-
بزرگ ِکوچکم میلادت مبارک
شنبه 25 شهریور 1391 21:11
داری آرام آرام قد می کشی با تمام روزهای من، با تمام لحظه هایی که در پس کلمات و واژه های ساده و صمیمی گم می شوند... هنوز روز میلادت را یادم هست.شاید سال ها بعد گفتم که چرا تولدت به این روز و این لحظه ها کشید اما حالا تو باید کودکی کنی و در رویاهای خوش کودکی خود غرق باشی...خیلی هم خوب نیست بچه ها بزرگ شوند و بزرگ فکر...
-
جمعه ای از جمعه های انتظار
جمعه 24 شهریور 1391 16:18
هواللطیف... سلام بر تو ای یگانه منجی عالم و عالمیان سلام بر تو ای حجت خدا بر تمام زمین و زمینیان سلام بر تو مهدی جان نامت را که صدا می زنم امواج آهنگین حضورت در جانم به یکباره می پیچد و مرا فارغ از این جهان و بی اکسیژنی محض حیا و عفت و حرمت ها در حضور ملکوتی تو گم می کند و آرامشی عمیق بر جای جای دلم جوانه می زند......
-
دل یکی آتیش گرفته
پنجشنبه 23 شهریور 1391 09:44
تو یکی از همین خونه ها همین نزدیکیها دل یکی آتیش گرفته .از روی بوم نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز مث یه سایه ی نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو نباید هم بگم...
-
تو؛ تقدیری!
دوشنبه 20 شهریور 1391 00:24
همه ی راه ها را امتحان کرده ام برای شکست تو! حتی اگر تمام حرف هایم در دل شقایق های سرخ پنهان شوند و سکوت را بر تو شمشیر سازم تو هلال ماه سپیدش بینی در دل سیاهی خود! و تمام من به یکباره فرو می ریزد بی هیچ حرفی و کلامی و مرهمی بر داغ سوزان دل ِشقایقم راستی در این روزهای بی حرمتی ِ انسان، تو نیز حرمتت را در گوشه ای تا...
-
جنون ِ پاک ِمــاه
سهشنبه 14 شهریور 1391 20:47
آنگاه که سطر به سطر این صفحه های سپید را سیاه می کنم و در انتها تمامی واژه ها را با یک حرکت از داغ تمام شقایق های سرخ به آتش می کشم تو در میان عطر کدام اطلسی تازه جوانه زده آرمیده ای و به جنون ِ پاک ِمــاه می خندی؟! کمی آنطرف تر از طومار مهیب ذهن و دلم پنجره ای باز بود و بادی می وزید...نیلی آسمان خبر از رفتن خورشید می...
-
قسم به عشق...
یکشنبه 12 شهریور 1391 16:59
قسم به فوج به فوج سال های بی تو قسم به دانه به دانه ی فصل های بی تو قسم به فصل به فصل ماه های بی تو قسم به برگ به برگ هفته های بی تو قسم به سطر به سطر روزهای بی تو قسم به خط به خط ساعت های بی تو قسم به جمله به جمله دقیقه های بی تو قسم به واژه به واژه ی ثانیه ی های بی تو قسم به لحظه به لحظه ی بودن بی تو قسم به تو قسم...
-
من از داغ شقایق باز می گردم...
شنبه 11 شهریور 1391 12:59
در جبر زمین درگیرم در عشوه های هرزه ی علف های سبز در التماس سرخ رُز و داغ ارغوانی اقاقی های لب دیوار در حکم خورشید و نفس های نیمه کاره ی باران و خم بابونه در چارچوبی که باید ماند و سر سپرد به سردی یک چوب درگیر تمام پرستو های بی آشیانم درگیر زد و خورد واژه هایی که خطرآفرینند! حبسند به تاریکی و سکوت و صبر... از ارتباط...
