آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تنهایی های غیرمنتظره

هواللطیف...

گاهی تا می آیی به روزمرگی عادت کنی، یک اتفاق تازه در زندگی ات می افتد که تو را به چالش می کشاند! و حالا این روزها که ما پیوسته در چالش ها نفس می کشیم، ایجاد مشکلی دیگر، چالش اندر چالش می شود و خدا بخیر کند فقط...

کرونای لعنتی باعث شد تا محمد شغل اصلی اش را عوض کند، حالا کمتر در خانه است و من با فرشته ای که در دل دارم ساعت های زیادی را تنهایی سر می کنم... قدیم تر ها یادم هست نمی توانستم حتی یک روز کامل در خانه بمانم! آن هم خانه ی کوچکمان که سریع سر و تهش به هم میرسد... حتی یادم هست هوا که تاریک می شد از تنهایی در خانه ماندن می ترسیدم... محمد هم قبل از غروب آفتاب به خانه می آمد... حتی یادم هست دعوایمان که می شد، من آخر شب ها عذرخواهی می کردم که به خانه بیاید و تنها نمانم... حاضر بودم حتی اگر من مقصر نبودم هم کوتاه بیایم اما شب هنگام در خانه تنها نباشم...

دیروز که محمد غروب آمد و غذایش را خورد و دوباره تا آخر شب رفت، داشتم در خلوت خودم به این فکر می کردم که چقدر بزرگ شده ام... حالا دیگر ساعت ها در خانه تنها می مانم، چه روز، چه شب، حتی به خاطر شغلش شده نصف شب هم تنها مانده ام اما توانستم به ترسم غلبه کنم... از یک جایی به بعد در زندگی ام یاد گرفتم که باید به ترس هایم غلبه کنم، باید از آن دختر سختی نکشیده ی در رفاه زندگی کرده فاصله بگیرم و خودم را با شرایطی که درونش قرار می گیرم وفق بدهم...

یادم نیست از چه زمانی ولی حالا روزها و ماه هاست که این بزرگی را در درون و بیرون خودم می بینم!

انعطافی که در خود تقویت نمودم و توانستم زندگی ام را از لبه ی تیغ نجات دهم...

گاهی خسته می شوم... از این همه بزرگ شدن خسته می شوم و دلم می خواهد همان دختر لوس نازک نارنجی سال ها قبل باشم، اما این ها دست من و تو نیست، تقدیری ست که من و تو را تا اینجا کشانده و دارد با خودش می برد.... به کجا؟ نمی دانم اما می  دانم اگر با تقدیر مدارا کنیم بد نمی بینیم....

منی که در خانه ی پدری ام راه به راه لب پنجره ی معروف تنهایی هایم بودم و فضای بزرگ خانه برایم کوچک بود، حالا در خانه ای دوام آورده ام و ساعت ها و روزها و لحظه ها را می گذرانم که یک سوم آنجا هم نمی شود اما یاد گرفتم که آدم با قانع شدن، با بالا بردن آستانه ی تحملش، می تواند حتی در یک اتاق 3*4 هم زندگی کند و ساعت ها تنها بماند...

و امروز که فکر می کنم و این همه تغییر تدریجی را در خودم یافته ام، خدایم را شکر می کنم که مرا در این مسیر قرار داد تا بیشتر او را صدا کنم... بیشتر با او صحبت کنم... و تنهایی هایم را پاک و بدون ترس بگذرانم...


گاهی که سر کارهایم نشسته ام یا کارهای روزمره ی خانه را انجام می دهم، یادم می رود چند ماه دیگر عزیزی در راه دارم که ان شالله می آید و من چقدر مشتاق آمدنش شده ام... این روزهای تنهایی را به عشق آمدنش طی می کنم، یکی یکی روی تقویمم خط می زنم تا به روز موعود نزدیک و نزدیک تر شوم...


