آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

فراغ درد دارد.

هواللطیف...


شاید حرف هایم بوی کهنگی بدهند! و یا در صندوقچه ی زمان مانده باشند و بوی نم و نا گرفته باشند! اما باید گاهی آمد سفره ی دل را باز نمود تا حرف ها روی یکدیگر نمانند و بغض نشوند...

بغض تنها سر سجاده ی سبزم است که می شکند! آن هم با بی عدالتی و نیش زبان کسانی که مرا نشانه می روند...


چقدددددر دستانم از زندگی کردن کوتاه است! و من انگار یک مسیر ملایم هر روزه را شنا می کنم و دوباره بازمیگردم!


از خط قرمز ها نمی توانم جلوتر بروم! چرا که خطر غرق شدن بر سر تمام نیزه ها فرورفته و باور کن گاهی می ترسم! می ترسم از رد شدن خط قرمز ها!

گاهی دلم جسارت می خواهد! جسور بودن صفتی ست که هیچ گاه نداشته ام! و همیشه همین کوتاه آمدن ها مرا از درون خالی کرده...


چشم هایم به جای تمام باران هایی که نمی بارند، باریده! و اگر سجاده ام بوستان بود! با باران اشک هایم گلستان می شد!

گل هایی به نام شور شاید! به زیبایی زنبق های زرد و رزهای صورتی!


زیبایی گل ها همیشه مرا و نگاه مرده ی سال های سالم را به وجد می آورد! و اگر گل نبود و آب نبود شاید زندگی غیرقابل تحمل و تصور می شد!


نگاهم! آری! سال هاست که مرده... و تو خودت می دانی تنها زمان های کمی که در چشم های عاشقت زل می زدم چشم هام زنده می شدند! نگاهم زنده می شد! و جانی دوباره میافتم...


شاید این روزها و شاید بهتر است بگویم این سال ها ما تبدیل به شارژر شده ایم...

منتها شارژرهایی که معلوم نیست تا کی شارژ خود را باید نگه دارند و آنگاه که ته می کشند باید تا رسیدن برق بعدی که معلوم نیست کی و کجا و چه وقت است دوام بیاورند...


آری به راستی که زندگی هرروز سخت تر می شود...

و برای همین است که آن روزهایی که ما منتظرش بوده ایم نمی آیند!

آخر همین امروز ِ سخت ما، همان روز راحت پیشین ِ فردای ماست و اینگونه است که حالا دیگر از فردا و فرداها می ترسم... از آمدن سخت تر شدن ها...


آخر مگر یک دختر بی حمایتگر چقدر دوام می آورد؟!


گفتم حمایتگر

شاید بتوان یک سطر، یک صفحه، و یک طومار را پر کرد و نوشت از این کلمه ی پر معنا...

من اما در تمام روزهای آخر اسفندماه و اجراهایمان به این کلمه که میرسیم خشک و بی اشک و خیره می ماندم!


گاهی کلماتی هست که تو درک نمی کنی و شاید هیچ گاه نیز درک نکنی حتی حتی حتی اگر یک دختر باشی! یک زن! یک موجود لطیف...


خنده دارترین واژه ها این روزها به سراغم می آیند!

و لطیف نیز یکی از همان واژه هاست


دست خودم نبود اما به مرور زمان مرد شدم!





زمانی فکر می کردم این اتفاقات فقط برای من می افتد! اما به مرور دیدم ده ها و صدها و هزارها نفر مثل خودم هستند و شاید بدتر و یا با شرایط متفاوت تر، اما هستند... و من هر روز با شنیدن و دیدنشان هر لحظه بیشتر می میرم و به سرنوشتی که سرنوشت این نسل و این دهه را نوشت نفرین می فرستم!



زمانی امیدوار بودم! پُر از امید!! زمانی که نه شاید حتی تا همین چند هفته پیش! یا چند روز قبل تر از این روزها... اما حالا............


آری

مکث دارد

گفتن ها گاهی پر از مکثند

پر از سکوت

و تو باید خودت بفهمی که آخر ماجرا چیست!!!!




کاش هیچگاه به این دنیا نمی آمدم...




+ حالم اصلا و ابدا خوب نیست، خواهش می کنم نه در وایبر نه واتس آپ نه اینستا نه خصوصی نه عمومی و نه از هیچ راهی نپرسید که چرا!


آن چه عیان است چه حاجت به بیان است....


++ کسانی که ناراحت می شوند و بعد مرا پر از نامه می کنند که چرا این ها را می نویسی و زندگی خوب است و ما خوشبختیم و تو چرا ما را افسرده می کنی و از این مضخرف ها، می توانند هیچ کدام از حرف هایم را نخوانند! و امیدوارم هیچ وقت هم درک و تجربه نکنند! جای من بودن نه افتخار دارد نه حسادت نه غبطه حتی!!!!


+++ چقدر این روزها پرم از بی عدالتی، و انگار جامانده ام از تمام رحمت های بیکران خداوند...

خداوندا، همان رحمت دورافتاده ی این سال هایت را بر من تمام کن! که تو را شاکرترین خواهم بود تا زمانی که به سوی تو بازگردم....


فراغ درد دارد.


نقطه سر خط