آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تلنبار تناقضات

هواللطیف...


دلم می خواهد به هجده سالگی ام بازگردم، اما با تجربیات الان... شاید پازل زندگی ام را جور دیگری بچینم! اصلا طرح دیگری انتخاب کنم و به خودم اجازه بدهم تا از لاک بچگی و نوجوانی و خامی زودتر دربیایم! اصلا اگر آن سن و سال ها بودم هیچ کدام از تصمیمات الان زندگی ام را نمی گرفتم

اگر دیدی جایی ایستاده ای و آنجا همان جایی نیست که دلت می خواست، باید با احتیاط بیشتری گام برداری، باید قدرت تصمیم گیری های بزرگ را داشته باشی، باید بتوانی رها شوی و رها کنی...

اما

نمیدانم چرا! درست سه سال است که من بی آنکه بخواهم در راهی گام برداشته ام که گاهی شدیدا پشیمان می شوم! و تنها یک دلیل مرا دوباره از آن تصمیم های بزرگ بازمیگرداند...

نمیدانم چه ترسی در رفتن و رها کردن دارم که نمی توانم عملی اش کنم...

و شاید ترس نیست، شاید چیزی فراتر از این ها مرا هنوز اینجایی که هستم نگه داشته است! چیزی شبیه عشق!

میگویم شبیه عشق چون نمی دانم عشق است یا نه! چون اصلا نمی دانم دوطرفه است یا نه! می ترسم از این دنیای رنگارنگ پر از گرگ...

می ترسم از بی اعتمادی، از خیانت، از تنهایی، از تنهاتر شدن، و می ترسم از اینکه زمانی نباشد...

در این سه سال اتفاقاتی افتاده که نگاه مرا گاهی بی زندگی ام زیادی بد می کند... به قول کسی می گفت: گل بی خار نداریم! و من گاهی یادم می رود که گل ها هم خار دارند... که حتی شاید خودم هم خار داشته باشم! شاید نه! حتما! اصلا به نظر من آدم خوب مطلق 100 درصد وجود ندارد

آدم ها در زمان هایی از زندگی شان تجربیاتی داشته اند! تو بگو به قدر یک دقیقه! بگو فقط یک نگاه! یا یک کلمه! اما داشته اند... اصلا آدم ها خلوت هایی دارند که هراس دارند از فاش شدنش... تنهایی هایی میان خودشان و خدا

(و خدایی که ستارالعیوب است...)

حال این خلوت ها خوب است و یا بد را کار ندارم اما من نباید هیچ گاه اینقدر کنجکاو باشم!

می ترسم از این همه فکر، از این همه هراس بی پایان، از بی اعتمادی هایی که ریشه دوانده اند و از تصمیمی که نمی توانم بگیرم...

گاهی چقدر زیستن سخت و طاقت فرسا می شود

و گاهی آنقدر شیرین است که نمیخواهی تمام شود


گاهی می گویم کاش سه سال پیش حوالی همین ساعت ها، من...

اما همین وقت ها شیرینی روزهای دیگری که داشته ام مرا روانه ی راهی می کند که از آن تصمیم بزرگ مردد می شوم

اصلا شاید باید تعریفم را از تصمیم بزرگ عوض کنم

شاید تصمیم بزرگ، ماندن و ساختن است،آنگونه که باید، آنگونه که می خواهم و آنگونه که بهترین تقدیر را روانه ام می کند




نهال نوپای زندگی ام را به تو سپرده ام مهربان ترین، تو خود می دانی که کدام راه بهتر است، همان را جلوی رویم قرار بده