهم اما رو به آسمان
دوشنبه 20 آذر 1391 00:08
یکی از بهترین تفریحات من، گوشه ای در حاشیه ماندن و آدم ها را نگاه کردن است. این حاشیه می تواند نشستن در ماشین ِ پارک شده گوشه ی یکی از خیابان های شهرم باشد و یا ایستادن بر لب پنجره های رو به آدم ها!! بی آنکه کسی متوجه شود تک تک آدم ها را می بینی، با تمام عکس العمل هایشان، بعضی دارند تند تند راه می روند، برخی آهسته تر،...
-
رنگ و بوی مُحرّم
پنجشنبه 16 آذر 1391 23:20
اینجا هنوز باید به رنگ و بوی ماه ِ تو باشد! هنوز زود است برای درآوردن لباس های سیاه محرم امسال من باید تا آخرش محرم بماند باید به شور همان روزهای اولش در دلم باشد و هر روز که از در اتاقم بیرون می روم همان عکس کرب و بلایت در جانم بریزد و سلامی دهم و دلم قرص شود که تا محرم دیگر شش گوشه ات را خواهم دید... به دلم عجیب...
-
حکایت یک شب تا صبح!
پنجشنبه 16 آذر 1391 08:01
تک و تنها در جاده های پیچ در پیچ جنوب غرب حرکت می کردم، جاده پر از جسد شد! جسد آدم هایی که یکی سرش زیر موتور بود و دیگری بدنش زیر ماشین و آن یکی خونین افتاده بر جاده و یکی دیگر کنارش و ماشین کوچک می شد و لا به لای جسد ها و در جاده های خاکی قرمز شده حرکت می کردم! و دلم پر از هراس!!! یادم آمد کمی قبل که خانه بودم مادرم...
-
در تمنای حضورت دل ِمن غرق ِدعاست
چهارشنبه 15 آذر 1391 15:18
می خواهم بگویم می خواهم اینجا بنشینم و آرام ِآرام ، برای تو بگویم می خواهم حالا بگویم که چقدر دوست داشتنت زیباست و من مست ِشراب ناب احساس توام... می خواهم بزنم به تمام پیاله ها به سلامتیه عشق... به سلامتیه عظمت عشق و به سلامتیه داشتن ِتو... و دلم در تمنّایی عجیب! و امید و شکیب، غرق ِدعاست... چقدر غرقم من این روزها در...
-
نور چشمانش...
دوشنبه 13 آذر 1391 08:31
بارالها خداوندا پروردگارا معبودا کریمـ ـا رحیمـ ـا مغیثـ ـا مجیبـ ـا قادرا واهبـ ـا وهّابـ ـا حنّانـ ـا منّانـ ـا مُستعانـ ـا به نورانیّـتت قسم به نورانیّـتت قسم به نورانیّـتت قسم آفتاب را میهمان همیشگی خانه ی چشمانش کن... * امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء *
-
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
پنجشنبه 9 آذر 1391 11:53
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی این روزها: هنوز هم برای من انگار پُر از شور اولین روزهای محرم است... هنوز در انتظار انسجام سردرگمی های پیچک های سرسبز احساسات زیبایم هنوز هم واژه هایم برای تو می گویند، و چشمانم خواب ِآمدن به حریم امن تو را می بینند... هنوز هم نام حسین را که می شنوم و یا رقص یا ابوالفضل میان بادهای...
-
*دهمین عطش*
یکشنبه 5 آذر 1391 23:06
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... مجنون شده ام امروز و بی تاب و بی قرار نه توانم ماندن و نه توانم رفتن... علم های اینجا تا خدا می رسند و بیرق های خونین یا حسین... یا ابوالفضل العباس یا علی اصغر... اینجا سینه سوختگان زنجیر زنش به ته نمی رسند... اینجا دوتایی می زنند و بر سر و بر سینه و بر جانشان... اینجا طبل هایش...
