آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزی جاری می شوی... شبیه دل من...

هواللطیف...


باید سرت شلوغ شود! درست از بیستم شهریوری که نگاهم را به پای رفتنش ریختم تا به روشنای برق مانده در چشمانم، مسافرم برای همیشه به آغوشم بازگردد...

و حالا در این ده یازده روزه، چه جاهایی که نرفته ام و چه آدم هایی را که چندین و چند بار ندیده ام و چه اتفاقاتی که نیوفتاده...

خوب هایش همه از برکت حضور توست... همه از نفس های مانده در اتاقم است... یا بوی محشرت آنگاه که رج به رج عشق را بر سر و گردنم می پیچم...

از سمینار دکتر فرهنگ گرفته تا شروع جهنمی که ناتمام مانده و طعم گسش تمام خوشبختی آن دو روز بهشتی را می خواهد که ذره ذره از من بگیرد و نمی تواند... حتی اگر تمام ماه جهنم باشد و تمام سال و حتی اگر تا آخر زندگی جهنم بماند اما من در رویای همان روزهای بهشتی زنده ام و زندگی می کنم... نفس می کشم و خدایم را شکر می گویم و راه می روم و می خندم و سر به سوی آسمان امید خدایم دارم...

از آمدن خادمان حرم امام رضا گرفته تا آشنایی با آدم های جدیدی که شاید آینده ی کاری ام را تشکیل دهند...

از اولین جمعه ی نبودنمان... و سفرهای یکی دو روزه ای که دو جمعه است مرا از رفتن به باغ سرسبزی ها منع می کنند... باغی که آخرین بار با تو تمام راه و جاده هایش را نفس کشیدم و چقدر سخت است که این جمعه راهی اش باشم... 

از جمعه ی هفته ی قبل و دیدن رنگین کمان پس از سال ها... و غرق شدن در بطن آب هایی که سر و رویم را غسل می دادند... فرخ شهر...

تا دو سه روز پیش که در دل یکی از زیباترین دهکده های تفریحی اصفهان بودم... 

چادگان...

آنجا که آب سد هم کم شده... آنقدر که در دل دریاچه راه میروی... و کاش که می شد خانه و کاشانه و شهرهایمان هم مثل دهکده ها بود... کلبه کلبه و ویلا ویلا و پر از شیب و کوه و سرازیری و بالا بلندی...

و ماهی که عجیب در ظلمت شب می درخشید... آنقدر که داغ دل مرا تازه می کرد...

ماه به من می نگریست و من در خیالم به ماه خودم...

آنقدر از هوای آلوده ی شهر و قیل و قالش رها شده بودم که حتی جهنم مانده در بطن روزهایم هم یادم رفته بود...

و به این می اندیشیدم که کارم از گریه گذشته که به همچنان می خندم... و می خندانم...


اصفهان آنقدر زیباست که حتی اگر تمام آب ها را هم بر تمام زاینده رودش ببندند و به دست فنا بسپارند، باز هم چیزی از زیبایی اش کم نمی شود...

فقط گرد پژمردگی بر تمام شهر می ریزد...

تمام بیدهای مجنون شده را... تمام کاج ها و سرو ها و گل و گیاهان لب زاینده رود را...

تمام آدم هایی که هر روز بارها و بارها از سی و سه پل و پل خواجو و فردوسی و مارنان و فلزی و شهرستان و... عبور می کنند و هر روز و هر ساعت و هر لحظه می میرند... با پریدن برق نگاهشان... با علف زاری که کف زاینده رود را گرفته... با بی آبی روزهایی که هر روز سخت تر از روز دیگر می گذرد...

محال است در اتوبوس باشی و وقتی از پل می گذرد آدم ها با حسرت به زاینده رود خشک شده نگاه نکنند...

محال است میان چند نفر حرف آب و نداشتنش پیش نیاید...

محال است کسی بخندد...

حتی اگر حالت خوب ترین هم باشد، درست با دیدن کف قاچ خورده ی زاینده رود، می میری... خشک می شوی...

