آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مرد بی سایه ی من

هواللطیف...


سال پیش همین روزها بود که برای رفتن به بهشت ساک می بستم! می گفتند ساکت باید سبک باشد و یادم هست چقدر وسیله می گذاشتم و کم می کردم تا بالاخره ساکی بستم و راهی بهشت شدم...

بهشتی که این روزها می بینم و دلم می سوزد برای بی توفیقی ام

بهشتی که لحظه به لحظه اش سخخخخخت بود اما شیرین!

بهشتی که روحم را آزاد کرده بود و جسمم را در بند یک مریضی سخت که دست و پایم را بسته بود و اگر شما نبودید مگر می شد دوام آورد...

شما را می گویم مرد بی سایه ام

در راه بهشت حرم پدر تا حرم پسر، چقدر به پاها می نگریستم... چقدر از پاها عکس می گرفتم تا مگر مرد بی سایه ای را ببینم که این روزها با دلی داغدار پا به پای عزاداران حسین علیه السلام خود را به کربلا میرساند...

آری شما را می گویم امام زمانم...

تمام عکس هایم را گشتم و مرد بی سایه ام را نیافتم... در راه تا کسی چای به من می داد و یا مردی را می دیدم که تک و تنها جاده ها را طی می نمود، یاد شما می افتادم...

چقدر دلم برای حلابیکم  زائرها تنگ شده... حلابی زائر حلابی زائر....

چقدر دلم برای مهربانی های بی اندازه ی راه تنگ شده

برای معجزاتی که دیدم...

چقدر دنبال شما گشتم... با هر طلوع و غروب دنبالتان می گشتم... با هر صدایی به عقب باز می گشتم و آدم ها را نظاره می نمودم...

دلم به این خوش بود که این راه پر از اعجاز به قدوم مبارکتان متبرک گشته و چقدر دلم می خواست لحظه ای پاهایم جای پاهای مبارکتان را لمس کنند...

حس حضور شما در آن بیابان عجیب و غریب حال نه تنها مرا که همه ی عاشقان حسین علیه السلام را خوب خوب خوب می کرد...


این روزها حال و روزم تعریف چندانی نداشت، غم بی توفیقی امسال هم به آن اضافه شد و شما مرد بی سایه ی من شاهدید که دیشب و ناله ها و زجه ها و خواستن هایم را...

حالا که بی توفیق شده ام و جامانده ام می شود برایم دعا کنید؟ می شود گوشه ای از قنوتتان اسم مرا هم به خدا بگویید؟ می شود یک گام برایم بردارید؟

چه توقعی دارم من!!! اما شما امام منید... شما چراغ زندگی ام هستید...

و من فرزند گم شده ی شما

بچه که گم می شود گریه میکند... همه به او می گویند همین جا بایست تا مادر پدرت برگرند و پیدایت کنند!

آقای مهربانم...

بابای نازنینم...

گم شده ام و روزهاست گریه می کنم... گم شده ام و مدت هاست که همینجا ایستاده ام.... گم شده ام و سال هاست که گیج و مات و مبهوت همین حوالی می چرخم و سرگردانم...

تا مگر شما بیایید و پیدایم کنید... بیایید و دست هایم را محکم در دستتان بگیرید تا دیگر گم نشوم...

مهدی جانم... بابای خوبم... این روزها بیشتر از همیشه می ترسم.... از پیدا نشدن!!!

نکند مرا از یاد برده باشید....

نکند مرا نمی خواهید...........

مهدی جانم بیایید و مرا پیدا کنید...

گم شده ام

و از این روزهای تنگ و تاریک می ترسم

بیایید و مرا دریابید که بی کسی و تنهایی و گمگشتگی و سرگردانی چیزی از من باقی نگذاشته


بیایید و پیدایم کنید بابای مهربانم....

