-
شعله ی شیدایی ِ چشمانت
یکشنبه 21 آبان 1391 08:00
تو آرام آرام آمدی نشستی لب حوض دوستی دست زدی بر آب های یخ بسته ی دلم و گفتی لرزیدم! تو گفتی که دلت نباید بمیرد! گفتی من می دانم دلت را کجا جاگذاشته ای گفتی بگذر از عشق، بگذر از او، بگذر از خاطره ها گفتی وقت زندگی ست! زندگی کن گفتی من با تو ام، همین جا کنار لحظه هایت... گفتی آرام باش و بخند گفتی دوستت دارم گفتی دوستت...
-
سپیده دم مِـهر
شنبه 20 آبان 1391 15:16
کسی، روزی، در آخرین حرف هایش گفت: «آخر همه ی معجزه ها خوب تموم میشه» و تمام شد خوب تمام شد! راضی یم به رضای او که علیم بذات الصدور است و بس
-
تکه ای از بهشت
جمعه 19 آبان 1391 07:32
به سراغشان اگر می روی باید تمام غصه هایت را جا گذاشته باشی! دستانشان لا به لای اندام ایستاده ات به دنبال دستان آشنایی می گردد تا تمام تنهایی شان را به بند بند انگشتان تو بسپارند... و نگاهشان سرگشته ی محبت نگاه توست تا نوازش دهد چار راه چین و چروک صورت های تکیده شان را... و به عرش اعلا می رسند اگر بوسه زنی بر سر و صورت...
-
ارغوانی ترین فرشته ی زیبای زندگی
دوشنبه 15 آبان 1391 08:02
می خواهم برایت از بودن ها بگویم از این روزهای پُر خاطره پُر از خاطره های خوش رنگ ارغوانی کلامت، نگاهت، صدایت، آغوشت و ضرباهنگ زیبای نفس هایت می خواهم از بودن هایمان برایت بگویم پس بخوان ارغوانی ترین فرشته ی زیبای زندگی ام باران نبودی، اما نَم نَمَک باریدی بر دانه ای گم گشته در برهوت بی مِهری زمین، دانه ای که دل بود و...
-
بودنت حس دوباره ی زندگی ست
چهارشنبه 10 آبان 1391 22:42
به یکباره در دلم هبوط می کنی مثل باران بر قاچ دل کویر و ناگهان بر جانم جاری می شوی مثل امید در رگ حیات زندگی تو در یک لحظه بر لبانم هویدا می شوی مثل رویش گل های سرخ انارهای پاییزی تو در من طنین ترنمی بارانی می شوی مثل خوش الحان ترین پرنده ی شب های عاشقی تو تمام نیاز ِنازدانه های شهر رویا می شوی مثل کرشمه های ارغوانی...
-
دوستت دارم معبودم
چهارشنبه 10 آبان 1391 13:52
*روزهای بی خاطره* کمی قبل تر از این روزها بود. کمی قبل تر از آن باران های چند روزه و باران روز دعایمان و این روزهای پُر خاطره! *روزهای بی ستاره* نیز... از شب سیاه آن روزها و یلدایی که به سپیده نمی رسید، رسیده ام به سپیده دم نور... به روزهایی که زیباست و زندگی در رگ های بی قرارش جاری کمی بعدتر از آن بی ستارگی ها بود که...
-
آفتابی رفتم و بارانی بازگشتم...
یکشنبه 7 آبان 1391 17:04
هواللطیف... هنوز هم باورم نمی شود که کجا رفته ام و بازگشته ام! من کجا و قدم برداشتن بر خاک پاک طلاییه کجا! من کجا و غروب غریب شلمچه کجا! من کجا و جنوب خاطره های ارغوانی کجا... هنوز هم باورم نمی شود.تمام لحظه های سفرم سراسر بُهت بود و حیرانی و شیدایی... من بودم و خدایم و تمام رازهای سر به مُهر دلم... من بودم و حال...
-
مسافر دیار نورم و خورشید...
چهارشنبه 3 آبان 1391 09:04
یکی از ساده ترین دقیقه های زندگی دارد سپری می شود و تو مثل هر روز از خواب بیدار می شوی. به خدا و آسمانش صبح بخیر می گویی.و تمام کارهای تکراری هر روز و رفتن به دانشگاه. تصادف شده! به کلاست نمی رسی و تصمیم می گیری بالاخره بروی از خانم علوی نوبت بگیری و تمام کنی این سردرگمی های پی در پی خلوت خودت را... تابلو اعلانات کنار...
-
ای که مرا خوانده ای...راه نشانم بده
سهشنبه 2 آبان 1391 11:48
مثل یه معجزه س اگه بشه! یه دیدار آسمونی بعد از ۶ سال! باورم نمی شه خوابم یا بیدار؟؟؟ خدایا یعنی می شه؟؟؟
-
اجابت شدم در بـاران
یکشنبه 30 مهر 1391 22:16
بوی باران می داد حتی آفتاب سرد پاییزی به وقت صبح. بوی معطر باران. بوی خنک باران. و من همیشه عاشق عطرهایی با بوی خنکم. خنک خنک بوی باران می داد و من گله گذار آفتاب! انگار خورشید را که می بینم و سرمایش را داغ دلم تازه می شود... داغی که کاش کسی اسپندی می ریخت بر شعله هایش و به خاکستری بی آزار تبدیل می شد؛ در دستان باد می...