لبخند بر لبان مشتاقت می ماسد...

برق از دیدگان پر امیدت رخت برمی بندد...


و هر لحظه به این فکر می کنی و روزی شاید دوباره جاری شود و تمام شهر در رود بریزند و ذره ذره آمدن آب را جشن بگیرند و دوباره جاری شود و باران بیاید و تو شاید آن زمان هم تنهای تنها از ناژوان تا مارنان و فلزی و پل شیری و سی و سه پل و خواجو و پل چوبی و همه و همه را گز کنی و خیس شوی...

خیس باران

خیس خدا

خیس آرامش

خیس عشق

خیس اصفهان

خیس لبخند اصفهان

خیس طراوت و شادابی که روزی دوباره به این سرا بازخواهد گشت...


و کاش می شد که آن زمان، من هم شبیه آن فرناز نام آن روز بارانی آن روز فروردینی آن سال بهشتی باشم...



http://www.iranabadi.com/images/2013-3-2-11062651013.jpg




این روزها کتاب *ضد* فاضل نظری همدم خلوتم شده...


هدیه ای از او که بهشت را برایم به یادگار گذاشت



شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق، تنهایی ست


                                                                                                     فاضل نظری


میلادت گل باران دلنامه ی سه ساله ام

هواللطیف...


در شناسنامه ات هزار ساله هم که شوی، همیشه تولدی هست که در قلبت والاتر از به دنیا آمدن این چشم ها و دست هاست...

همیشه تولدی هست که جاودانه تر از تمام یادواره های دنیاست...

شناسنامه ها سه جلدهای قدیمی جا خوش کرده در صندوقچه ی اسنادند.... آنجا که وجودت را به اثبات می رسانی که کیستی... مادر و پدرت کیستند و در کدام روز ِ کدام ماه ِ کدام سال ِ شمسی و قمری به دنیا آمده ای...

همسفر روزهای آینده ی زندگی ات کیست و ثمره های زندگی ات... دانه به دانه نام دارند و بر شناسنامه ات حک می شود...

و می رسی تا اتفاقاتی که هست... و سرانجام با مرگ ِ تو شناسنامه ات باطل می شود و مهر فوت شد و باطل و تمام...

به قدر 40 سال یا 50 یا 60... اصلا تو بگو به قدر 100 سال...


دلت اما... درست از یک روزی به دنیا می آید... دلنامه ات را خودت می نویسی...


نام: رگبار آرامش

تاریخ تولد : 1389/6/25

شعار: چه قصه ی غریبیست... اینجا در اوج تنهایی در جمعی ولی آنجا در اوج جمعیت، تنهایی...

حرف حساب: می خواهم قدم به قدم با خدا همسفر شوم...


همین...


تمام دلنامه ی تو همینجاست... همین سطرهای سپیدی که سیاه می شوند...

من می گویم صحنه ی رقص واژه ها... تمام ِ واژه ها... خواه زیبا باشند یا زشت... خواه تلخ باشند یا شیرین و خواه لبریز از امید باشند یا پُر از یأس...

صحنه ی رقص تمام ِ واژه هاست اینجا... واژه هایی که از دل می جوشند...

اینجا همه حرف از دل است...

دلی که می بیند... دلی که می شنود... دلی که دوست دارد و دوست داشته می شود...

دلی که تنگ می شود... دلی که گاهی حتی می شکند و دلی که بند می خورد...


اینجا همه حرف از دلی ست که هر روز دارد قد می کشد... هر روز دارد پیش می رود تا با خدایش به مقصد برسد...

با مقصد، به مقصد می رسد...


باورت می شود؟؟؟


و حالا رسیده ام به سرآغاز اولین روزی که دلنامه ام را نوشتم

به نام خدا

سلام


امروز سومین بیست و پنجم شهریوریست که آمده ای...

امروز سومین سالیست که باهم نفس می کشیم

و تو سه ساله شده ای

کم کم بزرگ می شوی و من برای تو رازها می گویم...

