آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و هفتمین: با چشم های دلم

هواللطیف...


کافیست تنها چشم هایم را ببندم و شما را همین نزدیکی ها تصور کنم

نه

اصلا کافیست چشم های بسته ام را رها کنم تا ببارند، و تمام شود این بغض ِ گیر کرده در لحظه های زیستنم!


و یا کافیست که حتی از چشم هایم، اشک هایی که می ریزند، گوش هایی که می شنوند، و تمام زندگی دست بکشم و حتی به پشتی صندلی که تنها تکیه گاهم شده نیز، بی توجه باشم و شما را در هاله ای از نور و مهتاب و روشنایی بنگرم...

همین نزدیکی هایید مولایم؟


راستی سلام

دوباره بی کفش، پا برهنه ، وسط میدان دویده ام...

کاش می شد فکر ها را، حرف هایی که تند تند از ذهن و دلم تا شما می رسند را اینجا نوشت... کاش می شد گفت که چقدر بودنتان در ثانیه های زیستنم حس می شود و اگر شما و باران رحمت و مهربانی هایی بی انتهایتان نبود، تا بحال زیر شراره های داغ ظلمانی بی پناهی، به کجراهه هایی می پیچیدم که نافرجام ترین جاده های زندگیست...

هر آنجا که نور نباشد و نور حضور ِ شما، تنها بیراهه ای بیش نیست و چقدر هر روز و هر لحظه صدایتان می زنم تا باشید و نگذارید از صراط مستقیم حق دور شوم مهدی جان...

چقدر دنیا تشنه ی قطره ای از وجود شماست و دریای بیکران ِ حضورتان بر همگان ناپیدا...

چقدر خوبید که به من ِ بد کمک می کنید و چقدر بدم که یادم می رود جهان برای شماست که هنوز هم پابرجاست...

چقدر خسته ام و شما که ظهورتان اکسیر زندگانیست و ندارمش مولایم....



دریا که رفته بودم به تمام آب ها سپردم سلامم را به شما برسانند، و مرا تا شما بیاورند، اما نمیدانم چرا دوباره به همان ساحل سوزان بازگشتیم و از دریا دور شدیم و زندگی هنوز و هنوز و هنوز هم جریان دارد...


راستی

این روزهای

بی

ظهور ِشما 

زیستن

هم

نامش

زندگی ست؟؟؟؟؟



کاش بیایید

و زندگی را

برایمان

به ارمغان بیاورید



من از این زنده گی ها سال هاست که مرده ام...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


بیست و ششمین: کمکمان کنید مولایم...

هواللطیف...


سلام بر دوازدهمین راه ِ روشنای هستی...


سلام نور ِ خدا


سلام فانوس روشن ِ کوچه پس کوچه های بی مهتاب


سلام مهدی جان


سلامی به رنگ و بوی مهربانی های همیشه تان... شما که کافی ست تنها قدمی در راهتان برداریم و در خلوتمان شما را صدا زنیم... و شما بیشتر از آنچه که لایقیم از مهر و محبتتان نصیبمان می کنید... کمکمان می کنید... راه نشانمان می دهید و ما را از هر آنچه چاه، آگاه می کنید...

شما که تجلی نور خدایید و زمین به واسطه حضور مقدسان جایی برای زندگی می شود...


مولای مهربانم...

روزهاست برای غدیری تلاش می کنیم که هر روز به آمدنش نزدیک می شویم...

و شما که وارث غربت غدیر علی هستید...

شما که یگانه آفتاب تابنده ی پشت ابرهای سایه افکنده بر زمینید...

و ما که تنها دارایی مان دل هاییست بر کف و نیت هایی خالص و می خواهیم در زمره ی یارانتان قرارگیریم...


چه آرزوی بزرگی ست مولایم...

بر تمام وجود گنه کارم ببخشایید،...

دل است دیگر..

از یک طرف مملو از گناه و خطا و اشتباه و از طرف دیگر، مهر و عشق به شما و خاندان سبزتان، چه آروزها که برایش به بار نمی آورد و چه خواسته های قلبی که گاه خودش می ماند فرد گنه کار کجا و این آرزوها و خواسته ها کجا...


آقا جان...

به همین آرزوها دلخوشم... به همین که دلم برای شما پر می زند... به همین شوق و ذوق ها که نشاطی بی وصف را برایم به ارمغان می آورد...

به همین لرزش بی حد دلم آنگاه که نام شما را بر زبان می آورم...


