آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

شُکرانه های بهاری

هواللطیف...

یکی از معدود خوبی های تلگرام  همین پیام های صبحگاه و عصرانه و شب بخیر هاست! همین ها که می گوید امروز مثلا شنبه است و یا دوشنبه و یا آخرین روز هفته، اصلا نه روز انتظار آمده و امروز جمعه است... میان این روزها چند روز پیش بود که پیامی برایم آمد و نوشته بود امروز آخرین دوشنبه ی فروردین ماه سال جدید است!

این چند وقت اینقدر درگیر اتفاقات رنگارنگ بودم که گذر فروردین را حس نکرده بودم! یک ماه پیش چنین روزهایی همه ی مردم می دویدند برای شروع سال جدید! و من با اینکه خودم امسال پا به پای همین مردم دویده بودم اما باز هم تعجب می کردم... از خودم... از آدم ها که دقیقه ی نودی اند و تا آخرین لحظه ها سین های سر سفره شان را جور می کنند... شبیه محمد که یکی دو ساعت مانده به سال تحویل از این مغازه به آن مغازه دنبال ماهی می گشت و سیر و سبزه و از این دست سین ها! و من به این همه دقیقه نودی بودن می خندیدم و دلم برای هر سال و تخم مرغ رنگ کردن ها و آمدن اینجا و نوشتن تنگ شده بود...

به همین راحتی زمان می گذرد، همین اردیبهشتی که برایم تداعی یک عالمه خاطره ی خوب و بد است هم! اردیبهشتی که زیباست و بهشت خدا در جای جای زمین با روییدن برگ های سبز تازه سر زده جان می گیرد و حالا که زاینده رود من باز است و جاری و روان و من هر روز کیف می کنم از دیدن آب های روانش، و نشستن کنارش و دیدن جریان آب!

امروز حرفی زدم که کسی به من گفت ناشکری نکن! و راست هم می گفت... تمام مسیر خانه را فکر کردم به اینکه چقدر ناشکرم و کمتر کسی را می شناسم که ناشکر داشته هایش نباشد! و این یعنی فاجعه! برای خودم می گویم و اصلا به خودم

همین که نفسی هست، می آید و می رود، همین که حالا امنیت را لمس می کنیم، می چشیم، حس می کنیم، همین که خانواده ای هست و دوستشان داریم، پدر، مادر، برادر، خواهر، همین که خدایم لطفش را چند وقتی ست بر من تمام کرده و کسی هست که همراهی اش با تمام تفاوت ها و اختلافات میان دو آدم بالغ ، اما بی نهایت خوب و شیرین است، برای تمام این ها باید شکر کرد، باید شبانه روز برای حتی نداشته هایی که شاید به صلاح من و تو و ما و خیلی ها نبوده هم شکر کرد...

خدای مهربانم خودش می داند کجا، چه وقت و چگونه نعمت هایش را به تک تک بندگانش ارزانی دارد و باران رحمت را بر سرشان ببارد..

کار من و تو تنها شکر گذاری ست و تلاش، تلاش برای رسیدن ها ، برای هدفمند زندگی کردن و سررشته ی تعالی زیستن را گم نکردن و صراط مستقیم الهی را گام برداشتن و آسمان ایمان را پرواز کردن و شکرگذاری و شکرگذاری و شکرگذاری...

این روزها کمتر کسی را می بینم که برای داشته ها و نداشته هایش خدایش را شاکر باشد، شاید هم در دلشان شاکرند و به آدم ها که میرسد غر و پُرشان شرو می شود! شاید! نمی دانم

اما خودم را می گویم، خودم که گاهی با یک حرف یک دوست رهگذر، به خودم می آیم که فریناز! ناشکری نکن!

شکر کن خدایت را، از او ممنون باش برای همین نفس هایت، برای عشقی که در دلت به امانت گذاشته، برای روزهای بهاری که برایت رقم زده، برای همراهی که در مسیر زندگی ات قرار داده و هر روز بیشتر از روز قبل با او  اُنس می گیری و معنی خیلی از واژه های زیبای خدا را درک می کنی، یاد می گیری که منیّتت را کنار بگذاری و ببخشی و ایثار کنی و گذشت را هر لحظه ی ملکه ی ذهنت کنی و صبوری را آویزه ی گوش هایت و لبخند را زینت لبانت، یاد می گیری که قلبت اگر آرام بود و نبود اما مسئول آرامش کسی هستی که دوستش داری و دوستت دارد، یاد می گیری که لبخندت حتی در سخت ترین شرایط و با حال خسته و بی حوصلگی ها اگر جانی به اویت می دهد پس نباید دریغ کنی! یاد میگیری که از خودت بگذری تا یک جایی، یک روزی، یک لحظه هایی اویت برای تو گذشت کند، صبوری کند، آرام جانت شود، همراه لحظه هایت حتی! و تمام این ها اگر دو جانبه بود خوب است... یاد می گیری نهالی که کاشته اید را با همدیگر آبیاری کنید، تقویت کنید، نور بدهید، جایش را عوض کنید، خاکش را شخم بزنید، کودش دهید و خلاصه یاد میگیری که باغبانی کنی و باغبانی کند! یاد می گیری تمام دونفره ها را! تمام ما شدن ها را!  تا روزی نهال عشق جوانه بزند، بزرگ شود، گل و برگ بدهد، ثمره بدهد و بزررررگ شود و در عنفوان پیری زیر سایه اش آرام و آسوده بنشینید و به زندگی نگاه کنید، به روزهایی که گذشت و تا به اینجا رسیدید و چقدر آن روزها زیباست... چقدر آرامش آن روزها خوب است و دیرزمانی نمی گذرد که همان روزهای پیری هم فرا می رسند و کاش که همیشه در تمام این سال ها شکر گذار باشیم... کاش شکرگذار باشم و هرلحظه خدای مهربانم را حاضر و ناظر بر زندگی ام ببینم... کاش یاد بگیرم که کمی بیشتر از همیشه از خدای مهربانم تشکرکنم...