-
*نهمین عطش*
شنبه 4 آذر 1391 19:54
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... دلم آشوب است... در تلاطمی محض می تپد! می تپد... آن شب نیز دلی می تپید... دل هایی می تپید... راضی به رضای خداوندگارش می تپید آن شب زمین می تپید خیمه ها می تپید آن شب ماه می تپید درخت می تپید پرنده می تپید فرشته می تپید آن شب آب می تپید فرات می تپید مشک می تپید آن شب زمین می تپید...
-
*هشتمین عطش*
جمعه 3 آذر 1391 23:55
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... غروب: گُر گرفته ام امشب... در تبی عجیب می سوزم... و باران بی محابا می بارد! صدای چکه به چکه ی قطره های زلالش تیری می شود بر قلب سینه سوختگان که چرا آن شب باران نبارید... در تبی غریب می سوزم و آشوبی خروشان از چشمه ی دلم می جوشد! هر روز عطشی تازه بر جانم شکوفه می زند و من درس تشنگی...
-
*هفتمین عطش*
پنجشنبه 2 آذر 1391 23:51
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... تشنه که باشی حنجره ات نا ندارد واژه هایت صدا ندارد قصه هایت شور و نوا ندارد غُصه هایت شنوا ندارد حرف هایت حتی سقّا ندارد... به مرز عطش که رسیدی حرف هایت راز می شود واژه هایت راز می شود قصه هایت راز می شود غصه هایت راز می شود و دیگر حتی نمی شود رازی را لای اقتدار سروی سبز پنهان...
-
*ششمین عطش*
چهارشنبه 1 آذر 1391 23:59
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... در دلم شوری برپا بود و غوغایی از همان صبح زود که جان و تن به آبی زدم که حکایت از پاکی شیرینی داشت! و سپیده سر زده بود و خبر از نفسی دوباره می داد میهمان عزیزی امشب به خانه مان می آمد و همه در تلاش کسی فاصله ها را تا می کرد و می گذاشت پشت لبخندش آن یکی سادگی را می شست و در ظرفی...
-
*پنجمین عطش*
سهشنبه 30 آبان 1391 22:13
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... بزن سَنج ها را بکوب طبل ها را بنواز شیپورها را که امشب انگار جنس ِغمش فرق دارد... امشب آسمانت بی وقفه می بارد و زمین، تیرباران ِداغی ِدل یخ زده ی ابرهاست... دارد جان می دهد... جان!!! امشب اینجا دلی تمنّای کربلا دارد... دارد ذره ذره در بغضی فروبسته می میرد و چشمان باز ِ بازش انگار...
-
*چهارمین عطش*
دوشنبه 29 آبان 1391 22:13
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین... دلم تنگ روزهایی ست که نمی شناختمش و میهمانش بودم... تنگ لحظه هایی که نمی دیدمش و در آستانش آرام نشسته بودم... دلم برای آن خرماها و رطب های عربی ِ نذری تنگ است که هر روز کام مرا روبروی حرمش شیرین می نمود و من چه می دانستم پذیرایی به سن و سال نیست که به دل و آداب است... برای روزهایی...
-
*سومین عطش*
یکشنبه 28 آبان 1391 21:52
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین... با تمام توانش و تمام غصه ها و دردهایش می زد کوبه ای بر سیاهی کوچکی میان حجم ِعظیم ِسپیدی دایره وار! با تمام قوایش و فریاد یا حسین یا ثارالله ش می زد کوبه ای دیگر به سیاهی عظیم دلی در میان حجمی به نام من! و با هر کوبه می لرزیدم و می پریدم و می دویدم تا شب ِکربلا... دلم را کسی...
-
*دومین عطش*
شنبه 27 آبان 1391 21:43
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین در دلم عزایی برپاست و ترسی و غمی و دلهره ای و شوری... لحظه هایم همه در حجم وسیعی از وسعت یک مرد ، ریخته می شود و در هوای سنگین آه و ناله های بی قرارانش حیران ایستاده ام! من انگار در سکوتی پُرصدا حبس ام این شب ها و تیغ های تیز بغض، تمام گلویم را ناجوانمردانه می خراشد... مُحرّم،...