مهربان ِ همیشه ام...

مهدی جان

دلخوشم به مهربانی های بی اندازه تان...

و مومنم به دستگیری شما که فرزند مادرمان زهرایید...


آقای خوبم...

نه

بهتر است بگویم

خوبترینم...

کمکمان کنید که تمام دارایی مان همین دل های عاشق شماست...



خودتان ما را آماده ی آمدنتان کنید مهدی جان....


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


سفرنوشت:

مسافرم..

مسافر شهری که سه سال پیش با چه حال و هوایی می رفتم و امسال با چه حالی...


زندگی آنچنان می چرخد که گاه بی نهایت از خود ِ خود ِ خود ِ آن روزهای دور فاصله می گیری...


به دریا می روم...


عذرخواهی نوشت:

شرمنده برای جواب ندادن نظرات پست های قبل دوستان... برگشتم جبران می کنم


یا رئوف ُ یا رحیم...

هواللطیف...


گاهی پشت سر هم می شوند،

اتفاق ها

وعده ها

زیارت ها

حتی پست ها

نوشتن ها

گفتن ها


غروب جمعه ای که گذشت را هم نمی شود ننوشت!

تابستانی که در حال اتمام است خاطراتش و روزهایش هیچ کدام اینجا ثبت نشدند! شاید به خاطر تصمیم سختی بود که روزی باید می گرفتم! و یا کم حرف شدن خودم و عادت کردم کم کم به خیلی چیزها!

هر چه بود تمام شد، بیهوده گذشت و این بیهودگی روزی برایم گران تمام خواهد شد... می دانم...

اما مولودی دیروز را نمی شد ننوشت

و یا جمعه ای که گذشت و منشا آن از پنج شنبه بود شاید و یکی دیگر از جلساتی که خطبه ی غدیر را می خواندیم و فراز هشتمی که انگار تمام زندگی من شده حرف هایش... و شبی که باعث رفع کدورتی شد، و گاه چقدر خوب است که غرور را درلحظه کنار بگذاریم و بگوییم ببخشید...

شاید از همان ببخشید بود که غروب جمعه ام را در کنار سیدمحمد به شب رساندم و آن هم ساعاتی تنها!!

و زنی که می گفت خدا را به نام رئوف و رحیم بخوانش... زیاد هم بخوان ...

و فردای آن روز که شب میلاد امام رضا بود و حتی یادم رفته بود امام رضا را رئوف می دانند و مجری های تلویزیون می گفتند و برایم عجیب بود یک کلمه در دو روز اینقدر برایم تکرار شود آن هم از جانب کسانی که حتی نمی شناختمشان...


از رئوفیت امام رضایم به مولودی دیروز رسیدم و در تناقضی عجیب و غریب مانده ام که چرا دعاهایم، به رئوف ِمطلق نمی رسند...

و یا می رسند و

به حکمتش، بی جواب مانده اند...



به قول خانم دیروزی که می گفت به امامت اعتماد داشته باش...

و من که شب و روز به خودم می گویم:


فریناز به خدایت،

به امام زمانت،

اعتماد داشته باش...

ایمان داشته باش...

و راضی باش...

رضایت داشته باش

آرام باش

خاضع باش

فروتن باش

خاشع باش


اصلا فریناز!

خوب باش

عاشق خدایت باش


و بگو


هر چه از عشق رسد نکوست...


http://8pic.ir/images/z13m331px2qdpcgkcdbk.jpg



روزی کبوتر می شوم سوی شما پر می کشم...

هواللطیف...


برایتان حرف ها دارم آقا جان... 

از همین چند روزی که همه جا نام و یاد شما بود و از ته دلم می خواستم که شرایطم جور دیگری بود و برایتان میلاد باشکوهی می گرفتم... به مادرم هم گفته ام حتی که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم میلاد تمام خاندانتان را جشن بگیرم... با هم بخندیم و با هم اشک بریزیم...

میلادتان پر از خوب ترین لحظاتی ست که مرا و دلم را پر می دهد به همان گوشه ی حرم... همان جا که هر وقت می آیم می ایستم و زیارت می خوانم و حتی گاهی شده کسی می گوید برای من هم بخوان و آن وقت ها خودتان می دانید که یک جوردیگری میخوانم سلام و صلوات ها را...

