آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

هم نام او!...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس ِلمس ِ بودنت

هواللطیف...


تغزل ِ چشم هات ، باران ِ بهاریست

آنگاه که زیر ِ زلالشان خیس می شوم!


و طراوت دست هات، ابریشمان ِ احساسیست

که خم ِ قامت ِ مرا، به اوج می رساند


حلاوت ِ بوسه هایت، انگور ِ شیرین ِ تابستان است

و هُرم ِ آغوش ِ بیکرانت،...

تمام ِ دنیای من است!



بگذار مردمان ِ این دیار گناهمان بدانند

بگذار نفهمند

بگذار هرچه می خواهند بگویند

ببینند

بشنوند

و حتی برای خودشان قصه های هزار و یک شب ببافند


نه من آنم که گویند و نه تو


تو، تویی که از لابلای سرنوشت، گهگاهی، مرا به عرش می بری

و من، منم که همسفر یکه تاز توام در این عروج ِ بی همتا...


بگذار هرآنکه فکر می کند که می فهمد، به خیال ِ خام ِ خود، غرق ترین باشد!





+: چشمه ی احساسم که می جوشد

در زلال ِ قطراتش آبتنی کن

شاید

باید

گاهی

قطره ها را هم ذخیره نمود

برای روزهای مبادا



++: خنده دار است، دلسوزی سرنوشت را می گویم

گاهی، میان ِ برهوت ِ روزهایی که دوستشان ندارم، روزهایی را برایمان می آورد شبیه همین دوروز پیش!

اما کاش کسی می رفت، در ِ گوش ِ سرنوشت فریاد می زد و می گفت:

این بی عدالتیست! فقط یک رووووز؟؟؟؟؟!!!


این تاریخ را دوست دارم

94/2/22

ماه ِ ثابت ِ دیدارمان

هواللطیف...


راهی ام

راهی همین جاده های اردیبهشتی


که حالا ماه ِ ثابت ِ دیدارمان شده اند!


این جاده های پیش ِ رو

و تقاطع ِ خط مقطع های امیدمان

به انتهای کدام نور ختم خواهند شد؟


و تا به کی ما آواره ی ژرفای عشقیم؟



خدا، اردیبهشت ها که می شود،

مرا یک جور دیگری دوست دارد!!!



http://shabhayetanhayi.ir/wp-content/uploads/01-love-tasvir.www_.shabhayetanhayi-8.jpg


اصفهان ِ بارانی ِ من!

هواللطیف...


برقی در دل ابرهای پنبه ای و سیاه!

و من به یاد تمام الکترون های دوران مدرسه می افتم

که دبیر فیزیک برایمان از زایش رعد و برق ها می گفت


و باران و همان چرخه ی آب کلاس چهارم

و باز باران با ترانه با گهرهای فراوان...


شاید روزها و ماه ها بود چنین بارانی تمام زمین های شهر را

تمام برگ های درختان را

تمام ماشین ها و آدم ها را

و شاید تمام دل ها و چشم ها را

خیس نکرده بود


اما امروز بارید و من حتی نمی دانم از کی باریده بود،

تنها در کلاس صدای رعد و برقی را می شنیدم

و خوشحال بودم از اینکه رعد و برق ها، مژده ی باران می دهند


درست همان لحظه ها که به طرف ماشین می دویدم خیس شده بودم

و دلم می خواست ماشین و ماکت و مقوا و هزار وسیله ی دیگر آویزان دستم را نداشتم

و تمام زاینده رودم را با باران می دویدم

نفس می کشیدم

و قدم می زدم و

با تمام بیدهای سبز شده ی کنارش حرف می زدم

باور دارم که بیدهای زاینده رود مرا می شناسند

چرا که روزهای زیادی و ساعت های زیادتری شاهد من و زاینده رود و آب و افکار و تنهایی هایم

و حتی

گوشی و شماره و صدای تو و

یاد و نامت

بوده اند...


آری بیدهای لب زاینده رود مرا از سال ها پیش و حتی از باران های آن زمان ها هم می شناسند


و باران می بارد و من آرام و آهسته به پیش می روم

و برای تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم دعا می کنم

و کاش دوباره باران ببارد

تا بتوانم روزی شبیه چندسال پیش، رهاتر از رها، تمام مارنان تا سی و سه پل را زیر باران بهاری خیس شوم

و دست در دست بیدها

بودنم را به زندگی تبریک گویم!



چقددددر خوب که اصفهان زادگاه من است!

و شاید اگر اینجا نبودم، دلم می خواست شمالی بودم

چرا که آنجا دریا دارد



من اصفهان را بینهایت دوست دارم


و اصفهان ِ بارانی را خیلی خیلی خیلی بـــــیشتر




+ پنج شنبه بود که باران آمد و من شب هنگام بعد از دیدن آن تئاتر مسخره از آقا رشید، به اینجا آمده بودم و تمام باران پنج شنبه را نوشته بودم

اما نیمه مانده بود و چشم هایم بسته،


دیروز هم از آن روزهایی بود که تمام مسجد جامع عتیق اصفهان را ذره به ذره گشته بودیم و باز هم با تمام وجود اصفهانی بودنم را نفس کشیده بودم و تا شب به خودم یک تایم استراحت طولانی داده بودم!