-
تپش عشق! سرآغاز بندگی
چهارشنبه 8 شهریور 1391 12:25
هواللطیف... از کجای قصه برایت بگویم؟ آخر قصه های ما همه رنگ و بوی زندگی دارند! انگار که آدم هایش سینه دارند و سینه ها دل و دل ها مملو از تپشی سرشار! گاهی به جبر زمین، و گاه نه که با اشتیاق چشمانی و آوای خوش خنده هایی که دلت را و جانت را به یکباره مجنون ترین بید گیتی می کنند... رسیده ام به واژه های که بی اندازه برایم...
-
دَرآ که در دل خسته تـوان درآید بــاز
شنبه 4 شهریور 1391 13:30
هواللطیف... اینجا میان واژه های برآماسیده ی قلبم بلوایی برپاست! کم نیست! حالا دارد می شود سه ماه که نبوده ام... سه ماه به قدر جوانه زدن یک دانه ی تنهاست یا به اندازه ی کوچ فصلی جدید و عادت پرستو به دیاری و نه یاری دیگر! سه ماه به اندازه تمام دلتنگی هایم پر از دقیقه های دوری و ثانیه های بی قراریست؛ اما حالا که سبز گشتن...
-
امـروز به رضـایت گذشتـم...
یکشنبه 7 خرداد 1391 16:50
* یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الفَضلِ العَظیمِ * هر کس را بخواهد مشمول رحمت خویش می گرداند و خدا دارنده ی بخشش و بخشایش بیکران است... *74 آل عمران* نمی دونم از کجا بگم...! اینجا برای من فقط رگبار آرامش نبود...اونقدر زندگی رو تجربه کردم که این دو سال به اندازه ی همه ی سال هایی که داشتم بزرگـــــ شدم!...
-
سجده ی آتش
شنبه 6 خرداد 1391 08:31
کوه گشته بود...کوهی از خارها و هیزمان و گون هایی خشک... و جدالی سخت میان گون های تشنه لب که بارالها باران ببار و مگذار تا به چشمک جرقه ای از خود بیخود گردیم! و بوران بیاور تا شراره های بازیگوش آتش گرداگرد تشنگی هامان نپیچند و فریادمان تا به عرش! بارالها میهمانمان ابراهیم را... خارهای خمیده از فراغ گُل، دست در دست باد...
-
امشب برای بازگشت بال هایت آرزو کن
پنجشنبه 4 خرداد 1391 16:17
هفته ی عجیبی بود! هر چی می گذره روی عملی کردن تصمیمم بیشتر مصمم می شم.تصمیمی که خدا هم توی انتخابش هم راهش راهنماییم کرده و امیدوارم که مستقیم ترین صراط باشه هر چند که سخت ترین راهه...! منتها به خاطر مشغله ها و امتحانا و ارائه هایی که این هفته داشتم و حتی شب ها هم مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم تا کارام تموم بشن، فرصت...
-
بتاب و بسوزان، به مِهــر...!
یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 18:19
کاش کسی می آمد که بزرگــــ بود و دانا! کاش کسی می آمد تا برایش شرح دل می دادم و شعله ی جان، نشان! کاش کسی میان همهمه ی مبهم آفتاب، همچو باران می بارید و قرارمان در ساعت رنگین کمان جاودانه می گشت... کسی که نه آدم بود و نه فرشته و نه جنّ و نه پری! کسی که بزرگ بود و قاصدک ِ خدا بود و برایم صراط مستقیم می آورد.. کسی که...
-
پیله ی زندگی!
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 17:26
آرام آرام بزرگ شد پیله برایش کوچک بود حالا همان کرم روزهای کودکی نبود پروانه گشته بود و پیله برایش قفـس! آنقدر به در و دیوارهای ابریشمین پیله زد تا تار و پودش از هم گسیـخت و پروانه رهـــا... و دنیایی که نه در وصف می گنجید و نه در وهم و نه در رویاهای شیرین شب های تیره ی پیله گی! بارالها! چون همان پـروانه ام و خاکــ...