کم کم شانه به شانه ی من راه می روی و قدت به من و واژه هایم می رسد

کم کم می بالی و من به بالیدنت می بالم و قد می کشم...

تا آسمان شاید...

حتی تا خدا...


امروز دلنامه ام، رگبار آرامش ِ کوچکم سه ساله شد...

یک سال بزرگ تر از سال قبل

سیصد و شصت و پنج روزی که با تمام سیصد و شصت و پنج روزهای دنیا فرق داشت...

رگبار کوچکم عجیب بزرگ شده...

عجیب برای خودش قد کشیده...

گرد خدایش تابیده

تا حریم امن ارباب مهربانش رسیده

و تا دل عاشقانه هایی پاک فرو رفته...


رگبار کوچکم!

یادت هست سال قبل گفتم که بزرگ شو... بزرگ شو تا برایت تمام رازهایم را بگویم...

بزرگ شو تا راز ِ روز تولدت را هم برایت بگویم و تو بنشینی چشم در چشم من و خوب گوش کنی... و ذره ذره واژه هایم را در خودت بریزی و حل کنی و رگبار ِ درون ِ مرا، سراپا آرامش شوی...


و حالا یک سال به قدر هزار سال بزرگ تر شده ای


می بالم

به بالیدنت می بالم


بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم

آنقدر که تمام زمین پُر از تو شود

آنقدر که تمام دل ها به تو ببالند... با تو بالنده شوند و تا خدا بروند...

بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم


من و تو تمام ِ روزهای خام ِ سرگشتگی را پشت سر گذاشته ایم

وقت ِ پخته شدن رسیده رگبارم



سـه ســـالگی ات مبـــارک بــاد رگبــــار سراپـــا آرامـــــشم


ارغوانی ترین وصال

هواللطیف...


بنگر به بازی عجیب روزگار...

میان من و تو آنقدر گشت و گشت و گشت تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها رسیدیم...

نوزدهم اردیبهشت رفته بود... روزها و ماه ها بود که از آن بهشت برین گذشته بود و تنها یادش آرام بخش وجودمان شده بود...

چه جاهایی که دیدیم و چه روزهایی که یکی یکی با خون ِ دل گذراندیم تا گشت و گشت و گشت... آنقدر گردیه گردون می چرخد تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها می رسد... به نوزدهم شهریور...


و تو با تمام وجود به ادراک می رسی که حتی اگر اردیبهشت هم نباشد می شود شهریورت هم بهشتی ترین بهشت زمین شود و آسمان...

اصلا بگذار بگویم بهشت ِ قلب ها... بهشت ِ چشم ها... بهشتِ دست ها... بهشت ِ نفس ها... بهشت ِ آغوش ها... بهشتِ آرامش ها... بهشتِ امنیت حضوری محض...

نه اصلا بگذار بگویم بهشتی آبی و ارغوانی... ارغوانی ترین بهشتی که می شود داشت... می شود حس کرد و می شود بویید

بهشتی که جان دارد و می تپد و می تپاند...

بهشتی که روح دارد و می پرد و می پراند...

بهشتی که بهشت می شود...

بهشتی جاوید...

بهشتی که سهم نوزدهم شهریور من و تو شد...

و باز هم روی همین زمین و میان همین آدم ها و دغدغه ها و زندگی ها و روزمرگی ها، دعوت نامه ی دو روز بهشتی برای من و تو از آسمانش بارید... از مهربانی اش چکید و از سخاوتش پاشید...

نوزدهم شهریوری که به شب رسید... به مـــــــاه رسید.... به ستاره رسید... به هم رسیدیم....

به سحر رسید... به سپیده رسید... به حرف های یواشکی نیمه شب رسید... به تاریکی و نور رسید... به تناقض رسید... به یکی شدن رسید... به ابدیت رسید... به فردا رسید... به صبح رسید... به ظهر رسید... به سبزی رسید... به باغ رسید...