-
باران که می بارد
شنبه 29 مهر 1391 18:37
قول داده بود که ببارد و باریـــد عهد های آسمان را دوست دارم ابرهای پُر از بعض سپید با پُف های خاکستری را هم و اشک هایی که در واژه هامان بارانند و من روزهاست به دنبال واژه ای دیگرم برای این همه جمع خوبی ها در قطره ای شفاف... باران که می بارد حالم به یکــباره خوب می شود زیر باران که قدم می زنم با لباس های کمی که یادگار...
-
یک حجم بزرگ!
پنجشنبه 27 مهر 1391 20:22
لحظه های بارانی چشم هایم انگار تمام نمی شوند و من هر روز آسمان را قسم می دهم به سخاوتش که ببارد و بشوید تمام مرا و رسوب افکار ماسیده بر هزارپیچ مغزم را. و باز آفتابی تر از همیشه چشم در چشمان من به گستاخی ِمحض ِآبی ِخیره کننده اش ادامه می دهد و با خود فکر می کنم چقدر آدم بی ارزش شده این روزها و چقدر خریدار ندارد! حرفش...
-
باریدن های بی انتها
یکشنبه 23 مهر 1391 23:38
پر از آب و آتشم من و درونم چه غُلغُله ای برپاست! آن چه درد دارد از چشم می بارد آنچه درمان از دهان و من در سکوت محضم باریدم چونان باران نه! همچو رگباری که می آید و می بارد و تمام گل گونه های گُلی را به زیر بستری از آب های شور می برد و زندگی چه قدر با نمک می شود!!! من در بی فروغی تمام ستاره ها باریدم و در سیاهی بی روزنه...
-
زمین تیله ی آبی یک فرشته بود
جمعه 21 مهر 1391 10:33
فرشته ها در حیاط خلوت سبز هفتمین آسمان داشتند تیله بازی می کردند. از همان تیله هایی که گردی بود و رنگارنگ و همه را پخش می کردی و باید یکی به دیگری می خورد و اگر نمی خورد از بازی خارج می شد و باید یه قُل دو قُل بازی می کرد و اگر تیله ها را که بالا می انداخت روی پشت بالَش می ماند او می توانست به بازی بازگردد و اگر نه که...
-
روزهای بی خاطره!
سهشنبه 18 مهر 1391 14:48
هواللطیف... اتفاق خاصی نمی افتد این روزها! انگار که زندگی بر روی تکرار گذاشته شده با همان کارها و همان آدم ها و همان افکار و همان مشغله ها اتفاق خاصی هم در شُرُف افتادن نیست! انگار زمانی می رسد که به نقطه ی بی انتظاری می رسی! بی انتظاری محض و صرفا لمیدن بر رودخانه ی زندگی.انگار درمیابی خیلی وقت ها نیاز به دست و پا زدن...
-
مـراد
یکشنبه 16 مهر 1391 22:58
رفته ام سر کوچه ی دل لب سقاخانه لیوانی پر از آب می گویند آب نطلبیده مراد است می نوشم و در انتظارم تا دو چشم طناز بیایدو رد شودو دستمال یزدی یم را بتابانمو خودی نشان دهمو اسیر وحشی نگاهش شوم سرکوچه ی دل ایستاده ام زشت رویی شربتی می آورد و من چقدر معتقدم که شربت نطلبیده مراد نیست! رگبار1: در نیمه ی مهر نیمه عقل شدیم یکی...
-
جنون!
پنجشنبه 13 مهر 1391 20:29
-
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار...
چهارشنبه 12 مهر 1391 09:55
یه وقتایی توی زندگی هست که خیلی درا بسته می شن! یا بهتره بگم همه ی درهایی که به روت باز بودن! می رسی به مرز جنون! به هر طرف نگاه می کنی درا به روت بسته شدن؛ هر طرف! به زمین و زمان می گی بایستن تا بتونی دونه به دونه بندازیشون دور! یه جای خیلی دور... فرداش درست از اول صبح اتفاقایی واست میوفته و تصمیم هایی می گیری که...
-
جرقه ی نگاهت
دوشنبه 10 مهر 1391 03:27
روزهای بی ستاره نگاه آشنایی کافی ست تا تو را ببرد به خاطره ی گذشته های دور و داغ و لحظه های سراسر التهاب و تپش و اشتیاق! گونه ی سرخ واژه ها برق نگاه هجاها لرزش خفیف بندبازی جمله ها خبر از ایمانی می دهد عجین ِ عشقی زلال و بی ریا... گم می شوی تا ته پاکی دلدادگی ها غرق معصومیت نگاه کودک احساست، در چشمه ی جوشان شعف می پری...
-
lose *رمز همیشگی*
شنبه 8 مهر 1391 03:06
-
بهار شده ام...
