آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دلی که دوباره شکست...

هواللطیف...


گذر زمان آنقدر سریع است که به پای فکر کردن به تک تک روزهایش نمیرسم! و شب های طولانی پاییز که تمام نمی شوند و هر شب بلندتر! هر شب بیشتر از قبل حوصله ات سر می رود و زودتر از روز قبل باید خودت را به خانه برسانی...

شب های سرررررد پاییز! و امروز میان سوزی که گلویم را احاطه کرده بود به سرمای زمستان پیش رویی فکر می کردم که هنوز نیامده و اینکه چطور تابستان ها همان یک مانتوی نازک هم سنگینی می کند بر تن و حالا هرچقدر می پوشیم گرم نمی شویم از این سرمای استخوان سوز...

در خاطرم نیست که تابحال از سردی  و طولانی بودن این شب ها حرف زده ام یا نه! که بعید می دانم این سال ها از این شب ها حرفی نزده باشم!

شب هایی که دلم میخواست حیاط بزرگی بود و حوض آبی و تختی و کرسی و یک عالمه آدم های مهربان تا بلکه سیاهی شب بر زندگی ام چمبره نمی زد و سردی اش تنم را نمی سوزاند... شب هایی که دوست داشتم با آدم های خیلی خوب پر بشود مثل قدیم ها... مثل فیلم ها... مثل سال ها پیش که آپارتمانی نبود

و من چقدر از آپارتمان های جدید و خانه های مدرن امروزی فراریم ام! یک فراری در بند!

همیشه دلم میخواست مثلا چندین سال قبل به دنیا می آمدم یا مثلا چندین سال بعد... دلیلش را نمی گویم، گاهی برخی از دل خواستن ها دلیلی هم نمیخواهند

این شب ها و این ماه آنقدر درگیر درس و دانشگاه و کارهای متفرقه و کنفرانس و ورکشاپ وانجمن و همه ی این فعالیت های جانبی دانشگاه  شده ام که سردی و طولانی بودن شب های بی وفای پاییز امسالم دهن کجی نکنند و زودتر از طعنه هایشان و نگاه های چپ چپشان به خواب بروم...

این شب ها حتی زودتر می خوابم و صبح دیرتر بیدار می شوم

پاییزی که می توانست بهترین پاییز من باشد و نشد...

پاییزی که می توانست آنقدر گرم و خوب باشد که یادم برود همه ی زندگی  گذشته ام را اما نشد...

پاییزی که دلم خوش بود به آمدنش... مژده ی مهر را با مهر داده بودم و حالا پاییز دارد نفس های آخرش را میکشد و من نفهمیدم کی به آخر آذر رسیدم و کی این سه ماه سپری شد و کی ترمم رو به اتمام ماند و چرا درس هایم تلمبار شد و چرا جز گریه های شبانه و سکوت و قبول سرنوشتی که خدا برایم رقم زده بود کار دیگری نکردم و حرف دیگری نزدم و من ماندم با دلی از حرف... با دلی که شکست...

و فکر کن که دل دختری بشکند!!

دلم به اندازه ی تمام جای پای عابران تنهای پاییزی له شد، به قدر تمام برگ های خزان زده مچاله شد و من چاره ای جز سکوت و صبر و پذیرفتن نداشتم...


گاهی آدم باید تمام زندگی اش را بپذیرد... حتی تمام سال های گذشته اش را و تمام آنچه که در انتظارش فردا و فرداها را رقم می زنند...

شاید دیروز بود یا دو روز پیش! در راه قطراتی از باران شیشه ی ماشین را لمس کرد و دل آسمان گرفته بود و نمی بارید! آهنگی هم پخش می شد و من آهسته در ترافیک به جلو میرفتم و فکر می کردم... آنجا بود که فهمیدم باید کل زندگی ام را بپذیرم! و خسته ام از جنگ از جنگیدن! از خواستن و نشدن و از خیلی چیزهای دیگر...

من خسته بودم و باید می پذیرفتم هرآنچه که پاییز را برایم نافرجام کرد و حالا چند روزی ست که به خودم می گویم من پذیرفته ام! زندگی ام را... روزهای از دست رفته ی جوانی ام را... تنهایی های بی حد و حصرم را... بی کسی هایم را.... نبودن ها و بودن ها را... و خلاصه همه ی زندگی ام را پذیرفته ام!

اعتراف به این برهه از زندگی، دل می خواهد! شجاعت می خواهد! جسارت می خواهد... که من همه را در خود جمع کرده ام تا در محکمه ی آرامش پنهانم به اعتراف بنشینم و خیالم راحت باشد که کسی نه قضاوتم می کند، نه دلسوزی، نه سوبرداشت، فقط می خوانند و در ذهن خود دختری شبیه مرا تجسم می کنند و میروند...


تمام سکوت یک ماهه ام را شکسته ام که بگویم توانستم زندگی ام را بپذیرم!  با تمام فراز و نشیب هایش و امتحانات سختی که هیچ کدام دست خودم نبود

امتحاناتی که هر روز سخت تر می شود

و چقدر دلی که می شکند سخت تر از هزار امتحان دیگر خداست

چقدر گرفتن امیدی که عنایت حق بود ، چقدر شوقی که آمده بود تا بماند، چقدر لحظه هایی که برایم اتفاق افتاد و فهمیدم زندگی می شود قشنگ هم باشد، و همه گرفته شد... و این گرفتن ها و دادن ها نه دست من است نه تو نه او... فقط خدایی که خواست و شاید نامردی کسانی که فکر می کردم می توانند مردانیت را با خودشان یدک بکشند......


بگذریم!

ته ته همه ی این حرف ها برای دخترک قصه ی ما گریه های ناریختنی اند و بغض های مانده در گلو...

و حالا شاید یک پذیرفتنی که همه چیز دست خداست و خدا می داند و می تواند...


http://gdl.naslno.com/uploads/2015/08/flower.jpg


+ این پاییز سخت دارد تمام می شود و امیدوارم هیچ وقت دیگر پاییز نشود یا اگر می شود به سختی پاییز امسال نشود...

++ این روزها پی بندزنی می گردم که دلم را بند بزند... بند زنی که چندین ماه پیش از او گفته بودم...

+++ زندگی برای من که هر روز سخت تر از روز قبل می شود و خودم از صبر و سکوت خودم در عجبم!!! کاش روزهای خوب من نیز می آمدند...