آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تو هم می گذری... شبیه من!

هواللطیف...


همان صبح کنار هفت سین نارنجی نود و یک، در تصورم هم نمی گنجید بهمن اینگونه بیاید و بگذرد و شبی مثل امشب همین گوشه نشسته باشم و با باد تند زمستانی بدرقه اش کنم...

با انتظار آمدی... درست از همان اول بهمن... انتظاری توام با فراغ... انتظار به اتمام رسید اما فراغ به وصال نه!...


بهمن عزیز من...

حتی اگر تمام آن نیمه ی اول لبریز از انتظارت سخت ترین روزهایم بود و نیمه ی دوم لبالب از حسرت و فراغی که هنوز هم جاریست بدترین و ساکت ترین لحظه هایم شد اما باز هم تو همان ماه محبوب منی...

نه برای تولدم... نه برای بوی عیدت... نه برای قبول شدن در رشته ای که دوستش دارم... نه برای زمستان بودنت... نه برای نامت... نه! برای هیچ کدام و برای همه شان... برای خودت که میان این دوازده ماه همیشه دوست داشتنی ترین ماه من بوده ای


هر سال تقویم سال نو که به دستم می آید اول از همه بهمنش را نگاه می کنم و روز تولدم را... از همان ابتدا می شمارم تا به یازده برسد و روزی که متولد شدم... و منتظرم... منتظر یک اتفاق شگرف! که هر ساله نه آن طور که می خواهم! بلکه آن گونه که سرنوشت می خواهد برایم رقم می خورد...


شاید برای همین است که عیدم خیلی زودتر از آن که تصورش را بکنم به بهمن می رسد و سی روز بعد هم دوباره عید و این بیست و چند سال به تندی گذشته است...


آدم که منتظر باشد هر لحظه هزار سال می گذرد!

آدم که مقصد را می نگرد هر هزار سال یک لحظه...




آن شب سی یم بهمن ماه به دلایلی که نمی دانم نصف متنم به هوا رفت! پرید و نشد که بازش گرداند! از نو نوشتم... و حالا به این نتیجه رسیدم که بهمن محبوب من سخت آمد... سخت گذشت و چقدر سخت هم رفت...


کاش بهمن 93 که رسید با لبی خندان و دلی شادتر از حالا به این روزهایی که دارند می گذرند بنگرم... بنگریم... بنگرید...


راستی بهمن 93 کجایم؟ زندگی زیباتر از اینها می شود؟ به آرزوهایم رسیده ام؟


بیست و پنج سالگی ام از آن تولد هایی که دلم می خواهد سهمم می شود؟؟؟


روز آمدن ِ من!

هواللطیف...


جاده بود

بی انتها،

سکوت بود

رویا،

آرام بود

باران،

شیشه بود

بخارها،

نفس بود

انسان،

پنجره بود

تکیه گاه،


و می رفت... تمام جاده ها را در باران و صدایی که می خواند، رویایی که پر می کشید، بخارهایی که نوشته می شدند، سری که تکیه داده بود و با هر چاله و دست اندازی محکم به یک شیشه ی صاف اصابت می کرد... آرزوهایش هم! و رویاها...

کوه بود... استوار و جایی ثابت دست در دست هم ایستاده بودند و ما می رفتیم. من می رفتم. ذهنم می رفت. دلم می رفت. رویاها می رفت. خواسته ها می رفت. زمان می رفت. ثانیه می رفت. خورشید می رفت. ابر می رفت. زنــدگی هم می رفت...

تا یک سجاده ی سبز... یادگار بین الحرمین... و اشک هایی که آمدند. غم هایی که آمدند. غصه ها. از دست داده ها. و دست هایی خالی که آمدند. روی سجاده تا خـــدا...

صبح شد... و هر چی خواستم که برود، آمد! هر چه دورتر، نزدیک! و صبح صدای تیک تیک تیک پیامک هایی که همه حاکی از خبری بود در راه...

دوباره بیست و نهم بهمن شده بود... روز عشق... روز ثبت نام یک رشته ی جدید... روزی که دوباره از نو! آری از نوی نو متولد شدم و آمدم...

حالا درست بیست و چهار سال و یک ساعتم شده...

و پنج ساعت هم از تولد راهی جدید، ثبت نامی نو، رشته ای که دوستش داشتم، می گذرد...


آری!


آنقدر رفتند و آمدند این دو روز

با تمام خاطره های گذشته

با حرف هایی که هنوز گوشه کنارهای دلم مانده اند

با سکوت این چند روز من

و یا روزهایی که شاید اگر ثبت می شدند دلتان به حالم می سوخت و همیشه از ترحم متنفرترین بوده ام...


نه شوق در کلمه هایم جاری ست

و نه ذوق در دانشجو شدن دوباره ام...


اصلا هر کاری می کنم که ته دلم را خوش کنم، راه نمی آید...

حتی امروز که همیشه برایم خاص ترین روز دنیا بوده و نمی دانم هست یا نه


راستی

تبریک تو کجا ماند که نرسید؟؟؟...