باغی که روزی گفتم اینجا از تک تک برگ های سبزش قول گرفته بودم که سبز بمانند... تا سبزی تو را به رُخ تمامشان بکشم و کشیدم... چه مستانه میان درختانش راه می رفتم و در کنار تو... و تو را به رخ تمامشان می کشیدم...

خودت شاهدی چه شد... چگونه به تو نازیدم و وجودت را گل نشان تمام سبزی رنگ پریده شان کردم...


تو تابیدی و باغ بهشت شد... حتی برگ ها... تمام سبزی شان را وام دار نفس های سبز تو شدند...

روزی اینجا نوشتم: سه شنبه میان شاخ و برگ های سبز بهار ِ باغ می دویدم و می تابیدم و از تمامشان قول می گرفتم که بمانند... چرا که میهمانی عزیز در راه است که قرار است قبل از پاییز برسد...


نمی دانم آن روز این قرار را با چه کسی گذاشته بودم... شاید با دلم... یا خدایم... یا سبزی برگ های درختان...

اما همین قدر می دانم که خدایم نگذاشت شرمنده شوم... نگذاشت شرمنده ی تمام سبزی برگ ها شوم و نگذاشت که بدقول گردم...

که تا لحظه ی آخر دیدار باغ میسّر نبود و به یک باره...

و خدا را هزار هزار هزار مرتبه شکر که تا قبل از پاییز آمدی و سبزی تو را به رخ تمامشان کشاندم و بدقول نشدم...


تو آنقدر میان صحن و سرای دل و دیدگانم می تابیدی که غرق شدم... غرق ِ تو... و گفتی عاشق شدیم... و گفتم عاشق شدیم... و گفتی تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم... و گفتم تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم...

و یکی شدیم... سهممان یکی شدن بود و یکی ماندن و یکی خواستن...

سهممان بهشت شد و فارغ از تمام زمین و زمان...

انگار مُرده بودیم و برزخ، بهشت بود...

انگار رفته بودیم از این دنیا... روح هایمان را بر فراز ماه دیدیم... همان شب ِ رویایی... همان پنجره ی تنهایی هایم که تنها و تنها تو شاهدش شدی... همان بالکنی که شاهد تمام تنهایی ها و راز و نیازهای شبانه ی من بود... از همان جا فهمیدم که مُرده بودیم... دیدم که پَر زدند... روح هایمان پر زدند و رفتند تا ماه... تا زهره... تا ستاره ها... تا همان ها که تو نشانم دادی... تا گم شدن در آغوش تو و از ارباب گفتن و هق هق های مانده در گلویم...

تا اشک هایم بر شانه هایت 

تا برملا شدن رازها...

تا جان دادنمان در دل شب...

تا عاشقانگی هایمان و ارباب و آبروی تو که مرا کربلایی کرد...

تا گم شدن وجودم در وجودت که زیبا تمام ِ مرا می بلعید...

انگار جا شده بودم... در تمام ِ تو جا شده بودم...

همان جا... همان شب... همان وقت ها که نوزدهم شهریور رخت بربست و سرنوشت ورق خورد و بیستم شهریور آمد و هنوز دستانم در دستان تو بود...

همان شب مُردیم...

تمام غم ها مُرده بود...

همان شب خواستم که تمام شود...  تمام ِ نداشتن ها... تمام ِ فراغی که جان را می کُشد.. به صلّابه می کِشد و می میراند...

همان شب تو شنیدی حرف هایم را با خدا... تو تنها شاهد عاشقانه های من و معبودم شدی...

همان شب که لرزیدیم... در دل هم لرزیدیم...

همان شب با لذت ترین مرگ می شد اگر می رفتیم...

شهادت در شبی رویایی... غرق اویی که تمام ِ توست... تمام ِ اویی...

فاصله بی معناترین واژه ی هستی شده بود...

و کاش همیشه همینقدر بی معنا می ماند...


زمان اما... آنقدر تند می رفت که دلم می خواست برخیزم و تمام عقربه های جهان را نگه دارم... میلیاردها انگشت می خواست تا تمام ساعت ها را نگه داشت... و نداشتم... عاجزانه به ساعت اتاقم نگاه می کردم و او عاجزانه تر... چرا که تابع زمان بود و سرنوشت و دنیا...