اصلا این بار من بودم و آن پایین... همان جا جلوی آن لوستر سبز رنگ و آن دیواری که می گویند نزدیک ترین جا به قبر مطهر شماست... به جایی که شما آرام گرفته اید و گاه همین که حس می کنم آقایم شما همین جاهایید میلرزم... حتی گاهی روی آمدن به حرم را هم ندارم و آرام آرام می آیم و در عجبم چگونه آدم ها چادر به قد می بندند و همدیگر را هل می دهند تا غرفه های ضریحتان را در دست بگیرند... من به دست کشیدن دیوارهای اطرافتان اکتفا می کنم و دستایم را تا حرمتان بالا می برم و همان جا می رسند... آنقدر آرام و با طمانینه می رسند که در تمام آن هیاهو ها گم می شوم و حالم خوب می شود... انگار شما همین جایید و من چادرم را بیشتر می گیرم و سرم را پایین می اندازم و دست های خالی ام را بالا می گیرم و اشک هایی که خبر از حضور نورانی شمایند یا ضامن آهو...

در حرمتان هر کسی به طریقی دلدادگی میکند... یکی چادر به قد می بندد، یکی تنها نماز می خواند، یکی ازراه دور سلامتان می دهد و شما را به عزیزانتان قسم می دهد، یکی ناله می کند، یکی عاشقی می کند، یکی زجه می زند، یکی بُریده از زمین و زمان به شما پناه می آورد، یکی برای شکر گذاری نزدتان می آید، یکی تنها نگاهتان می کند و به احترامتان می ایستد، یکی هم ابر بهار می شود و آنقدر می بارد تا خودش و زندگی اش خالی شود و برای شروعی مجدد محیا گردد... و هزار یکی و یکی و یکی ِ دیگری که به طریق خودشان زائران می شوند و دلهاشان را روانه ی غرفه های ضریحتان می کنند و خودشان به ادامه ی زیستن بازمی گردند...

راستش را بخواهید به تمام آدم هایی که روز و شب میلادتان کنارتان بودند غبطه می خوردم... یکی در تلویزیون آمده بود و می گفت ما دعوت شده ایم! انتخاب شده ایم! و دلم گرفت... آنقدر گرفت که به شما گفتم آدمی که دل می شکند را می طلبید و بقیه را نه!!! آنقدر که گلایه کردم که گریه کردم و تمام دو روز پیش تنها حرمتان را می دیدم و از پای تلویزیون تکان نمی خوردم... کاش من هم در روز میلادتان دعوت شده بودم و نشدم... مثل خیلی های دیگر نشدم و خیلی ها هم دعوت شده بودند... چقدر خواستم که روز میلادتان جایی باشد و مولودی و مجلس نام و یاد شما و تولدتان و باورم نمی شد من هم دعوت شده بودم... از دور! همین جا چند کوچه آنطرف تر، دیروز، عصر، خانه ی سادات، مولودی میلاد شما....

و آن زن سخن ران مهربانی که سپید پوشیده بود و سپید بر سر کرده بود هم گفت که ما دعوت شده ایم که اینجا و در خانه ی سادات و امروز به این مولودی آمده ایم... و من رفتم تا روز قبل و حرف آن مردی که همین را گفته بود و من به شما گلایه کرده بودم و حال درست 24 ساعت بعد جایی بودم که خودم از دعوت شدگان بودم...

آنقدر گیج بودم که نمی فهمیدم این اصرار به دعوت شدن چیست که سخن ران ها می گویند و دل بقیه را می شکنند...

و به رئفت امام رضایم ایمان آوردم که جواب گلایه ها را هم می دهند... آنقدر شرمنده بودم که حتی روی دست زدن نداشتم که زن مولودی خوان در چشمانم توقف می کرد و می گفت رضا رضا رضا.... ینی که بزن و بگو و شاد باش و من باز شرمنده تر از قبل...