دلم از آن تولد های بچگی می خواهد... تمام خانه پر از زرق و برق و بادکنک بود... پر از میهمان... پر از کادو... یک کیک تولد بزرگ و شمع و فشفشه های رنگارنگ... با همان عزیز من گل من تولدت مبارک ها و بیا شمع ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی و چشم هایی به مهر و دست هایی به گرمی و آغوش هایی به مهربانی...


کسی خبر ندارد از این تولد های راس راسَکی کجا می فروشند؟؟؟




+ تولدم آمده

 همین چند ساعت دیگر هم می رود

و دوباره من می مانم و بیست و چند سالگی مبهمی که در کلبه ی تنهایی چنبره زده!!!



+ + فاطمه ی مهربون من

ممنون واسه همه چی



+ + + دوستای خوب و مهربونم... وقتی صندوق پستیمو دیدم پُر از حس خوب شدم... ممنون برای تمام تبریک های زیبا و پُر از مهر و محبتتون


کاش همه چیز واقعی بود

واقعی تر از واژه ها...

من

و غروبی زیبا

وقتی یک هفته به آمدنم مانده بود!


http://s5.picofile.com/file/8113919092/DSC_0735.jpg

امام زمان ما...

هواللطیف...


یازده روز پیش بود که در همین سرا نوشتم: "چقدر دلم می خواست روزی کسی برایم گل نرگس می آورد..."


و حالا هنوز هم باورم نمی شود همین امروز که در ِخانه را به روی اولین میهمانانم گشودم چند شاخه گل نرگس زیبا، از همان ها که زمستان ها جلوی هر گل فروشی دیده می شود، روبروی من گرفته شد و ناخودآگاه پر کشیدم تا اینجا... درلحظه یادم آمد که همین چند روز پیش بود آرزوی چندین و چند ساله ام را گفته بودم و حالا برآورده شده بود...


سپیده... گل نرگس... مهدی فاطمه... جلسه خطابه... آل یاسین... دعای فرج... امن یجیب... و تمام اتفاقات خوب امروز

همه و همه آمدند و آهسته آهسته ثانیه های بیست و دوی بهمن امسالم را متفاوت ترین و بهترین بیست و دوی بهمن نمودند و حالا برایم یک عالمه خاطره خوب مانده و حسی به رنگ سپید و زرد و فیروزه ای و عطری به بوی خوش نرگس فاطمه...

همین گل های نرگسی که میهمان چشمانم شده اند و شاید ساده ترین و زیباترین هدیه ای ست که در تمام عمرم از میان هزار هزار گل رز و زنبق و مریم و اطلسی و یا همین لیلیوم های زرد چند شب پیش گرفته ام...


خانه امروز میزبان مولایم بود... امام زمانمان... مهدی فاطمه...

خانه امروز میزبان عاشقان مولایم بود... صدایش زدیم به لهجه ی دل های شیفته و زمزمه های شیدایی...

خانه بخواهم بگویم امروز گویی بهشت بود...


به همین گل های نرگس خوش عطر و نقش سوگند...

به دل های پاک آدم هایی که آمدند...

به اشک های زلال سمانه

به منقلب شدن حال سپیده...

به آرامش نگاه آنان که امام زمانمان را صدا می زدند... یا مهدی ادرکنی... العجل العجل...

به لبخند پاک دوستانی از جنس جان...

اینجا بهشت بود... و ما همگی رو به قبله ی عشق ایستاده سلام دادیم.... السلام علیک یا صاحب الزمان...

اینجا بهشت بود و جمکران همینجا... مسجد سهله همین جا... مسجد کوفه همینجا... مدینه و بقیع هم همینجا...


آقای ما...

آقای خوبی های همیشه...

آقای مهربانی های بی پایان...

چه شد که عشقت عجین لحظه هایمان شد؟... تار و پود وجودمان گشت و نامت که می آید چشم هایمان به باران می نشیند؟


مهدی جانم...

تو بگو

چه شد که شیفته و شیدا به پیشگاهت می شتابیم و جز راه تو نمی خواهیم که راه تو راه مستقیم ِحق است و بس...


گل نرگس خوشبو...

جانم به نامت که می رسد زیر و رو می شود... قلبم منقلب... و اصلا قلب آمده تا منقلب شود... با نام شما پرچم عشق بردارد و انقلاب کند... انقلابی برای امام زمانش که تنها و تنها شمایید و بس!


راستی

امام زمان ما!

مولای مهربانم!

مهدی ِ فاطمه!

امروز میهمان محفل نرگس نشانمان بودید؟...

گوشه ای...

کناری...

زیر همین سقف بالای سرمان...


خدا می داند و شما که چند بار تمام خانه و مبل های خالی را یواشکی نگریستم مولایم...



http://www.taghribnews.com/images/docs/000021/n00021738-b.jpg



خیمه شب بازی زندگی!

هواللطیف...


درست یک سال پیش بود... 91/11/19

بالاخره یکی از اتفاقات قشنگ زندگی ام در یکی از هزاران تاریخ زیبای تقویم افتاد...

چهار راه توحید بود یا نه همان میدان آزادی... فقط یادم هست در اتوبوس ایستاده بودم و جور دیگری به شهر می نگریستم...