چرا که تابع قانون و قاعده ی زندگی بود و باید که می گذشت...


و گم شدم... و گم شدی...

همان شب دیدی که گم شدیم...


گفتم تمام شد...

گفتی تمام شد...


و برای همیشه در آن شب ِ رویایی برای هم شدیم و به بهشت رسیدیم...



 


 

و یادت هست؟ روزی کتاب مصطفی مستور را برایم گشودی... چند روایت معتبرش را... تنها این را برایم خواندی و سراپا گوش شده بودم... و چقدر دلم می خواست به آخرش برسیم...

به دست هات رسیده بودم اما

به آخرش نه


که همان شب رسیدیم...


«

چند روایت معتبر درباره ی عشق


گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه های غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شد...

واین ها پیش از قصه ی لبخندِ تو بود...


جای خلوتی بود. وسطِ نیستی. گفتی: « هستم. » نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: « نیستی. » بازگفتی: « هستم. » برخود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم: « هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم. » گفتی: « غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود...


وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید واین تکه گوشت افتاده درقفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند

و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوییده بودند...


یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هرچه که دل اش می خواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دست هام را فتح کنی. انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریاد می کشید. چیزی شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه ازا نگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی: « حال چه گونه است؟ » گفتم: « تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی. » گفتی: « تو همچنان غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود...


فرشته ای پرکشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: « برخیز! » گفتم: « نتوانم. » بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: « این چیست؟ » گفتی: « اندوه! اندوه! » بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهابِ عشقِ من سوخت. گفتی: « حال چه گونه است؟ » دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی: « چنین کنند با عاشقان. »

»


حس حضوری نرگس نشان...

هواللطیف...


خوبیه سفرهای یک هفته ای به این است که هفته ی بعد تمام لحظه های یک هفته ی پیش برایت تداعی می شود...

مو به مو...


پنج شنبه را ننوشتم که سر فرصت می نویسمش...

جمعه هفته ی پیش، روز مولایمان امام زمان عج، مسجد سهله بودیم... مسجدی که محل رفت و آمد حضرت مهدی ست و منتسب به آقای خوبی ها...

مقام های ابراهیم نبی و ادریس پیامبر و خضر و مقام های امام سجاد و امام صادق و انبیا و صالحین و سرانجام می رسی به مقام صاحب الزمان عج...

از همان آغاز ورود گام هایت می لرزد... از همان اولین سلام....

سلام مهدی جان...

روز جمعه محال است آقایت در مسجد منسوب به خودشان نباشند... محال است روی خاک های هنوز سنگفرش نشده راه نروند و محال است جای پایشان روی تمام این خاک بازی ها نماند...

و تو درست روی همین خاک ها پا می گذاری...

یادم نمی رود چنان با لرز وارد مسجد شدم که سراپا الله اکبر بودم و لااله الا الله و سبحان الله...

روحانی کاروان می گفت اگر چهل شب چهارشنبه در این مسجد چله نشینی کنی و دعای مخصوصش را بخوانی، سرانجام امام زمانت را ملاقات می کنی... مثل خیلی از بزرگانی که به حضور آلاله نشانش رسیده بودند و...

جای جای مسجد را می دیدم و می کاویدم تا رسیدم به مقام امام زمان عج...

...

روز جمعه...

چقدر جمعه ها نوشتم در حسرت یک لحظه جمکرانش را دیدن و نشد...

و حالا بعد از دو سال، یک جمعه ای از تمام جمعه های خدا که بی طلوع غروب می کنند، در مسجد آقای خوبی ها بودم و مات...

مات این همه صبر پیشگی ها... و درست وقتی که انتظارش را نداری به چیزهایی می رسی که باورش تمام جانت را می لرزاند... مخصوصا اینکه قرار بود پنج شنبه مسجد سهله را ببینیم و از بعثه اعلام کردند که جمعه برای کاروان شماست!!!