برای همه ی بودن هایش

برای همه ی خدایی هایش

برای همه ی داده ها و نداده هایش

و برای بهاری که لحظه هایم را پر از معانی جدیدی کرده که عاشقانه دوستش دارم...


خدای مهربانم شُکر شُکر شُکر...


http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/14668/14667164-4c10fa425f1dc6bb8050b332991fc729-l.jpg

سخن های نیمه تمام

هواللطیف...

دلم برای گلستان تنهایی هایم تنگ شده بود 

برای آرامش پنهانی که تمام لبخندهای پیدایم از جای جای کلماتش، صفحاتش، آدم هایش، دوستی ها و محبت هایش نشات گرفته

بزرگ شده ام و کمی حس و هوای حوالی سرزمین دختران شرقی را در سر می پرورانم!

من از حجم انبوه دلدادگی ها می آیم، از دیار آب و آفتاب و ستاره باران زمین با عشق! 

آسمان را دیرگاهی ست به دست ماه سپرده ام، جهت تعطیلات عیدانه! اما حالا دلتنگ تر از قبل، مشتاقانه رو به سوی ابرها دارم و چشمانم در قلوه قلوه ی سپیددانه های آسمانی حلقه انداخته...

هلال ماه رجبم را می گیرم و به ستاره ها سلام می کنم و حس حضور خدایم را از لا به لای تمام لذت بهار، استشمام می کنم!!!

باد بوسه های خداست و همیشه گفته ام... سال هاست، در هر حال و هوا و حسی که بوده ام گفته ام و باد بهاری بوسه های خاص و ناب و پر از احساس اوست...

این روزها بدون بافت، بدون شالگردن و بدون هر گونه لباس گرم کننده به دل بهار می روم!

کسی درون وجودم به سال ها قبل بازمیگردد و در گوشم زمزمه می کند که : تن مپوشانید از باد بهار...

و یادم می آید بودنش را، داشتنش را... حالا با تمام وجود دلم میخواهد که بود... کاش مادر بزرگ سبزم همیشه بود و این روزها را میدید... روزهایی که دست هایم در دست یکی از اولاد پیامبر مهربانی ها گره می خورد و به آرامش این اتفاق فکر می کنم و چقدر حس خوبی ست این که دوباره پس از سال ها سرنوشت من با سیدی دیگر گریه خورده...

و چقدر جای مادربزرگ سید و مهربانم خالی ست....

آسمان دنیای بچگی های من سبز بود، و زمین زیر پایم آبی!

آسمان دنیای جوانی های من اما آبی و زیر پایم سبز...

حالا گاهی به همان بچگی هایم میروم... روزهایی که آسمان سبز بود و باران مغز پسته ای

روزهایی که چقدر حالم خوب بود و دلم میخواست بزرگ شوم! قد بکشم! لباس های بلند و دنباله دار بر تن کنم! روسری ام را مدل آدم بزرگ ها ببندم! کفش های پاشنه بلند بپوشم! آرایش کنم! جوراب پارازین رنگ پا بپوشم! دامنم تا روی پاهایم بیاید! و خلاصه زن باشم...

اما نمی دانستم شاید دلم روزی برای لباس های عروسکی با کفش های عروسکی تنگ بشود! نمی دانستم صندل های بچگی برای بزرگ تر ها نیست! نمی دانستم ساق شلواری های سفید تورتوری با لبه های حریر چین دار برای آدم بزرگ ها ساخته نشده! نمی دانستم و حالا دم هر مغازه ی لباس بچگانه فروشی که می ایستم ذوق می کنم و هزار بار دلم میخواد می توانستم یکی از همین لباس ها را بپوشم و پایم در یکی از این جفت کفش های کوچک و زیبای بچه ها می رفت...

اما بزرگ شدن هم دنیای خودش را دارد

شنیدن صدای پاشنه ی کفش هایت یعنی که تو بزرگ شده ای، یعنی که تو مسئولی! مسئول زندگی خودت و کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند...

خدایا شُکر برای بزرگ شدن ها

برای بهار

برای باد های بهاری

برای رایحه های بهاری

برای بودن های بهاری

شُکر شُکر شُکر

http://cdn.asemooni.com/2015/03/spring-7.jpg

بهارانه ای از جنس عشق

هواللطیف...

بوی بهار می آید و شکوفه های سپید و صورتی

بوی لباس های نو

بوی آجیل و میوه و گز و شیرینی

بوی عیدی

بوی هفت سین های رنگارنگ

و من حالا میان این همه شلوغی روزهایی که گذشت، بهار را به شُکر نشسته ام...

از آخرین باری که انگشتانم بر روی حرف ها رقصیده اند، دوماهی می گذرد و چقدر دلم تنگ بود برای حرف زدن... برای گفتن... برای شرح روزهای عجیبی که پشت سر هم می گذشتند و پر از اتفاقات خوب و بد...

و من خودم را به دست تندباد روزگار سپرده بودم و گذاشتم تا مرا با خود ببرد... و دلم را و دستانم را حتی!

جای خوبی بود و من هر روز عجیب ترین روزها را سپری می کردم...

گفتم خدایا تو کنار منی، نمی ترسه دلم... گفتم الا بذکرالله تطمئن القلوب... گفتم خدای مهربانم خدایی کن... گفتم و خودم را و تمام تماااااام زندگی ام را به او سپردم...

چه بهمن عجیبی بود... آخرین روزی که اینجا نوشتم چقدر سر در گم بودم، چقدر کلافه بودم و می ترسیدم از بزرگترین تصمیم زندگی ام... گذشت و روزهای عجیبی آمدند... 9 بهمنی آمد که یکی از پر تناقض ترین روزهای زندگی ام بود... شنبه شبی که پر از اشک شدم و نیمه شبی که شوق سراپای وجودم را فراگرفت...

هفته ای که زیادی سخت بود... و 15 بهمنی که میانمان نگاهی رفت و دلی آمد و شوقی بی وصف و حالی خوش و نامی بدون پیشوند و بدون پسوند حتی!!!

شبی که نامزد شدیم... شبی که گفتند تو برای او و او برای تو...

و  روزی که عشق نامیدند و ما عاشق شدیم، و روز تولدم...

بهمن 95 برای من پر از عجیب ترین احساسات دنیا بود... پر از ناب ترین ها... پر از سپردن تمام زندگی ام و دلم و همه ی صبوری های چندین ساله ام به دست خدا...

شرط من مشهد بود و حرم... شرط من  اولین لمس دست ها و اولین نگاه های عاشقانه زیر سایه ی امام رضایم، ضامن تمام زندگی ام، بود و محقق شد...

به لطف خدا و کمک همه ی عزیزانم پنج شنبه، 5  ام اسفند ماه بود، حوالی ظهر، قبل از اذان که بله ی معروف زندگی ام را گفتم و محرم شدم به محمد زندگی ام...

آنجا بود که دست هایش آرامش تمام بی قراری هایم شد و چشم هایش امنیت محض لحظه هایم...

توصیف آن لحظه ها را عاجزم... زیر سایه ی امام رضایم و حرمی که آرامش تمام زندگی ام بوده حالا شاهد بزرگترین تصمیم زندگی ام بود... حالا مرا وارد مرحله ی جدیدی از زندگی ام می کرد که همیشه از آن واهمه داشتم

حالا که نزدیک به یک ماه است عقد کرده ایم، هر روز اتفاقات جدید و آدم های جدید و احساسات جدید و نسبت های جدیدی را تجربه می کنم... گاهی زیادی خوب و گاهی هم زیادی بد، و این منم دختر رگبار آرامشی که تمام خوبی ها و بدی های یک رابطه ی دو نفره را مدیریت می کند و می خواهد که بهترین باشد... می خواهد که شکرگزار لحظه های زندگی اش باشد، می خواهد که بهار 96 را تمام قد ببوسد و ببوید و حالش برای خودش،برای همسرش، برای اطرافیانش و برای زندگی اش خوب باشد...

آرامش پنهانم حالا میزبان حرف هاییست که نگفته ام... میزبان احساساتی که ننوشته ام و اتفاقاتی که باید همه را به فال نیک بگیرم

حالا کمی بزرگتر از قبل شده ام

کمی پر صبر و حوصله تر

کمی آرامتر

کمی عاشق تر

و گاهی گیج

گاهی خوشحال

گاهی غمگین

وارد مرحله ی جدیدی شده ام که آرام آرام می پذیرم و پذیرفته می شوم...

این روزها پر از اولین هایم

پر از اولین های شیرین

پر از اولین هایی که باید همه را به فال نیک بگیرم و بگویم خدایا شکر شکر شکر

حالا رسیده ام به قرآنی که عاشقانه دوستش دارم

و الطیبات الطیبون....

خدای من برای بهارانه هایی که به من ارزانی داشته ای شکر شکر شکر شکر

بهارانه هایت را نصیب تمام دوستانم کن...

آمین

http://tosiye.ir/wp-content/uploads/%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D8%B9%D8%AA%DB%8C.jpg


عیدتان مبارک باد

سالی پر از عشق و شور و شوق و آرامش و سلامتی  را برای تک تکتان از خدای مهربانم می خواهم:)