-
secret!!
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 00:18
-
کمی نزدیک تر بیا...
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 09:33
پـرواز قطرهـ های آب میان سبزیهـ چمنزار ها را دیدهـ ای؟ می چرخند و می دوند و می شتابند تا بر عطش چمن های پژمردهـ ،جان شوند و جهان شوند و زندگی.. خط خمیدهـ ی شتابشان دایرهـ ای ست به شعاع شیطان ترین قطرهـ ! همان که دُردانگی هایش سر به فلک کشیدهـ است... به قطرات دل می اندیشم... و انحنای فوّارهـ ی عشق ! که تا کجا و تا کدام...
-
طلـوع عشق!
شنبه 23 اردیبهشت 1391 20:41
دخترکــــ،بارهــا رفته بود بارها خودش را لابه لای مشغله های دست و پاگیر زندگی محبــوس کرده بود بارها نگاه گرمش نوازشگر سَرو همیشه سبـز باغچه گشته بود گل های رُز سرخ و آلاله های هفت رنگ و زنبق های زرد را بوسیده بود عطر خوش گل های مُحمدی سحرگاه، روحش را تا عرش پرواز داده بود و در آغوش همیشه بهارهای طلایی رنگ، حدیـث عشـق...
-
خوشم به بودنت...
جمعه 22 اردیبهشت 1391 17:25
خوشم به همین روزهایی که می شود کاری کرد؛ می شود باران شد و بارید بر گلبرگ های پژمرده ی لبخند! می شود نسیم شد و وزید بر گرد و غبار طاقچه ی اخم های دربَند! می شود قناری شد و سر داد آواز خوش عاشقانه ای بلند! خوشم به همین روزها؛ روزهایی که می شود به سال ها پیش بازگشت و چونان کودکی از هراس رعشه ی فریادها به آغوش امن تو...
-
زجـر صبوری
دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 18:48
گاه پُــرم از حرفــــــ.... همان حرف هایی که فصل حضورشان زمستان گشته است...همان هایی که قرار است به خوابی ابدی فرو روند...همان دلدادگی های پاک... گاه پُــرم از حرفـــ.... حرف هایی از جنس تلخ ترین واقعه ی تاریخ! از جنس ناله های دلی داغ دیده...از جنس زجه های چشمی خون گریسته... حرف هایی که نشأت گرفته از هجوم نامرادی ها و...
-
تولــد در تولـــد در اردیبـــهشت
جمعه 15 اردیبهشت 1391 10:23
همان روز بود که تا ابتدای بودنی از جنس انسان سفر کردم! رفتم به استقبال بوی تازگی اجناس...رفتم به جنگ هرج و مرج احساس...رفتم به هیاهوی انعکاس اضلاع الماس! و دانستم می توان به ابتدای بودن رسید...بودنی که از شبی با شور و نور و سرور و عروس سپید پوشو داماد سراپا شوق آغاز می شود... پس از آن رفتم تا شتاب عرق های سرد...رفتم...
-
سالروز شعله ور شدن پروانه
شنبه 9 اردیبهشت 1391 22:45
به انحنای نفس هایت تا کنون که بنگری، خطی ست پر پیچ و خم! پر از لذت حضوری رویایی، پر از عشوه های بی پایان آلاله ای از جنس طراوتی بی مانند...اما در میان تمام بی قراری ها هیجانی ست خفته... خفته در بستری که زمستان تمام فصل هایش شد و خوابش جاویدان در سردترین زیباترین فصل های سال...آنجا بود که دم و بازدم ها با ریه هایم...
-
critical point
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1391 11:32
-
امروز جمعه نیست اما...