خدای مهربانم به تو می سپارمش، تو حافظ و نگهدارش باش

قرار ما، تمام شدن پاییز، اولین کوچه ی زمستان، روز و ساعتی که تنها تو میدانی کی و چه وقت است...



نظرات 9 + ارسال نظر
نگین زمزمه یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 12:25

سلام عزیزم


انشاالله که به سلامتی دنیا میاد و تنهایی هاتو پُر میکنه.


کرونا نفس کشیدن راحت رو هم از آدما گرفت ...


طبق تاریخ سونو دختر من هم اوایل زمستون دنیا میاد ..
لحظه شماری میکنم برای اون روز

سلام نگین جون
ای جاااانم بچه ی تو دختره؟
بچه ی من پسره

آره منم هرچی نزدیک تر می شم به اومدنش هم ذوقم بیشتر میشه هم اضطرابم... شاید همون ترس از مسئولیت بزرگ مادر شدنه

مهرناز دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 13:31

واقعا کرونا از هر زمینه ای به همه ضربه زد...
یعنی ما شانس آوردیم که قبل از کرونا یه کار جدید رو شروع کردیم وگرنه الان بازار هنرمندا خیلییییی خرابه...واقعا الآن اصلا از طریق شرکت هیچی نداریم فقط از کار جدیدی که شروع کردیم داریم زندگیمونو میگذرونیم واقعا نمیدونم کسایی که فقط از هنر پول در میارن تو این آشفته بازار چطور دووم میارن...

چه کاری؟
تو همون حیطه فیلم سازیه؟

الان که خیلی سخت شده شرایط کار و زندگی خیلیا

فقط ی قشرهای خاصی هستن که بهشون خیلی ضربه ای وارد نشد

ایشالله که خدا کمک کنه زودتر این کرونا بره دیگه خسته شدیم واقعا

مهرناز دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 13:37

یادمه اصفهان که خونه گرفته بودم تنهای تنها بودم...
واقعا حستو درک میکنم...یه وقتاییی میترسیدم زنگ میزدم به مامانم چند ساعت حرف میزدم...
یا مهدی یهو میومد اصفهان و سورپرایزم میکرد ...
تنهایی خیلی به آدم ضربه میزنه
چون باعث میشه زیادی فکر کنیم...به چیزای زیادی فکر کنیم و به نظرم فکر کردن زیاد به حواشی زندگی اصلا خوب نیست...
یه وقتایی باید فراموش کرد و اونقدر سرگرم شد که وقتی برای زیاد فکر کردن نداشته باشیم...
حتی تو دوران بارداریم چون همسرم همزمان دو تا کار رو داشت خیلی کم تو خونه بود...شاید فقط ۲ ۳ ساعت میومد خونه...اون روزا رو یادمه واسه سوفیا کتاب میخوندم پدر سوخته هر وقت باهاش حرف میزدم تکون میخورد...
هعی یادش بخیر...الان نزدیک یک سالشه...چقدر زود گذشت.......

تو که تازه تقریبا بیرون اصفهان هم بودی واقعا سخت بود شرایطت...
چه دورانی بود... وقتی بهش فکر می کنم میبینم چند سال از اون روزا گذشته...
آره موافقم باهات واقعا آدم باید اینقدر سرگرم باشه که به هیچی فکر نکنه...

ای جانم چقدر این سوفیای تو خوشگل و نازه ماشالله هزار ماشالله
آدم دلش میخواد هی نگاش کنه

مهرناز دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 13:39

راستی الان من خیلییییییی خوشحالم که دو تا همزاد کوچولو داااااارم

من از الآن تضمین میکنم که این فسقلیا بهترین فسقلیای روی زمینن
مدیونید فک کنید خودشیفته ام

کدوم همزادا رو میگی؟

نماینده محمدهای مظلوم! چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 18:35

با عرض سلام و احترام.
اینجانب محمد به نمایندگی از سایر محمدهای مظلوم دنیا مراتب شکایت خود را به شما که با یک محمد مظلوم دعوا می نموده اید اعلام می دارم.
بدین وسیله خواهشمند است محمد مظلوم را اذیت نکرده و روی مخش اسکی نروید.

