آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

...

حرف ها که بر دلت برآماسیده باشند کلنگی را می طلبد تا آنچنان به مغزشان بزند و متلاشی شان کند که همه چیز از بین برود...



خسته ام...


آنقدر که شانه هایم دارند از سنگینی بارها می افتند..

دردهایی هست که به تنهایی تو را از پا می اندازد... حال اگر اجتماعشان روزهای تو را بسازد مُردن هم عجیب نیست! از پا در آمدن که سهل است...


خدای مهربانم...

آسمان شده ام... بار امانتت را نتوانم کشید... قرعه ی کار به نام من دیوانه زده ای؟

کمی حکمت

ذره ای دلیل

قدری ادراک بر من فرود آور...

از این همه ابهام... از این همه چرخش بی هدف خسته ام...


کدام جاده گام های مرا میهمان سنگفرش هایش می کند؟

می خواهم تا آخر دنیا را بدوم...

تا آخر آخر آخر دنیا را...


یا می رسم

یا نه...


خدا را چه دیدی...




&/ کمی راحت تر می نویسم...

آنقدر که این کلافگی ها از سرم بیرون روند...



&&/ دعا کنید... به حق پاکی دستانتان... به حق زلالی قلب هایتان....

تنها دعا کنید...

دعا...

دعا...

دعا...


&&&/

من این صبـرو مــدیون لبخنــدتم

چی می خوام تا رویای تو با منه


چشاتو تو دنیــای سـردم نبند

که آینده تو چشم تو روشنه...


نشونم بده میشه وقتی بخوای

تو بـرف زمستونی یم گــل کنم


تو این روزها زندگی ساده نیست

تو باعث شدی من تحمل کنم...


تو هستی نمی ترسم از بی کسی

نمی تـــرســم از بـازی ســـرنوشـت


نمی بینمت اما حس می کنم

کنــارم قـدم می زنی تا بهشت


به من یاد می دی صبـوری کنم

نمی ذاری از زندگی خسته شم


با اینکه هــوای جهـان خوب نیست

به عشق تو دارم نفس می کشم...


http://s3.picofile.com/file/7639770749/438213_Td5R9eH1.jpg

جمعه ای به رنگ و بوی انتظار...

سلام بر تو آقای خوبی ها...

آقای مهربانی ها...

آقای این زمان ما...


سلام بر تو مهدی جان


دلم برای تمام جمعه هایی که لبالب از عطر انتظار بود و مشتاقانه و بی مهابا می باریدم بر این سرا، تنگ شده... برای جمعه هایی که قبل از طلوع نور، برمی خواستم و با دلی مملو از امید به پای همان پنجره ی همیشگیه تنهایی هایم می رفتم و طلوع تو را به انتظار می نشستم... خورشید که می آمد اما دلم می شکست... غمگین تر از همیشه سر در گریبان فرو رفته سلامی به خورشید صبح آدینه می دادم و می رفتم تا شروع روزی دیگر و باز هم به امید سه شنبه ای و یا جمعه ای دیگر زندگی را از سر می گرفتم... و نمی دانستم که کدام راه و کدام کار و کدام اتفاق می تواند تو را به آمدن و ما را به دیدار تو ، نزدیک گرداند...

نذر عجیبی که با هر روزش دل من پُر نور تر و صبور تر از همیشه تا ژرفای یک تکیه گاه امن می رفت و غرق دنیایی شده بود که هدفی بلند را در پی داشت...

از تمام اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی هم خسته نمی شد چرا که تا چشم هایش را باز می کرد آدینه ای دیگر آمده بود و زندگی رنگ و بوی تازه تری می گرفت...

انگار که سال گذشته 52 دیدار و 52 عید و 52 تازه شدن را با جانم لمس کردم و حواسم نبود...

آنگاه که تمام می شوند تازه می فهمی کجا بوده ای و در چه روزهایی با نفس هایت و دلت قدم زده ای و طراوت لحظه ها را در خاطره هایت جمع کرده ای تا روزهای سخت زندگی به داد تو و نفس هایی برسند که حالا زیاد یاری ات نمی کنند...


امروز دلتنگ تر از همیشه چونان سال گذشته به استقبال آمدن تو شتافتم و باز هم همان اتفاقات همیشه اما کمی آرامتر از قبل سرم را بر آسمان تازه به طلوع نشسته گرفتم و خدا را برای تمام ِ تمام ِ تمام ِ زندگی و زنده گی ها شکر نمودم...

امید ِ آمدن ِ تو مرا در انتظاری زیبا تر از هر انتظار دیگری می برد...

انتظاری که خدا هم خشنود می شود آنگاه که ایوان دلتنگی هایمان را آب و جارو می کنیم و برای تو دل ها و دیدگانمان را آذین ِ عشق می بندیم...


آری مولای من...

امروز یکی از همان جمعه هاییست که تا شب می شود چشمت را به در بدوزی که می آید می آید می آید...

و کاش که بیایی... کاش بیایی و رسم زندگی کردن را به ما بیاموزی... مگر نه اینکه تو راهنمای آدم های این روزگاری؟

پس بیا مولای من...