یا زن سومی که اتفاقا دبیر قرآن دبیرستانم هم بود آمده بود و حرفی زد که مرا لرزاند... حال بماند چه بود و چه گفت اما برایم عجیب بود از میان تمام زنان و دختران مجلس در چشم های من خیره شده بود و می گفت و چقدر تمام وجودم در لرزشی عمیق فرورفته بود تا که کسی گفت نادعلی بخوان و او خواند و با تمام حرف هایی که از دلش می آمد علی را قسم می داد و علی و علی و علی می کرد و بغض ناشی از تمام خیرگی ها شکسته شد و آنقدر باریدم که در لحظه صورتم خیس خیس شده بود و دیگر حتی برایم مهم نبود تمام آن زن های دور و برم نگاهم کنند که هر کسی در حال و وادی خودش بود با علی و علی و علی و چقدر خوب که آن زن گفته بود نادعلی بخوان و من خالی تر از قبل از مجلسش بیرون آمده بودم و نشاط و آرامشی که پس از باران بهاری چشم هایم بر من فرودآمده بود را نمی توانستم نه وصف کنم و نه برای کسی بگویم، تنها به آن دورها می نگریستم و به آسمان و به ماه که در هوای نیلی غروب خودنمایی می کرد و چقدر زیبا بود و من به تولد امام رضایم رفته بودم و حالم خوب بود و مثل بقیه دعوت شده بودم و نمی دانم دلیل این اتفاق ها چیست... که خیلی دعاها نیمه کاره در راه میان زمین و آسمان مانده اند و گلایه ی دیروزم جواب داده بود و امام رضایم مهربانی اش را بر من تمام کرده بود و ضامنم شده بود و دعوتم کرده بود و خدا خدا خدا که مهربان مطلق است و مهربانی اش از امام رضایم هم بیشتر است....


راستی رضای مهربانم

رضا جان...

میلادتان مبارک باد


می شود هنوز هم همان شعر همیشگی را بگویم؟ 


خیال کن که غزالم

                                 بیا و ضامن من شو...


                                                                  ضامن زندگی ام مولای مهربانم...



http://www.iranvij.ir/wp-content/uploads/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D8%B6%D8%A7.jpg



بیست و پنجمین: بسان نخستین روزهای آشنایی، در تب و تابم!

هواللطیف...


سلام بر دلیل ِ زیستن


سلام مهدی جان


سلام آقای مهربانم


دلیل ِ این روزهای ماندن و خواندنتان

بودنتان به همه چیز می ارزد و هیچ چیز به نبودنتان نه!!!

خواستن ِ دنیا، بدون ِ حبّ ِ شما، نشدنی ترین است و دارم به تمام روزهایی فکر می کنم که بودم و بودنتان را تنها در کتاب های دینی خوانده بودم و همیشه هم برایم سوال بود که عجل فرجهم آخر صلوات ها برای چیست و آن روزها که تازه فهمیده بودم و دوستم می گفت من عاشق امام زمانم هستم و داشت این جمله ها آرام آرام برایم هضم می شد که یعنی چه، که امام زمان کیست، که شما کیستید و کجایید که آخر تمام کتاب های دینی ام را زیر و رو می کردم و فصل امامتش را می خواندم و آن حدیث هایی که برای امتحان های پایان ترم حفظ کرده بودم را تازه می فهمیدم و دلم می خواست حالا دوباره بنشینم و تمام دینی هایم را از نو بخوانم و با شما بیشتر از قبل آشنا شوم...

درست یادم نیست دوم بودم یا سوم دبیرستان که معلم دینی مان گفت، میخواهم متنی برایتان بخوانم که زمانی نگویید نگفت! و همان متن را خواند که می گوید افسوس که هیچگاه معلم ریاضی حساب و کتاب آمدنت را برایمان نگفت و معلم جغرافی جغرافیای ظهورت را برایمان ترسیم نکرد و معلم انشا نگفت از محبت به تو انشا بنویسیم و از معلم ها و درس ها می گفت و به معلم دینی رسید و رد شد و بعد هم گفت که من گفتم... یادتان باشد گفتم و من آن روز این حرف ها را فقط می شنیدم اما آخرش که شد، خواستم اسم آن کتاب آبی رنگ را بنویسم که یادم رفت و سال ها کتاب را پیدا نکرده بودم که این متن در آن نوشته شده بود و آخر روزی کسی در گروهی این متن را گذاشت و من رفتم تا روزهای دبیرستان و متنی که تمام مرا زیر و رو کرده بود و دعوتی شده بود برای راهی که فکرش را نمی کردم و محبتی که باورم نمی شد و آشنایی با امامی که حالا چقدر عاشقانه دوستش دارم و همیشه برای آن معلم دینی ام دعای خیر می کنم! هرچند حتی نه فامیلش را یادم مانده و نه اینکه کجا بود و در چه مقطعی...


آری آقای من... خیلی روزها که باز می گردم به گذشته ها و خاطراتی که ناخودآگاه مرا به جاهای دور می برند، یاد آن روزها می افتم... یاد اردوی جنوب... یاد حرف های محدثه... یاد سال قبلش که چقدر عاجزانه می خواستم و نمی شد و آن سال که با تمام وجود دست در قفل های ضریح رقیه خاتون بسته بودم و از او خواستم و آخر هم شد و آن سال شد نقطه ی عطفی که مرا به راهی جدید رهسپار کرد... راه آشنایی با شما... راه ِ بردن نام شما... راه ِ عشق ورزیدن به شما...