خیلی وقت ها در دل ِاتفاقات ِ افتاده ای... اتفاقاتی که برایت آرزو بودند و زمانی به فراموشی سپرده شدند و هنگامی می فهمی که در وسط میدان آرزوهای برآورده شده ایستاده ای...

زندگی همیشه آنقدر می چرخد که بهترین نصیب تو شود... اگر بهترین را خواسته باشی...

پس از دو سال آنقدر گشت و گشت و گشت تا بالاخره یکی از جمعه های خدا در مسجدی بودم که تا آن روز نمی دانستم چنین مسجدی هست و مسجد مولایمان امام زمان است...

خیلی چیزها را نمی دانستم...

هیچ تصوّری از نجف اشرفش نداشتم

تصوّرم از کربلا هم ختم می شد به همان پوستر دو پست قبل که گفته بودم...

هیچ تصوّری از هیچ جای دیگری هم نداشتم... حتی نمی دانستم چه جاهایی قرار است ببرند...

و لحظه به لحظه و هر روز شُکّه می شدم... هر جا که می رفتیم من شُکّه تر می شدم و می افتادم... می لرزیدم... گرد خودم می تابیدم و خدایم را شکر می گفتم و سپاس و تسبیح...

جمعه ای که میهمان مولایم بودم... و نمازشان... و حضورشان... و آنقدر حضورش را حس می کردی که نمی گفتی آقا بیا...

دیگر آنجا نمی گویی آقا کجایی... نمی گویی آقا گمت کرده ام... نمی گویی آقا بیا... چرا که حس می کنی... حس ِ حضوری نرگس نشان را ...

تمام لرزه های وجودت حکایت از حس حضور آقای خوبی هاست... آقای خوبی هایی که عظمتش تو را به وجد می آورد و خدا را برای بودن در این دوران هرچند بی ظهور شاکری... چرا که حضوری هست و دل تو را قرص می کند که در پی هر حضوری ظهوری جاوید است و دلت آرام می گیرد...

آرام ِآرام گوشه ای از آن جایگاه بزرگ می نشینی و با امامت هرآنچه می خواهی می گویی... از خصوصی ترین حرف ها تا عام ترینشان... انگار روبروی مولایی... از تمام آن شلوغی ها خبری نیست... تنها تویی و حس حضور عظمتی بی حد و مرز...

مولایی که در همین مسجد راه می رود... نفس می کشد... می بیند... گوش می کند... دل می دهد و دل می گیرد...

آنقدر می گویی که حتی متوجه زمان نیستی... و مادرت صدایت می کند و بااکراه از آن همه حال و هوای دو نفره بیرون می آیی و می روی به امید دیداری دوباره در جایی که خدا می داند و بس...


مسجد سهله برایم یکی از پر لرزه ترین مکان ها بود... هر چند کرب و بلا جای جایش تو را از عمق وجود می لرزاند... در خود می پیچی و گاهی می میری... گاهی می سوزی... گاهی مچاله می شوی و گاهی می افتی...

گاهی هم در امنیتی محض حل می شوی... پرواز می کنی ... بسان تمام کبوتران بین الحرمین...


مقام امام زمان عج

http://www.jc313.ir/wp-content/uploads/2012/07/13910423000088_PhotoL.jpg




آقای خوب ترین خوبی ها...


سپاس... برای تمام بودنتان...

برای تمام لحظه هایی که صدایم را می شنوید و جوابم را می دهید...

برای تمام اتفاقات این تابستان عجیب...

برای امامتتان... هر چند اگر از نظرها غایب باشید...


که می گوید که نیستید؟!!!

که می گوید که وجود ندارید؟!!!

که می گوید که امام زمان ما نیستید؟!!!


که جز شما هیچ کس نمی تواند امام این زمان ِ ناجوانمردی ها باشد... این زمان ِ شیطان پرستی های آشکار و نهان رخنه کرده بر وجود انسان ها...


یا صاحب الزمان...

شما صاحب ِ زمان مایید...