بیا آقای خوبی ها

که در پیچ و خمی عجیب گرفتاریم...

همه گرفتارند

همه درد دارند

و همه چشم به راه کسی نشسته اند که خوبی را به معنای واقعی بر گرد و غبار غفلت این روزها بپاشد و مهربانی را سهم لحظه های غصه کند...


بیا آقای من...

بیا مهــدی جان...

بیـــــــا...


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


می گذرم که بگذرد از من...

هواللطیف...


یک هجوم سبز و نقره ای! ترکیب دو پیاله ی جا مانده از ضیافت دل ها... یک حیرت و یک ناله و آهی که فغان ِ این سرای نفس هاست...

نفس

بگذریم...

همان بس که نگویم یعنی چه! آن کس که می کشدش خوب می داند و آن کس را که نه چونان کسی همین جا در حسرت دانه ای از آن به ژرفای یک راز و نیاز ِ بی خواسته می رود و کبوتران شُکر بر درگاه کبریایی او به پرواز در می آیند...

آری

آن زمان که درد تو را محاصره کند، باید فقط گذشت! می گذری و این گذشتن تو را زمانی! آره بالاخره یک زمانی که نه دیر است و نه دور! (و حتی می شود مشکوک گفتش این را که نه دیر و نه دور...!!!) سرکوب ِ یک بی نگاهی می شود... یک بی توجهی تو! و خودش می رود آنجا که آمده بود... میهمان ِ ناخوانده ای که اگر بیاید حبیب است و اگر برود راحت ِ جان...


بگذار بگذریم...

شاید خود ِ من... شاید یادآوریه تو... شاید تمام آنانی که سخت می گیرند...

باید که گذاشت و گذشت...

کمی راضی شد به داشته ها...

و حتی تمــــــام، راضی...!


(اما راستش را بخواهی گاهی باید محکم ایستاد! و گاهی فقط گاهی می شود که گذشت...)

گاهی هم باید کوتاه بیایی...!!!


و گذشتن، خود، نوعی کوتاه آمدن است به سبک "بی میلی"...


بگذار برویم سراغ شعرها...

دنیای عجیبی دارند اگر با صدای کسی عجین باشد که دنیای تو را رنگ و بوی دیگری بخشیده...

درد همیشه هست...

خدایا صبر ِ نفس هایمان را زیاد کن..

و حتی نفس هایی که گاه می آیند و گاهی نه...


بی قــرار تــوام و در دل تنـــگم گله هاست

آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثـــل عکــس رخ مهتـــاب که افتــاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


آسـمـــان بـا قـفــس تنــگ چـه فـرقی دارد

بـال وقـتی قفــس پــر زدن چلـچـله هاست


بی تـو هر لحــظه مرا بیــم فرو ریخـتن است

مثل شهـری که به روی گسـل زلزله هاست


باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشـق

و سکــوت تــو جواب همه ی مسئله هاست


http://taghanak.persiangig.com/poem/0000Mah_Dar_Ab.jpg


شاهرگ های زمین از داغ باران پُر شده است

آسمــانا! کاسه ی صبـر درختان پُر شده است


زنـدگی چون سـاعت شمـــاطه دار کهــنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پُر شده است


چای می نوشم کــه بـا غـفـــلت فــرامــوشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پُر شده است


بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پُر شده است


دوک نـخ ریسی بیــاور؛ یوســف مصــری ببـر

شهر از بازار یوسف های ارزان پُر شده است


شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیـابان! از خیـابان! از خیـابان! پُر شـده است


http://files.facenama.com/i/attachments/1/1348718612924094_thumb.jpg




در راه رسیــدن به تـو گیـرم که بمیــرم

اصـــلا به تـو افتـاد مسیــرم که بمیــرم


یک قطــره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افــتـادم و بــایـد بپــذیــرم کـه بمـیـــرم


یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنــگ در آغــوش بگیــرم که بمیـــرم


این کوزه ترک خورد،چه جای نگرانی ست!

من ســاخته از خـــاک کــویــرم که بمیــرم


خامـــوش مـکن آتــش افــروختــه ام را

بگـــذار بمیـــرم که بمیـــرم که بمیـــرم


http://s2.picofile.com/file/7631492361/438213_DFLSWlJw.jpg



و کمی آرام تر از همیشه

نفس راحتی می کشم

و می روم سراغ کارهای نیمه تمامم...

سلام زندگی!



رگبار1: اشعار از فاضل نظری


رگبار2:  کمی کمتر از همیشه هستم، درگیر پروژه و کارهای فارغ التحصیلی و بالاخره نجات از رشته ای هستم که این همه سال مرا هدر داد...


می شود کمی در لحظه های خلوتتان با خدا، دعایم کنید؟



جان ِ خسته

و تو یک روز، برای تمام لحظه هایی که بی رحمانه از تو دریغ می شوند و تند و تند و تند در بستری از رقابت می دوند، خواهی خندید و لبخند بخششت را بر تمام خساست روزگار خواهی ریخت تا کمی شرمسار سیلی هایش شود و برای کسی این همه عذاب را نخواهد...