جمعه 7 مهر 1391 15:28
در دلم شوری برپاست شکوفه های شوق بر تن سردم جوانه می زند باران شعف بر پای دلم می بارد نور امید بر سرم یکــریز می تابد بهار شده ام! در خزان زرد و نارنجی زمین باید بروم کسی مرا جایی می خواند من اجابت شده ی دعای یک شب سرد و خاموشم لای رقص قاصدک های خدا دامن شبرنگ باد را گرفتم و رسیدم به گنبد زرد رضـا سبد سبد ارادت آورده...
-
ای حرمت ملجا درماندگان...
جمعه 7 مهر 1391 00:55
-
اولین روز پاییز!
سهشنبه 4 مهر 1391 22:50
شبِ شنبه ساعت 12 و 1 دقیقه بود که رفتم لب پنجره.به پاییز خوش آمد گفتم.یه شب بود مثل تموم شبایی تابستونی! و من خالی از هر حسی! نه رد پایی از پاییز بود نه برگ درختی افتاده بود نه حتی هوا سرد! داشتم به مظلومیتش فکر می کردم...به فرقی که بین پاییزو اولین ساعت های شروع پاییزه با بهار! بهارو همه به هم تبریک می گن حتی اسمم...
-
من خواب دیده ام...
جمعه 31 شهریور 1391 11:42
من خواب دیده ام که داشتم می رفتم به سر وقت دریا خواب دیده ام مسافر جاده ای خاکی بودمو مقصدم خدا ؛ جاده دست در دست دریا بود و بر حیرت من آب پاشیدند! به التماس ِنگاهی شاید از سر ماسه شدن... من اما زلالی امواج خواسته ام نه تنی که بوی خاک دهد! من از تبار گِل و لای سرزمین درد بودم و سنگلاخ غصه بر سرم یکریز می بارید. من از...
-
شب های خورشیدی
چهارشنبه 29 شهریور 1391 19:39
لحظه هایت آرام باد خندیدم به خنده هایم غبطه خوردی خندیدی و حس کردم تمام دنیا برای من است من و تو نداشت می خندیدیم تمام غصه ها یادم رفته بود می نگریستم چشمانم چشمانی که عجیب برای تو می تپید برقی که می گرفت جانی که می سترد تنی که می لرزید حالی که داشتم قلبی که نفس می کشید نفسی که می سوزاند تو! تو بوده ای تو همیشه لای...
-
عطر خدا
دوشنبه 27 شهریور 1391 21:17
زمین بود یا آسمان! نمی دانم! زمین بود اما! و یکباره با آمدن پریان و حوریان گمگشته در پارچه های حریرسپید و بال های ابریشمین همه جا آسمان شد! فرشته آمده بود که ببرد، خورشید مرا ببرد نه دویدم! نه ترسیدم! نه گریستم! نه خندیدم! نه حرفی! نه اعتراضی! نه کتمانی! نه شکوه ای! هیچ... فقط نگریستم... در چشمانی که شیشه ای بود گفت...
-
بزرگ ِکوچکم میلادت مبارک
شنبه 25 شهریور 1391 21:11
داری آرام آرام قد می کشی با تمام روزهای من، با تمام لحظه هایی که در پس کلمات و واژه های ساده و صمیمی گم می شوند... هنوز روز میلادت را یادم هست.شاید سال ها بعد گفتم که چرا تولدت به این روز و این لحظه ها کشید اما حالا تو باید کودکی کنی و در رویاهای خوش کودکی خود غرق باشی...خیلی هم خوب نیست بچه ها بزرگ شوند و بزرگ فکر...
-
جمعه ای از جمعه های انتظار
جمعه 24 شهریور 1391 16:18
هواللطیف... سلام بر تو ای یگانه منجی عالم و عالمیان سلام بر تو ای حجت خدا بر تمام زمین و زمینیان سلام بر تو مهدی جان نامت را که صدا می زنم امواج آهنگین حضورت در جانم به یکباره می پیچد و مرا فارغ از این جهان و بی اکسیژنی محض حیا و عفت و حرمت ها در حضور ملکوتی تو گم می کند و آرامشی عمیق بر جای جای دلم جوانه می زند......
-
دل یکی آتیش گرفته
پنجشنبه 23 شهریور 1391 09:44
تو یکی از همین خونه ها همین نزدیکیها دل یکی آتیش گرفته .از روی بوم نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز مث یه سایه ی نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو نباید هم بگم...
-
تو؛ تقدیری!
دوشنبه 20 شهریور 1391 00:24
همه ی راه ها را امتحان کرده ام برای شکست تو! حتی اگر تمام حرف هایم در دل شقایق های سرخ پنهان شوند و سکوت را بر تو شمشیر سازم تو هلال ماه سپیدش بینی در دل سیاهی خود! و تمام من به یکباره فرو می ریزد بی هیچ حرفی و کلامی و مرهمی بر داغ سوزان دل ِشقایقم راستی در این روزهای بی حرمتی ِ انسان، تو نیز حرمتت را در گوشه ای تا...