و حضورتان

نه هر سه شنبه و

نه هر جمعه؛

که هـــــر روز

زینت لحظه های ماست

آرامش دل های بی قرار ما

و تسلّی بخش دیدگان مشتاقمان...


به امید ظهورتان

به امید دیــــــــــــدارتان

به امید بودن در زُمره ی یارانتان...



نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج



پس از آن راهی مسجد حنّانه شدیم...

مسجد حنانه جایی ست که در هنگام حمل جنازه مطهر حضرت علی علیه السلام، چند لحظه جنازه شریف را بر روی این زمین می گذارند و از زمین صدای ناله و شیون برمی خیزد؛

همچنین در هنگام حمل سرهای مبارک شهیدان کربلا، سر مقدس امام حسین را بر زمین این مسجد گذاشتند و از زمین صدای ناله ی بچه شتری که حنانه نام دارد برخواست...

همچنین می گویند از عظمت سر مقدس امام حسین، نخلی که در آن مسجد بوده خم می شود و تا سالیان سال خم ِ این نخل باقی بود... و حالا جای این نخل ضریح دایره واری بود که محل سر مبارک امام حسین هم بوده...


و پس از آن مقبره ی کمیل بن زیاد...

از اصحاب سرّ امام علی علیه السلام که روحانی کاروان می گفت، اصحاب سرّ یعنی امام علی حتی خصوصی ترین حرف هایشان را هم به کمیل می گفتند...

یک نگــاه...

آنجا هر جا که می روی و بر هر ضریح مطهری که وارد می شوی، تنها یک نگاه می خواهی...

از همان نگاه های مولایمان علی... اماممان حسین...

از همان نگاه هایی که تو را تا بهشت می برند... تا عرش...

که تو را بزرگ می کنند... پر پرواز می دهند... قد می دهند...


تنها یک نگاه آرزوی تمام اولین نگاه هایم بود...


یـــک نگــــــــاه خـــــــاص...


http://s2.picofile.com/file/7924718595/Droplet_Persian_Star_org_18.jpg



پروانه شدم......

هواللطیف...


«تو آخرش منو می کُشیا...

بدجور منو خونه خراب خودت کردی...»



اولین بار که شنیدمش، تنها شنیدم... نمی فهمیدم این همه داغ پشت این مداحی چیست...

گذاشتمش روی وبم و برای یک هفته رفتم... رفتم تا بفهمم چیست این دیوانگی هایی که شنیده بودم.... تا بچشم و...

اما این مداحی تمام و کمال راست بود...

شده حال این روزهای بازگشتم که چیزی را گم کرده ام... بی قراری از سر و رویم می بارد... کرب و بلا آرامش نمی دهد که سهم دل تو بی قراری می شود و دیوانگی...


«گفتن کربلا... نگفتن آدمو دیوونه می کنه...»


جنونی که دلت را ریش ریش می کند... به عمق واقعه که بنگری و به کرب و بلای بدون این همه خانه و آدم و مغازه و جاده، می شود همان صحرای خشک و بی آب و پر از خار مغیلان...

می شود روز تاسوعا و شب عاشورا...

می شود ظهر عاشورا و اقامه ی والاترین نماز بندگی و جنگ و خون و شهادت و عمو آب آب آب ها...

می شود عصر عاشورا و  إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ....

می شود غروب عاشورا و وَ إِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ...

می شود خم ِ تلّ زینبیه و صبر بی نهایت ام المصائب... وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ

می شود شام عاشورا و آوارگی کاروان حسین و جان دادنت در خیمه گاه...


به عمق جای جایش که بنگری می میری... درلحظه می میری...

از نهر علقمه ی زیر ضریح مطهّر ساقی العطاشا می روی تا کف العباس... تا دست راست... و کمی جلوتر دست چپ و این دو در راستای رسیدن به خیمه ها...

می میری وقتی تمام این مغازه ها را نبینی و تنها واقعه ها باشد و بقعه ها و خیمه ها و تلّ و میدان کارزار و سپاه دشمن و قتلگاه...

