آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رضای خوبی ها

هواللطیف...

نام شما، حال و هوای صحن و سرای شما،خاطرات همجواری با شما، یاد شما، چنان عشقی در دلم نشانده که در تمام لحظه های بی پناهی ناخودآگاه می گویم رضا...

رضا...

رضا...

رضا...

شاید از جمله آن آدم هایی باشم که هر چه دارم را از شما می دانم... از همان کودکی، یا نوجوانی و حتی جوانی ام که آمدنم پیش شما نهایتا یکی دو سال میشد، با آن حال و هوا در صحن و سرایتان برای خودم زندگی می کردم و زندگی آینده ام را با شما می ساختم... اصلا در تمام رویاهایم و آرزوهایم شما نیز بودید و ساعت ها می نشستم برایتان تمام رویاهایم را می گفتم...

به نظر خیلی ها تا پایشان به حرم و گنبد و صحن و سرایتان می رسد، باید بنشینند فقط دعا و قرآن و نماز بخوانند! اما من بعد از یک نماز و زیارت و دعا، ساعت ها می نشستم و غرق در آیینه کاری ها و نقش و نگارها و لوسترها و حتی پرنده های داخل حرم می شدم و با شما حرف می زدم... اصلا انگار که در میان آن همه زائر آمده بودید کنار من نشسته بودید و به حرف هایم گوش می دادید...

گذشت و بزرگ شدم تا اینکه تصمیم گرفتم زندگی ام را به ضمانت شما آغاز کنم... شرط ازدواجم شدید و خواستم که در پناه شما زندگی مشترکم را آغاز کنم...

یادم هست آن روز که به حرمتان آمدم و از خدا و تمام ائمه خواستم که کمکم کنند... تک تکشان را به حرمتان دعوت نمودم... دلم می خواست همه باشند... همه آن هایی که باید همه جا باشند... با من باشند... و من دلم می خواهد زمانی در دنیایی دیگر، محضر تمامشان را درک کنم و کنیزشان باشم و برایشان جان بدهم و زندگی ام را با نگاهشان غرق کنم...

آمدم

آن روز صبح 5 اسفند ماه 95 آمدم و تا رسیدن به دارالحجه فقط با شما حرف می زدم... آقایی که خطبه می گفت هم من داشتم با شما حرف می زدم... از شما اجازه گرفتم و بله را گفتم...

تنها وارد حرم شدم... حالا دیگر زندگی  مشترکم را با ضمانت شما و نگاهتان آغاز کرده بودم و یادم هست به شما گفتم من آنقدر بدم که یادم می رود مهربانی هایتان را...

اما شما امام رئوفید و یادتان نمی رود که من چقدر محتاجم... محتاج نگاه و دعاهایتان... محتاج کرامتتان... و گفتم که یا امام رضا جانم، دارم از این شهر می روم اما در خانه و کاشانه ام، در شهرم، هر جا که از همه چیز خسته شدم و صدایتان زدم، مرا بشنوید و به داد دل بی کس و تنهایم برسید...

زندگی مشترک سختی  را داشته ام، پر از فراز و نشیب... حتی زمان عقد قرار بود که به یکباره همه چیز از هم بپاشد اما تنها چیزی که مرا نگه داشت فقط ضمانت شما بود... که با شما چه حرف های محرمانه ای زدم و چه خواهش ها و چه التماس ها...

چون نمیخواستم کسی بگوید پس چه شد؟! حرم و عقد و این اعتقادها چه شد؟!

حالا هم سختی های زندگی ام را می گذارم به حساب امتحان الهی... امتحان پی در پی و سختی که امیدوارم بتوانم از آن سربلند بیرون بیایم...

امروز روز میلاد شماست و به همین اشک های پشت چشم هایم قسم که دلم میخواست آنقدر آزاد و رها بودم که می توانستم همین حالا با همین کیف دستی ام بروم و یک بلیط بگیرم و تا صحن و سرای شما بیایم... اما چه کنم که نمی شود... من نمی توانم حالا بیایم اما می شود امروز در روز میلادتان صدایم را بشنوید؟

می شود که از ته قلبم به شما و به خودمان تبریک بگویم روز میلادتان را؟

دلم میخواهد تمام شهر را آذین ببندم و همه جا را پر از شیرینی کنم چرا که شما در چنین روزی دیده به جهان گشودید... و چقدر خوشحالم از بودنتان... از داشتنتان... از شنیدن هایتان ... از امامتتان... از ضمانتتان...

چقدر خوب است در این تنهایی ها و بی کسی ها و نامردی هایی که نمی دانم چرا تمامی ندارند، شما هستید... مهر و عشق و محبت شما هست... امامتتان هست...


دلم تنگ شده... برای صحن و سرایتان... برای حرف زدن در حرم مطهرتان... ساعت ها بنشینم و برایتان سفره ی دلم را بیرون بریزم... چرا که دیگر نه دوستی دارم و نه سنگ صبوری و نه آدمی که مرا فقط برای خودم بخواهد...

همه ی آدم ها رفته اند...

من مانده ام و قلبی که برای شما و خاندانتان می تپد

و شاید این تنهایی ها هم امتحانی ست که باید بی چون و چرا بپذیرم و تاب بیاورم...


میلادتان بر همه ی ما مبارک باد

رضا جانم میلادتان مبارک باد...

نگاهتان را محتاجم...

و دعایتان را محتاج تر...


سنگ صبور

هواللطیف...

باید برای آمدن روزهای خوب دعا کنم

برای صبر بر سختی های زندگی

باید دعا کنم تا خدا مرا ببیند، بیاید و بنشیند و به حرف های دلم گوش کند،

گوش کند و گوش کند و گوش کند و بعد با خداوندی اش نور اجابت بر خاک نیازم بتاباند و بذر امیدم جوانه بزند...

من این روزها امیدم را گم کرده ام... در ناملایماتی که یکی پس از دیگری مرا به بند می کشند و مگر چقدر توان دارم؟

از جایی آمده بودم که پشتم به کوه گرم بود و خیالم راحت از درست شدن ها...

لای پنبه بزرگ شده بودم و بالشم از پر و تختم از مخمل...

طاقت این همه ناملایمتی را نداشتم... طاقت این همه سختی و مشکل

کوه گاهی کاه می شود و کاه گاهی به ناباوری کوه... و چه کوه کاذبی!!!

خسته ام

دلم می خواهد مدتی بخوابم و بعد کسی بیاید و مرا بیدار کند و بگوید بلند شو، نتیجه ی صبرت را دیدی...

اصلا این همه صبر و طاقت، نتیجه هم دارد؟!


راستش را بخواهی دلم سنگ صبور می خواهد

کسی باشد که مرا بی وقفه بشنود

کسی باشد که بدانم بی منت، زمانی از زندگی اش را برایم می گذارد

کسی باشد که مرا از این همه سکوت و افکار مشوش و تنهایی در بیاورد...


من این روزها امید کم آورده ام

امید را از کدام بازار می فروشند؟

سنگ صبور را؟

صبر را؟