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 10:37
سلام آقای خوبی های همیشه منم آن آشنای دیرین...همان که هر صبح جمعه کاسه به دست به دنبال جرعه ای نور، در انتظار طلوع نگاه تو می ماند...و بذر محبت می کاشت. و عشق چه دلبرانه جوانه زد از دانه های بی پروای جنون... ببخش مولایم که تا به استقبال تو می شتابم قلم از دستم رها می شود و پایکوبان به رقص و ناز می رود...امروز آمده ام...
-
شانه های باران
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 00:44
ببار بارانم ببار تا قطره های غیرت مرد ِمن در پس دانه هایت محو گردد ببار تا سالار ِمن بداند تنها نیست امشب ببار تا سر بر شانه های همدردی تو بگذارد و قامت رعنای مردانه اش خم ِ جور و ستم فرومایگان نگردد پس از من... ببار بارانم ببارو اشک فرشتگان باش که دیگر محدّثه ای نیست برروی زمین سردو خاکی.. ببار که باریدنت وصال است و...
-
همه چیز سرجایش است، اما...
سهشنبه 5 اردیبهشت 1391 16:16
همه چیز سرجایش است اما! آسمان زیر پتوی ابرهای خاکستری فروخفته خورشید کم فروغ تر از دیروزهاست و شب هنگام حجم سنگین سکوت، گوش ماه را کر می کند ستاره ها آرامو بی صدا در پس سیاه ترین ذرات شب خزیده اند و کجاست لبخند خورشید؟ کجاست عشوه های دلبرانه ی ماه؟ کجاست چشمک طنّاز ستارگان شب؟ کجاست آبی ترین آسمان زلال آرامش؟ همه چیز...
-
بهــــانه
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 17:14
چونان کودکی کلافه گرداگرد خود می گشتم... بهانه هایم از جنس بهانه بود! و بهانه که باشد تو می دانی که دلیل، به انتهای دره ی بی معنایی ها سرازیر می شود... بهانه هایی از جنس همان لحظه هایی که گلویت غرق سنگین ترین صاعقه های سکوت است و ابر چشمانت نیمه جان و بی حس تر از همیشه برای باریدن و دلت غرق همین بهانه هاست... این لحظه...
-
«داستان آهنگر»
شنبه 2 اردیبهشت 1391 23:41
داستانی که خودش یه هدیه از طرف یه هدیه ست و پیامش هم یه هدیه ارزشمنده. و شاید خوندن و ایمان به این داستان هاست که هنوز منو سر پا نگه داشته! + بی نهایت ممنون بابت داستانت، قشنگ ترین هدیه ی خدا ++ داداش مقداد امشب مسجد شجره بود. داشت می رفت که بگه لبیک...لک لبیک... منو برد به 9 سال پیشم... به همه ی دوستان سلام رسوندو...
-
ماه جهنمی
شنبه 2 اردیبهشت 1391 23:19
-
کرشمه
پنجشنبه 31 فروردین 1391 09:56
میان انبوه دل های تنگ گشته ی حضورش می تابید و دلم سراسر شور به استقبال گام های آهنگینش می شتابید... دست خودم نبود دوستش داشتم! صداقت ، دست در دست نسیم لابه لای گیسوان رنگ شب عشق بازی می کرد آسمان، سراپای زمین را غرق بوسه هایی داغ به خنکای باران می نمود ماهیان سرگشته ی بی قرار مست ِ آغوش امن ِ خروشان ترین موسیقی دریا...
-
د لــ تــ نـــ گـــ ـــی
سهشنبه 22 فروردین 1391 16:49
این روزها و این دقیقه ها و این ثانیه های د لـ تـ نـ گــ ــی هم می گذرند... باورت نمی شود؟! بگذار امروز خورشید به مغرب سفر کند بگذار شب، دامن خود را بگستراند بر آبی سرای آسمان بگذار ماه دلربای من میان چشمک ستارگان عشوه گری کند بگذار امشب پلک هایت در آغوش هم آرام گیرند بگذار صبح طلوع کند و خورشید از مشرق زمین بتابد و...