محمد مظلوم نماینده انجمن محمدهای مظلوم...



حالا برای من ادای مظلوما رو درنیار بهت نمیاد

آقایون مثل کتلت می مونن گاهی باید زیر و روشون کنی که نسوزن

محمد چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 18:38

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام

مادر شدنتون پیشاپیش و پساپیش و پیش مبارک باشه...

ایشالا شبیه محمد میشه
و ایشالا که همیشه شاد و سلامت باشید.
فرزند صالح هم گلی است از گلهای بهشت
خدا گلها را به باغ و اینا افزایش دهد ایشالا

سلام بر مهندس محمدشون
چیطوری؟

خیلی ممنون

دعای گلستان نکن برای من تو این شرایط و اوضاع
ایشالله خودت بزودی ازدواج می کنی گلستان راه بندازی چون هر گل هم که یه بویی داره

یه دو جین بچه بیار سرگرم بشی

محمد چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 18:40

در مورد اسم بچه هنوز تصمیم نگرفتم
گرفتم میام میگم :خخخخ

باشه منتظر نظر توییم
زودی بیا بگو تا به دنیا نیومده بچم بی اسم نمونه

محمد چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 18:42

اوه عکس آواتار خفنم باز افتاد:)))

به نظر من خانوما را باید ببرن سربازی که وقتی ازدواج میکنن فکر نکنن همه چی خونه بابا ایناست :)))

دختر میره خونه شوهر باید به هیچ گونه رفاهی جز کمربند آقاشون و کبودی گونه اش فکر نکنه :))))

تو هنوز پیر نشدی؟ هنوز همین آواتارته؟

دخترا نمی تونن برن سربازی
چون محاله دو تا دخترو ببینی که لباس یک شکل بپوشن

خدا به داد خانومت برسه چقدر تو ظالمی

مهرناز سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 12:43

کاری که شروع کردیم به هیچ وجه به کار فیلمسازی ربطی نداره...
ما اوایل عقدمون شوهرم گلخونه خیار زد چون خیلییییییی به کشاورزی و تره بار و این چیزا علاقه داره...یه دوستی داشت که مهندس کشاورزی بود باهم دیگه گلخونه زدن و خداروشکر خوب بود ولی همون موقع متوجه شد که انبار خیار داشتن خیلی بهتر از گلخونه داشتنه ولی چون انبار زدن سرمایه میخواست یه چندسالی بکوب کار کردیم سرمایه جمع کردیم برای انبار و با یکی دیگه از دوستاش انبار خیار زدن و خداروشکر خیلی کار خوبیه و تا قبل از کرونا صادرات هم داشتیم ولی الآن خیلی از مرزا بسته شده ولی خب بازار داخل هم بد نیست...البته الآن دیگه به غیر از خیار چیزای دیگه هم میارن مثل فلفل دلمه ای و بادمجون و گوجه و....
حالا میخوایم یکم دیگه بکوب کار کنیم سرمایه جمع کنیم برای بسته بندی جدید اگر خدا بخواد....
فک کنم ما کل جوونیمونو باید بکوب کار کنیم تا این سرمایه به دست بیاد با وضع اقتصادی الآن...
خیلی بد شده اوضاع خیلییییی....

چه شغل جالبی، یعنی خیارو از کشاورزا می خرین و انبار می کنین و خودتون توزیع می کنین به تره بارها؟
ایشالله که این کرونا بره و بتونین صادرات داشته باشین، سختیای خودشو داره اما خوبه
الان یجوری شده هرچقدر بیشتر بدویم کمتر می رسیم ولی اگه فعالیتی هم نداشته باشیم می میریم با این شرایط سخت زندگی و جامعه.... واقعا جوونای گذشته یک دهم ما فعالیت نداشتن و به همه چیز رسیدن...
حالا ما به قول تو باید بدویم و سرمایه جمع کنیم دائم

موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد