آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حسرت

هواللطیف...

چقدر دلم یک تولد بزرگ میخواهد...

 از آن هایی که آخرین بار پنج سالم بود که برایم گرفتند... آن هم تولد فقط من نبود... 

تولدم چقدر غریبانه برگزار میشود هر سال... حتی حالا که سومین تولد دوران نامزدی و متاهلی ام در راه است اما باز هم غریب... شاید حتی غریب تر از قبل... 

نه دوستی دارم که برایم تولد بگیرد، نه کسی حتی در هول و ولای تدارکات فرداست، نه کسی مرا سورپرایز می کند... 

خلاصه که من پر از شور و شوق تولدم بوده ام و حالا فقط تنهایی و غمی در دل و لبخندی مصنوعی سهم من از تمام سالروزهای به دنیا آمدن هایم شده...

سرنوشت یا تقدیر یا جبر زمان مرا آنقدربی رحمانه بزرگ و تنها کرده ... حتی حسرت فوت کردن شمع سال تولدم را دارم...

چه غریبانه شب تولدم مبارک....

ارزشمندی

هواللطیف...


این روزها آنقدر درگیر پروژه و پایان نامه ام بودم که حتی از زندگی عادی و روزمره ام هم افتاده بودم، اما خدا را شکر به انتهایش رسیده ام و شنبه دفاع دارم و این فصل زندگی ام نیز تمام می شود.

دی ماه، ماه پر تولدی بود. از تمامی دوستانی که تولدشان بود و نتوانستم اینجا ویژه به آن ها تبریک بگویم عذرخواهی می کنم. از جمله تولد هایش تولد همسرم هم بود. با یک سورپرایز عالی، و تدارک یک هفته ای، تولدی به یادماندنی درذهن ها شد و چقدر خوشحالم که گاهی از این توانایی هایم پرده برمیدارم:دی 

با تمام محدودیت ها و کمبود وقت و سختی ِ قضیه که باید مخفی می ماند و محمد عصر تولدش متوجه شد که تولد است، اما توانستم همه را متقاعد کنم که من می خواهم تولد بگیرم. آن هم به صورت سورپرایزی، و حالا که دو هفته از آن روز گذشته، هنوز هم پر از حس خوب مفید بودنم!

دلم میخواهد برای خودم، اطرافیانم، جامعه ام و کل دنیا آدم مفیدی باشم! این مفید بودن را هنوز برای خودم به درستی تعریف نکرده ام اما دلم می خواهد در زمینه تخصص خودم کار کنم و کار کنم و کار کنم! اما محدودیت ها و شرایط فعلی شرکت های معماری و این همه دخترک بی ارزش شده که دختر بودن را به تمام معنا نابود کرده اند، کار را برایم سخت کرده و اعتماد را سخت تر!

به این می اندیشم که چرا باید یک دختر، اینقدر جلف و بد و بی مرز وارد جامعه شود! که به هر کسی اجازه بدهد با او هرکار خواستند بکنند و تازه خوشش بیاید و شاید حتی حسی در درونش ارضا شود و اصلا به این فکر نکند که ارزش و مقامش والاتر از این حرف هاست...آنقدر این قضیه ها زیاد شده که در فکر عوام یک سری از شغل ها و سمت ها مسموم شده و تا اسم آن شغل می آید می گویند این شغل ها برای دخترکان جلف بی ارزشی ست که خودشان را تمام قد عرضه می کنند، حال پنهانی یا آشکار فرقی نمی کند، مهم این است که چرا؟ چرا باید من به عنوان یک دختر برای خودم مرز تعریف نکنم؟ و یا چرا مرزهایم اینقدر کمند؟!

من به شخصه در تمام دوران نوجوانی ام و جوانی ام تا زمان متاهلی و حتی حالا به شیوه ای دیگر، برای خودم مرزهای سفت و سختی داشتم و اجازه ی نزدیک شدن احدی را به خودم نمی دادم! حتی دست دادن ها و روبوسی ها و مکالمات و بگو مگو ها و خنده ها و همه چیزم مرز داشت! نه اینکه آدم خشکی باشم! نه اتفاقا به خوش مشربی معروف بودم و با همه در حد سطحی دوست بودم اما چه دختر چه پسر، مرزهایم را رعایت می کردم و همیشه هم عزت و احترامم حفظ می شد.

شاید آن هایی که مرزهایشان در حد خط نازکی ست که کاش همان هم نبود! لذت این عزت و احترام را نچشیده اند و یا نمی دانند که لذت مالکیت و تاهل و داستان هایش خیلی خیلی شیرین تر و بیشتر از این حرف هاست که حالا بخواهند با هر کسی باشند و یا حتی با یکی دو نفر اما به صورت بی مرز!

کاش می شد که کمی خودشان را بالا می کشیدند... کاش ارزش هایشان را، زیبایی هایشان را، وجودشان را بیشتر از این ها دوست داشتند و محافظت می کردند...

من از دخترهایی که در جامعه ی اکنون این چنینند بدم نمی آید، دلم برای خودشان می سوزد... با اخم و خشم به آن ها نگاه نمی کنم، با دلسوزی و ناراحتی می نگرم که تو می توانستی خیلی بالاتر و باارزش تر از این ها باشی!

بگذریم!

این روزها همه چیز این جامعه به هم ریخته، اصلا چه چیزی سر جایش است که این یکی باشد؟ دلم می خواهد می توانستم بقیه ی زندگی ام را جایی و در میان جامعه ای زندگی کنم به زن و مردش برای خودشان بیشتر از این ها ارزش قائل باشند...

کاش می توانستم بیشتر از این ها برای این زندگی مفید باشم

من تلاشم را می کنم و امیدوارم خدای مهربانم راهی که برایم بهترین است را جلو پایم قرار دهد... مطمئنم که هوایم را دارد و بهترین ها را برایم رقم می زند.


خدای مهربانم

من همچنان منتظر خدایی هایت هستم

برایم باز هم مثل همیشه خدایی کن...


پی نوشت1: شنبه دفاع پایان نامه ام است، برایم دعا کنید لطفا...


پی نوشت 2: امسال خبر فوت کسانی را شنیدم که دوستشان داشتم... خاله ی مادرم هم 29 دی ماه فوت شد و چقدر دوستش داشتم... جای مادربزرگ خدابیامرز خودم بود.. و چقدر وقت بود که ندیده بودمش... کاش مثل بچگی هایمان می شدیم و دوباره روابط های خانوادگی و خویشاوندی مان بیشتر می شد...  خدایش بیامرزد...


پی نوشت 3: باید تصمیماتی را بگیرم که بقیه ی زندگی ام را تحت الشعاع قرار می دهند، در زمینه کار و فعالیتی که برای جامعه ام مفید باشد، شبیه کسی هستم که بلیط استخر را خریده و می ترسد که وارد سالن استخر بشود و با آب سردش مواجهه گردد و شنا کند...

اراده ای و توانی  باید تا مرا پرت کند درست در وسط استخر، آنجاست که می توانم دست و پا بزنم و شنا کردن را بیاموزم...


پی نوشت 4: دلم مشهد می خواهد... دلم اصلا مسافرت می خواهد... دلم بیرون رفتن از مرزهای این شهر را می خواهد... کاش می شد که می توانستم به هرجای دنیا که بخواهم بروم و بازگردم... حوصله ام از این شهر رفته...


پی نوشت 5:  دو پست قبلی که رمزدار هستند، خصوصی اند و صرفا جهت یادگاری و ثبت خاطراتم در این پیج... رمزشان به کسی داده نشده است.


تولد محمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.