می میری وقتی تنها به نقشه ی کرب و بلا نگاه می کنی و تمامشان را میان این همه شهر تصور می کنی.... می چینی و باز هم می میری...


و تا مقام علی اصغر می روی و کمی آنطرف تر علی اکبر... درست در کوچه ی کنار هتل...

شب ها از داغ می میری... میان میدان جنگ آن خیلی سالیان قبل خوابیده ای... آسوده و آرام و آن روز خیمه های آنان آسوده نبود...

خواب و خوراک بر تو حرام می شود... آب حرام تر...

داغ دارد وقتی تمام شهر را در سبدی می ریزی و تا آن روزها می روی...

تو در جای جای کرب و بلا نخواهی هم هزار بار می میری و بازمی گردی... به جای پای تمام هفتاد و دو تن... به جای زجه های هنوز مانده ی دختران حسین... به جای ناله های خفته در سینه ی زینب... به جای تمام رد پاها و نفس های خشکیده ی مانده در بطن کرب و بلا...


و باز مداح این شعر چقدر خوب می گوید که


گفتی هر کی بیاد کربلا دلش آروم می شه

نگفتی هر کی بیاد دلش در به در می شه

نگفتی هر کی بیاد رُسّشو می کشی....



و کاش به بقیه ی شعرش نرسم...

کاش دلم از شش گوشه اش باز نشود...

کاش دوری مان طول نکشد

کاش دعاهای زیر گنبد تا عرشش بی جواب نماند...

و نامه هایی که دانه به دانه با التماس انداختم...

کاش باب الحوائجش دلم را بخرد...



و کاش هایم می روند به ابدیت آنگاه که مداح می گوید


حالا یه امید برای خودم دارم که می گم آقا دوست داره... آقا هواتو داره...

چرا نمی فهمی آقا هواتو داره؟

اینو بم بفهمون آقا...



بزرگ ترین آرزوی دلم دیدن یک لحظه شش گوشه اش بود...

و استشمام رایحه خوش نشان سیبش...

بزرگ ترین آرزویم بوسیدن ضریح عباس بود و اشک هایی که نشانه ی نگاه بودند... نشانه ی رخصت ِ حضور...

بزرگ ترین آرزویم راه رفتن میان بین الحرمینشان بود... کمی رو به این گنبد و کمی رو به آن... کمی سلام به یار و کمی سلام به عشق...


و برآورده شد...


بزرگ ترین آرزوی دلم برآورده شد...


شب قدرش...


شبی که نجف اشرف بابا را دیدم و نمی فهمیدم که کجاست.... و دیدم... تمام ِ ابهت ایوان طلایش را... و حتی سر در ورودی که شب قدر از تلویزیون دیده بودم...


با همین چشمانم دیدم، درست یک ماه بعد آنجا بودم... یک مااااااااااااااه بعد!!!!!!!!



شب بیست و سوم قدر که کربلا بود و ضریح و ایوان طلای حسین و حدیث بالای سر در ورودی...

حسین منی و انا من الحسین...


یک ماه بعد زیر همین حدیث اشک می ریختم و ایستاده بودم و سلام می دادم...



خدایا... برای تمام این اتفاقات معجزه آسا شُکر....


هزاران هزار بار شُکر...




پروانه شده ام......

آنقدر می گردم و می تابم تا دوباره به شمع برسم...

دوباره به عشق...

دوباره به دیدار یار...

دوباره به کرب و بلا...



http://www.rasanews.ir/Images/News/Larg_Pic/15-12-1391/IMAGE634980725676250000.jpg


باورم نمی شود هنوز کنج این شش گوشه، مأمن امن وجودم شد و تکیه گاه دلم... و همانجا ماند... گره خورد... نیامد... نیامد... نیامد...


راستی آنجا بود که برای اولین بار گفتم بابا علی...

کسی چه می داند چه رازی پشت این گفتن است...

شاید روزی گفتم... همینجا میان رگبارم بی سر و صدا گفتم...


مهربان ترین اربابی تو آقا...