و این شد که بالاخره امروز این متن منتشر شد


++ چقدر روزها و ماه ها و فصل ها و سال ها دارند تند و تند و تند می گذرند و من انگار هر روز بیشتر از قبل از قافله ی زندگی جا می مانم...


چراااااا؟؟؟؟؟؟؟


فراغ درد دارد.

هواللطیف...


شاید حرف هایم بوی کهنگی بدهند! و یا در صندوقچه ی زمان مانده باشند و بوی نم و نا گرفته باشند! اما باید گاهی آمد سفره ی دل را باز نمود تا حرف ها روی یکدیگر نمانند و بغض نشوند...

بغض تنها سر سجاده ی سبزم است که می شکند! آن هم با بی عدالتی و نیش زبان کسانی که مرا نشانه می روند...


چقدددددر دستانم از زندگی کردن کوتاه است! و من انگار یک مسیر ملایم هر روزه را شنا می کنم و دوباره بازمیگردم!


از خط قرمز ها نمی توانم جلوتر بروم! چرا که خطر غرق شدن بر سر تمام نیزه ها فرورفته و باور کن گاهی می ترسم! می ترسم از رد شدن خط قرمز ها!

گاهی دلم جسارت می خواهد! جسور بودن صفتی ست که هیچ گاه نداشته ام! و همیشه همین کوتاه آمدن ها مرا از درون خالی کرده...


چشم هایم به جای تمام باران هایی که نمی بارند، باریده! و اگر سجاده ام بوستان بود! با باران اشک هایم گلستان می شد!

گل هایی به نام شور شاید! به زیبایی زنبق های زرد و رزهای صورتی!


زیبایی گل ها همیشه مرا و نگاه مرده ی سال های سالم را به وجد می آورد! و اگر گل نبود و آب نبود شاید زندگی غیرقابل تحمل و تصور می شد!


نگاهم! آری! سال هاست که مرده... و تو خودت می دانی تنها زمان های کمی که در چشم های عاشقت زل می زدم چشم هام زنده می شدند! نگاهم زنده می شد! و جانی دوباره میافتم...


شاید این روزها و شاید بهتر است بگویم این سال ها ما تبدیل به شارژر شده ایم...

منتها شارژرهایی که معلوم نیست تا کی شارژ خود را باید نگه دارند و آنگاه که ته می کشند باید تا رسیدن برق بعدی که معلوم نیست کی و کجا و چه وقت است دوام بیاورند...


آری به راستی که زندگی هرروز سخت تر می شود...

و برای همین است که آن روزهایی که ما منتظرش بوده ایم نمی آیند!

آخر همین امروز ِ سخت ما، همان روز راحت پیشین ِ فردای ماست و اینگونه است که حالا دیگر از فردا و فرداها می ترسم... از آمدن سخت تر شدن ها...


آخر مگر یک دختر بی حمایتگر چقدر دوام می آورد؟!


گفتم حمایتگر

شاید بتوان یک سطر، یک صفحه، و یک طومار را پر کرد و نوشت از این کلمه ی پر معنا...

من اما در تمام روزهای آخر اسفندماه و اجراهایمان به این کلمه که میرسیم خشک و بی اشک و خیره می ماندم!


گاهی کلماتی هست که تو درک نمی کنی و شاید هیچ گاه نیز درک نکنی حتی حتی حتی اگر یک دختر باشی! یک زن! یک موجود لطیف...


خنده دارترین واژه ها این روزها به سراغم می آیند!

و لطیف نیز یکی از همان واژه هاست


دست خودم نبود اما به مرور زمان مرد شدم!





زمانی فکر می کردم این اتفاقات فقط برای من می افتد! اما به مرور دیدم ده ها و صدها و هزارها نفر مثل خودم هستند و شاید بدتر و یا با شرایط متفاوت تر، اما هستند... و من هر روز با شنیدن و دیدنشان هر لحظه بیشتر می میرم و به سرنوشتی که سرنوشت این نسل و این دهه را نوشت نفرین می فرستم!



زمانی امیدوار بودم! پُر از امید!! زمانی که نه شاید حتی تا همین چند هفته پیش! یا چند روز قبل تر از این روزها... اما حالا............


آری

مکث دارد

گفتن ها گاهی پر از مکثند

پر از سکوت

و تو باید خودت بفهمی که آخر ماجرا چیست!!!!




کاش هیچگاه به این دنیا نمی آمدم...




+ حالم اصلا و ابدا خوب نیست، خواهش می کنم نه در وایبر نه واتس آپ نه اینستا نه خصوصی نه عمومی و نه از هیچ راهی نپرسید که چرا!


آن چه عیان است چه حاجت به بیان است....


++ کسانی که ناراحت می شوند و بعد مرا پر از نامه می کنند که چرا این ها را می نویسی و زندگی خوب است و ما خوشبختیم و تو چرا ما را افسرده می کنی و از این مضخرف ها، می توانند هیچ کدام از حرف هایم را نخوانند! و امیدوارم هیچ وقت هم درک و تجربه نکنند! جای من بودن نه افتخار دارد نه حسادت نه غبطه حتی!!!!


+++ چقدر این روزها پرم از بی عدالتی، و انگار جامانده ام از تمام رحمت های بیکران خداوند...

خداوندا، همان رحمت دورافتاده ی این سال هایت را بر من تمام کن! که تو را شاکرترین خواهم بود تا زمانی که به سوی تو بازگردم....


فراغ درد دارد.


نقطه سر خط