آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کافی ست بخواهی!

هواللطیف...


بیا جز نجوای عاشقانه ی سرو های آسمانی را نشنویم

بیا بوسه زنیم بر لطافت گل سرخ

بیا عشق بورزیم به لحظه، به لبخند، به گندم زار

بیا ابرها را در دست بگیریم 

پُر شویم از حس خدایی که همینجاست

بیا دعای باران بخوانیم، و آسمان را به اشک دعوت کنیم

بیا فراموش کنیم آنچه بود آنچه شد و آنچه می شود را

بیا تنها در لحظه ای غرق شویم که ما را به آینده می کشاند

اصلا بیا دست در دست آبی ترین احساس هستی ، خدا را شکر گوییم، لب تاقچه ی محبت ، انار دل را دانه دانه کنیم و عشق را  با تمام وجودمان ببلعیم!

آری

بیخیال تمام بدی ها و اشک ها و غصه ها و دل شکستگی ها و نداشتن ها 

بیا اندکی بخندیم، ببوییم، لمس کنیم، نگاه کنیم، قدم بزنیم، بشنویم و ...

و زندگی کنیم!!!



+ بعد از مدت ها ازین سبک حرف های دلم رو نوشتم

حس خوبی داشت

یک ماه متفاوت، بوی تازگی می آید و من جدید شده ام

هواللطیف...

فکر نمی کردم یک ماه ننویسم 

یک ماهی که یک ماه ساده نبود 

شاید 10 روز طول کشید از تصمیم گرفتن و دکتر رفتن و آزمایشگاه و عکس و همه ی اینها تا 31 تیر... پنج شنبه ای که با چهره ی 26 ساله و اندی ام خداحافظی کردم و یک چهره ی جدید از آن من شد...

همه ی سختی های قبل و بعد و هفته ی اول مرداد که سخت ترین روزهای زندگی ام بود را مرور می کنم، چقدر خوب که گذشت، با آن گچ و صورت ورم کرده و چشم هایی که سیاه بود و نفسی که تنها از دهان می رفت... 

31 تیر بینی ام را دست تیغ جراحی دکتر دادم و چهره ای جدید از آن من شد

هفته ی بعد راهی شهری شدم که دوستش داشتم و دوستی که بیشتر از آن شهر حتی دوستش دارم و خدا خواسته بود که برای شبی داشته باشمش...

حالا خوبم و سه هفته از عملم می گذرد و چسبی که دیگر به بودنش عادت کرده ام روی بینی ام جا خوش کرده 

با خودم و چهره ی جدیدم کم کم کنار می آیم، و تمام آدم هایی که مرا آنطور که بودم نخواستند را می گذارم درون همان گذشته ای که دیگر نخواهد آمد!


دلم می خواهد یک عالمه حرف بزنم، از دغدغه هایم، از اتفاقات شبانه روزی که گاهی تمام وجودم را تکان می دهد، از خوبی ها و بدی هایی که در فکرم جا خوش کرده، از آدمهایی که دوستشان دارم و آدم هایی که شاید دوستم داشته باشند و شاید هم نه، از گذشته ها حتی! از دلی که گاهی سرکش می شود و یک گیجی محض میهمانش شده، از میهمانان شبانه ی رنگارنگی که یکی را من نمی پسندم و یکی من را ، از تنهایی هایم که تا بحال از آن حرفی نزده ام ، از ترس های نهان زندگی ام، از ازدواج حتی، از شدن و نشدن ها ، از خسته شدن هایم، از کلافگی هایم، از خنده ها و لحظه های آرامم،...

آری دلم یک دنیا حرف دارد شاید به قدر نبودن یک ماهی که نمی دانم کسی برایش مهم بود؟ اصلا به اینجا آمد یا نه؟ سر زد یا نه؟ رگباری از جنس آرامش و آرامشی پنهانی را خواست یا نه؟ اما مهم این است که دارم باور می کنم، باور می کنم که تنهایی هایم وسیع شده، عمیق شده، و هیچ کس تا بحال نتوانسته تنهایی هایم را کم کند، تمام کند، و من به تکیه گاه امن و محکمی تکیه کنم! 

خسته ام از ایستادن

خسته ام از دوست نداشتن

خسته ام از عاشق نشدن

و حتی خسته ام از دوست داشته نشدن 



شعر وداع فروغ فرخزاد زیادی خوب است

آنقدر که می توانم کلمه به کلمه اش را حس کنم، لمس کنم، اشک بریزم، ببویم...

این دو بیت...:


می برم تا زتو دورش ســـازم

زتو ،ای جلــــوه امید محــــال


می برم زنـــده بگورش سازم

تا از این پس نکنــد یاد وصال...