بیایید....


http://uupload.ir/files/w6oo_img_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B5%DB%B1%DB%B2%DB%B0%DB%B2_%DB%B1%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B6.jpg

دوستت دارم!!

هواللطیف...



"دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین..."

(شاملو)


این شعر را چندین سال پیش در بُرد دانشگاه قبلی ام خواندم... یادم هست که همان لحظه این دوبیتش را حفظ کردم و چقدر آفرین گفتم به شاعرش...

شاعرها گاهی حرف دلت را می زنند. اصلا بعضی شعرها را که می خوانی، حس می کنی شاعرش با تو ساعت ها حرف زده و دقیقا حرف های دل تو را شعر کرده

و همیشه می گویم چقدر خوب که شاعر ها هستند، البته بعضی از شاعرها اما خوب است که هستند و شعر می گویند...


دوست داشتن اتفاق عجیبی ست... و جنس بعضی دوست داشتن ها مقداری عجیب تر! شبیه یک موتور پر قدرت آخرین سیستم، یا شبیه دو بال برای پرواز

جایی خواندم پرواز بال نمیخواهد، دل می خواهد... و چقدر خوب بود... حال دل ِ شجاعت یا دلِ لبریز از محبت خیلی فرقی نمیکند. مهم این است که دوست داشتن حتی آدم را به پرواز می رساند...

و من همیشه فکر می کنم که چه کسانی را باید دوست داشت و چه کسانی را نه! خیلی وقت ها هم دست آدم ها نیست... اینجاست که حکایت کمی فرق می کند! و شاید اوضاع کمی سخت تر هم بشود...

دوست داشتن های یواشکی ته دل آدم ها هم از آن دست اتفاقات عجیب است...


آدمی که دوست دارد صرفا سرش شلوغ نیست! آدمی که کسی یا کسانی را دوست دارد همیشه نمی خندد... و شاید عمیق ترین تنهایی ها را هم داشته باشد برای همان دوست داشتن های عمیق یواشکی...

دوست داشتن گاهی ارتباط مستقیمی با چشم ها دارد...

گاهی در خاطرم آدم ها را با چشمهای معصومشان تصور می کنم و چقدر حس دوست داشتن های یواشکی این مدلی خوب است، اما... اما گاهی هم یک درد عمیق و خیلی خیلی عمیقی وجود دارد چرا که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم... اصلا این آدم ها نمی فهمند که ما دوستشان داریم، و شاید هم رفته اند یک جای دیر و دور... دور از بٌُعد مکان را نمی گویم، از بُعد بی خبری را می گویم وگرنه ممکن است طرف مورد نظرت خانه اش تا خانه ات تنها چند خیابان درخت باشد...


خیلی وقت است که به کسی نگفته ام دوستت دارم... از ته دلم

مهر امسال پُر از مهر آغاز شد و پس از آن نمیدانم که چرا نشد... چرا به بی مهری مطلق تمام شد، چرا این پاییز که می توانست پر از عشق باشد و محبت، به خزانی تبدیل شد پر از خش خش برگ های خسته از زیستن... چرا نشد که بگویم دوستت دارم... چرا نشد که بگوید دوستم دارد... اصلا گاهی آدمی همینجاست که می شکند! اینکه دوستش داشته باشد و نداند که او هم دوستش دارد یا نه...

از این پاییز متنفرم

پاییزی سراسر انتظار

انتظاری که نافرجام ماند و می ماند...


دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و همه بیایند و دهانم را ببویند و بوی خوش دوست داشتن هایم را استشمام کنند و جرعت نکنند هیچ بگویند!

دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و شعله ای از درونم زبانه بکشد و همه ببینند و نتوانند مرا مواخذه کنند!