آخرین روز ماه پیش کاش که برای همیشه در بستری از فراموشی پیچیده می شد و کسی آن را تا وسط دریایی بیکران پرت می نمود و می رفت تا جایی دور... دور... دور... آنقدر که به دست هیچ کسی نرسد و...

اما با خاطره ها چه می شود کرد؟ خاطره هایی که همین یک ثانیه ی پیش مرا از آن خود نمودند و با افعال گذشته باید صرفشان کنم! این خاطره ها آدم را ذره ذره می کُشند... آب می کنند و می سوزانند... و انگار تمام آن نیرو و قوای من برای جنگیدن تمام شده... بر بستری از سردترین و تلخ ترین اتفاقات هستی خوابیده ام تا مرا به هرکجا که می خواهد ببرد...

این ها همه نامشان اقتدار ِ زندگی ست....

اقتداری که بعضی ها با غرور اشتباهش می گیرند و حتی دوستش دارند...

دوستش ندارم اما برای تمام این دردها و اشک ها و آه ها و غصه ها خدایم را بیشتر از همه سپاسگزارم و شُکر می گویم، چرا که هنوز ایمان دارم خدایم بهترین کارگردان ِ زندگی ِ من است...

بهترین کارگردان...

من گاهی نظر می دهم و گاه می خواهم  اما نمی دانم کدام راه است و کدام چاه... کدام رضایت ِ خداست و کدام خشم... کدام صلاح است و کدام سلاح...

تنها به خودش پناه می برم...

تنها به روی خودش سجده می کنم و امنیت لحظه هایم را همه مدیون همان سجاده ی ترمه ی آبی آسمانی یم و چقدر خوب که می شود دقیقه هایی از روز را تنها روبرویش ایستاد و کسی به تو نخندد که داری با چه کسی حرف می زنی... و همیشه عاشق آخر نمازهایمم... آن زمان که سلام می دهی و تازه آغاز ِ حرف هاست... آغاز ِ گفتن ها و خواستن ها و شُکر کردن ها...

حتی نوشتن و توصیف آن لحظه ها هم برایم آرامشی زیبا را در پی دارد پس از این همه ناآرامی..

هنوز هم اینجا نوشتن برایم سخت است... که اگر نبود این روزها از آن روزهایی می شد که آنقدر باید می باریدم تا تمام این سرا را سیل بردارد و ببرد با خودش به جایی دور... شاید پیش خدا... اما همان بهتر که تمامشان تنها و تنها سهم دلی شد که آرام ِ جان ِ خسته ی من است...

دلی که هرگاه می خواهمش خطاب می شود که خموش... خموش... خموش...

و چقدر سخت است کسی که شب های تو را روز می کند کنار تو نباشد... و نداشته باشی تمام ِ بودنش را... تمام ِ تمام ِ تمام ِ بودنش را...

نفرین به فاصله هایی که مرگ بارند...


آنقدر حرف و واژه هست که نمی خواهم ببارند...آری حالا خودم به نخواستن رسیده ام...

نخواستن...

اربعین...

و دوباره خاطره ها...

کسی انگار به نیابت فرشته ی خودم دیروز آمده بود تا تمام شب زندگی مرا روز کند... و راستش را بخواهی با تجربه ای که داشت حرف هایی زد و کمی از بستر دردها جدایم کرد... از سری که بی رحمانه فقط می سوخت و چشمانی که...

این ها نعمتند... نعمت هایی که گاه نفسشان می کشی... به قدر همان بودنشان... و خودش گفت که قدر داشته هایت را بدان... با داشته هایت زندگی کن...

داشته ها...

در دلم گریستم و بارها فریاد زدم که دارم و ندارم!!!!!! بخدا دارم و ندااااااارم.... و این یعنی درد... یعنی درد... یعنی درد...

گفت چقدر پیــر شده ای...

تمام جانم را لرزاند... آنقدر که از سرمای دستانم دیدم که لرزید... دیدم که جاخورد... دیدم که چقدر با حسرت نگاهم کرد و گفت قدر این روزهایت را بدان... بدان... بدان...


باشد خدایا

قبول

به داشته هایم راضی ام...

اما

برایم

رویایی دست نیافتنی یش نکن...!



&/ شاید چند روزی کم باشم... آنقدر کم که در خودم محو شود تمام واژه های درد... حتی انگشتانی که دارند به زحمت می نویسند...محو...

آنقدر که یا گم شوم یا شب، روز گردد یا صبر ِ نفس هایم عمیق تر شود...

و حتی شاید بیشتر از همیشه باشم!

این روزها اتفاقات یکهویی می آیند... خبر نمی کنند...


&&/ برای تمام ِبودنت شُکر خدایم... هزاران هزار بار شُکر...



&&&/ بهمن ِمن آمد و چقدر به قول او پیــــر شده ام... ببخش برای استقبالی که برای تو نبود ماه  دوست داشتنیه من...


&&&&/ حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش

               از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد...



http://s1.picofile.com/file/7628436876/Capture.png



خاص نوشت:

یه فرشته ی کوچولو مثل خودت

چقدر دوست داشتم صداشو... ممنون ِ این حال ِ خوبی که بهم دادی