فهمیدم که امام مهربان تر از پدر است... و حتی پدر امت است... فهمیدم که امام را می شود دوست داشت می شود ساعت ها با او حرف زد، می شود شفیع قرارش داد، می شود به او توسل کرد و با توکل به خدا آرام گرفت...

فهمیدم که شما زنده اید مولایم...

زنده...

و میان ما نفس می کشید، راه می روید، نگاه می کنید، زندگی می کنید و روی همین کره ی خاکی گام بر می دارید و حالا... حالا که شب میلاد امام رضاست، و همه جا رضا را نشان می دهد و آن گنبد طلایی رنگ را و آن اسمال طلا و کبوترها و پروازهای عاشقانه شان گرد حرم و پرچم سبز بالای گنبد و ریسه های رنگارنگ و نقاره ها و آن پرهای دست خدام و عود و کندر و اسپندها را، فکری مثل برق از سرم گذشت که شما هم آنجایید مولای من...

و همین برای چشم هایم بس بود که ببارند

و برای دلم که بترکد از بغض

و برای حرف هایم که رها شوند در خلوت ثانیه ها از پس قفسه های تو بر توی سینه

و برای وجودم که پر بکشد تا حرم رضا...


و تمام حرف هایی که زده بودم و قول و قراری که بود و خواسته هایم و عجز و لابه هایم و دست هایی خالی که رو به سوی حرمش پر کشیده بود و وجودی که از هر چیزی خالی شده بود و گفته اند که اینجا شروعی مجدد است و من تا آنجا پر کشیدم که با شما، تبریک گویم و شما که حالا نمی دانم در کدام صحن نشسته اید و خوش به حااال تمام زائران امشب و فردای حرم رضا...

همین که دلم بگوید شما برای تبریک ممکن است حتی برای یک درصد هم که شده مشهد الرضا باشید هم تمام ِ وجودم را می لرزاند و سراپا خواهش شده ام که کاش جای یکی از تمام آن آدم هایی بودم که تلویزیون نشان می دهد و داغ دل آدم را بیشتر می کند... اماا چه خوب که نشان می دهد، نشان نمی داد که بی تصویر می مردم و حالا خوب است که می گوید ای شاه پناهم بده و دلم هم بگوید مولای زمانم آنجاست که در کنار شاه و شاهان پناهم دهید بگویم و شاهان و شاهان کنم و بخواهم که از طرف من حقیر هم میلادشان را تبریک  گویید و در دلم آرزو کنم که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم برای میلاد تمام امامانم جشن بگیرم و گل سر سبدشان نیمه ی شعبان باشد و میلاد شما که مولای منید و مهربان ترینید و چقدر دلم خوش است به بودنتان و به اینکه می خوانیدم مهدی جان...


مبارک باد بر شما و بر خاندان عترت میلاد رضای شمس الشموس که رئوف است و دلم بسته به ضریحش و حالا تنها می دانم که اولین خواسته ام تعجیل در فرج شماست و آمدنتان....


کاش می شد نماز مغرب امشب زیر آسمان خدا را به شما اقتدا می کردیم آن هم در حرم امن حضرت رضا...


مهدی جانم... دلم تنگ شده... بر من ببخشایید تمام تند حرف زدن هایم را... صبر که لبریز شود، می شود بسان حالای من که تنها با شما حرف می زند و دلش خوش است به نگاهی که از جانب شما باشد و توجهی و دعای ناب شما...



آقای من

دوستتان دارم...



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مـرا بگیـــر که آب از ســرم گذشت


مــــانند مرده ای متــحـــرک شدم بیـــا

بی تو تمــام زندگی ام در عــدم گذشت


می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیـا خلاف آنچه که می خواستم گذشت


دنیــا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام

از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت


بعد از تــو هیــچ رنگ تغزل ندیده ایم

از خیر شعر گفتن،حتی قلـم گذشت


تـــا کی غروب جمعــه ببینـــم که مادرم

یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت


مــولا شمار درد دلــم بی نهایت است

تعــداد درد من به خدا از رقــم گذشت


حـــالا بــرای لحظــه ای آرام می شــوم

سـاعـات خـوب زندگی ام در حـرم گذشت



سید حمیدرضا برقعی