دلم می خواهد بگویم دوستت دارم

دلم می خواهد کسی را که باید، دوستش داشته باشم

دلم می خواهد صبح و ظهر و شب هایم با دوستت دارم ها و دوستم داری ها بگذرد

دلم می خواهد پاییز قشنگ بشود، حتی خش خش برگ ها قشنگ بشوند، آسمان ابری قشنگ بشود، باران قشنگ بشود، جاده ها و یادها و خاطره ها قشنگ بشوند، قاچ های پیتزاهای مرغ و قارچ قشنگ بشوند، اصفهان قشنگ بشود، من قشنگ بشوم، و اویی که باید قشنگ بشود و بیاید و بگوید دوستت دارم و بگویم دوستت دارم و با همین دوست داشتن هاست که زندگی قشنگ می شود...

اویی که نمیدانم کیست، اویی که گاهی می گویم این است؟ بعد می فهمم که نه و این راه ادامه دارد و من هر روز مورد امتحان خدایی قرار می گیرم که به حکمتش، به رحیمیتش، به رحمانیتش، و به عدل و قادریتش ایمان دارم و حتی ته ته همه ی سختی های طاقت فرسا و اشک های گاه و بیگاهم او را شکر می گویم و میدانم که برایم بهترین ها را می خواهد...


دوست داشتن ها یکسان نیستند، برخی از این دوست داشتن ها بزرگ تر است، برخی پر انرژی تر، برخی رنگی رنگی تر، و همه ی اینها با هم زندگی یک فرد را می سازند...

اگر اینجا از دوست داشتن خاصی حرف میزنم چون جای خالی  اش را خیلی وقت است که حس می کنم... چون زمان هایی بوده که چشیده ام و به یکباره به بدترین نحو ممکن از زیر زبانم بیرون کشیده اند، شبیه بچه ای که با اشتیاق پفکی را باز می کند و همین که اولین دانه ی پفک را به دهان گذاشت، کل بسته را از او می گیرند و او فقط گریه می کند... سکوت می کند و پس از مدتی ناچار است که حتی فراموش کند!!!


مجموعه ی دوست داشتن ها زیادی قشنگند و آدمی می تواند با مهری که در دلش دارد و قدرتی که این محبت ها به او میدهند، کارهای بزرگی بکند... تصمیمات بزرگی بگیرد و فرد موفقی باشد...

و همیشه در دل هر فرد موفق، عشق و مهر و دوست داشتن عمیقی بوده و هست! شک نکنید...


حال این مهر به پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر، به دوست باشد یا به همسر و فرزند، یا معلم و استاد و همسایه...

حتی این مهر به خدا باشد یا اهل بیت، به بزرگان دین باشد یا یک آدم زیادی خوبی که نسبتان به همان آدم و حوا بازمیگردد...

این مهر می تواند به خودت هم باشد! اینکه خودت را دوست داری، خود را عمیق دوست داری و این هم با رعایت مرزها زیادی خوب است! مرزی که از عزت نفس فراتر نرود...


خلاصه که من آن شعر را اینگونه میگویم:

بیخود کرده اند که دهانت را ببویند

فریاد بزن دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم !!!


Image result

روزهای سخت!

هواللطیف...


 با خودم عهد کرده بودم تا زندگی ام به روال روزهای قبل از تابستان و مهر بی مهری ها بازنگشت، ننویسم و اینجا نیایم! اما نمی شود... آدمی که دست هایش به رقصیدن روی کیبرد عادت کرد، آدمی که ذهنش را دانه به دانه کنار هم می چیند و دریا دریا حرف روانه ی این صفحه های سپید می کند، آدمی که سال هاست مونس امن تنهایی هایش همین صفحه های بی غل و غش است، نمی تواند که ننویسد... آنوقت می شود موجودی شبیه حالای من که انگار جلوی گلویش را گرفته اند! و گلویش از شدت بغض ، از حجمه ی عظیم کلمات در سینه مانده، درد می کند و از گوشه ی چشم هایش اشکی یواشکی می بارد و سرش گاهی که زیادیی حرف درآن باشد، به حد انفجار می رسد...


  ادامه مطلب ...