یک جور خوب!!!

با رسیدی که تاریخ بالا را داشت و ثبت نام کلاس های معماری داخلی و دکوراسیون... راحت بگویم یک دنیای جدید!

من از تمام آن فرمول ها و سخت گیری ها و فسیل شدگی های پشت یک رشته کوه، آمده بودم به محیطی که هنر نیمه ی اصلی اش محسوب می شد...

حالا امسال... 92/11/19

در ماشین... از سه راه سیمین بگیر تا همان میدان آزادی... ارتش و سجاد را بگیر تا سعادت آباد و سپهسالار و چهارراه آپادانا... یک اصفهان گردی توپ در ترافیک و برگه ای که دستم بود... ثبت نام کارشناسی معماری داخلی...

امروز بیدرنگ تمام جاده ها را پیمودم و شهر زیر پایم...

همان شوق سال قبل! و شاید بیشتر

شاید خیلی بیشتر...

نمی دانم چه شد که سر از همان مکان مقدس همیشگی درآوردم... همان جا که آخرین بار پنج دی ماه درست روز قبل از مشهد رفتم و یک ساعت بعد مشهدی شدم...

دلم از تمام این روزها و درگیری های خاصی که برایم پیش آمده بود... از انتظاری که به وصال نرسید و انتظار دیگری که رسید... از خودم... انتخاب هایم... اشتباه هایم... گذشته و آینده ام...

از شمال تا جنوب شهر و از غرب تا شرق... و از آنجا دوباره تا شمال و جایی که گنبد فیروزه ای سیدمحمد میان رشته کوه های پیوسته می درخشید... تنها... آرام... یک گوشه نشستم و گفتم... هر آنچه که بود... آنجا خدا بود و من و یک نماز جماعت نه نفره که تنها جنس مونثش من بودم و بغضی که شکست...

گاه میان یک عالمه حرف، همان که نباید را می شنوی و تکلیفت با مشق شب زندگی روشن می شود...

گاهی باید گذشت... بینهایت گذشت... و من و گوشه ی همان امامزاده ی مقدس و تنهایی هایی که هیچ کس جز خدا و این سرا خبرندارد و رهایی هایی که بوده... چه همان روز بجای امتحان میانترم سیالاتم که گوشه ی همین ضریح مانده بودم و یا امتحان میانترم شیمی مواد که میان قبرها به دنبال راز زیستن می گشتم... این ها همه برای دو سه سال پیش است و خاطره هایش مانده...

راستی که همه راست می گویند میان تو و این امامزاده سِرّی ست... اینجا جور دیگریست! آرامشش! توسلش! رازهایش! اشک هایش! نگاه هایش...

حالا درست یک سال گذشته و این تاریخ دوباره برایم تداعی نقطه ی عطفی دیگر شد...


کاش به دعا می نشستید...

دل هایی را می خواهم مملو از یاد خدا... ذکر خدا... عشق خدا....

همان دل ها که کافی ست نیت یک دعا به دلشان بیفتد تا در راه به اجابت برسد...


کاش برای تمام دیشبم دستان کسی بود... آغوش امنی... شانه ای که می شد پس از چند ساعتی به امنیتش تکیه زد...

شب هایی مثل دیشب، تازه می فهمم چقدر چشمانم وامانده از دو چشم... دو دست... یک بغل حرف... یک دنیا راهنمایی... و کسی که بتپد... عاشقانه بتپد و بگوید نگران نباش... من هستم! این ها همه خیمه شب بازی هایی بیش نیست.......


|+|

امسال به تولدم می بالم

تاریخش زیباست

آنقدر که می گویم کاش بیست و چهار سال بعد به دنیا می آمدم

ببین!


92/11/29


محشر است

محشر

کاش ساده نباشد

ساده نیاید

ساده نرود

کاش مثل هر سال نباشد.................



|++| 

کمی خیلی! راحت می نویسم... انگار که خودم هم نیستم! دلم جز رگبار جایی دیگر به نوشتن رضایت نمی دهد

گاهی آدم ها زیر ِ زندگی خم می شوند... طول و عرض و عمقشان عوض می شود...

و چه خوب که در همان لحظه و با اندازه های جدید، ببینیم! بخوانیم! بشنویم....



|+++|

کاش جایی بود که آدم می توانست دااااااااااااااد بزند

شاید روزی هم تنها رفتم یک جای دور و داد زدم و برگشتم!



http://stefhealthandfitness.com/wp-content/uploads/2011/12/Girl-Mountain-Top-Logo-640x360.jpg


نامشخص!...

هواللطیف...


حکایت من حکایت صخره های باران زده می ماند... و یا دشت های هرس شده...

حکایت پریزادگان شهر تنهایی می ماند و آغشتگی اندوه و خاطره و باران...

حکایت....

بگذریم!

راستی!

یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد خودش را، تمام ِ خودش را جمع کند، بردارد و برود در غار تنهایی اش چند صباحی را به شب برساند و عزلت اختیار کند...



مدتی نیستم...

بی دلیل... بی علت... و به هزار دلیل و علت...

تنها مشکوکم...

مشکوک به زیستن!!!...


                                                                            بدرود...