آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

راه صعب العبور عشق

هواللطیف...

این روزها تشنه ام

تشنه ی صحن و سرایش

تشنه ی راه و شمردن عمودها 

غروب ها، در تکاپوی جستن موکبی که بتوان ذره ای استراحت نمود

تشنه ام

تشنه ی نیمه شب ها و راه افتادن و پیاده روی را با خواندن عاشورا و یس و آل یس آغاز نمودن...

و هزاران آرزو و دعایی که با هر قدم که برمیداشتم به خدایم می گفتم

یادش بخیر روز اربعین که گوشه ای از بین الحرمین خودمان را جا دادیم و نمی توانستیم از شدت جمعیت حرکت کنیم!

چقدر با امام حسین علیه السلام حرف زدم... چقدر از او خیلی چیزهایی را خواستم که حالا به کمی از آن ها رسیده ام و به خیلی هایش نه...

یادم هست گفتم که مرا هر ساله روانه ی این راه پر از عشق کنید...

اما

انگار همان یک بار بود ...

این روزها دوستانم حلالیت می طلبند و روانه ی کرب و بلا و نجف و آن راه عجیب و غریب می شوند...

و من چقددددر تشنه ام

جرعه ای زیارت می خواهم

قطره ای نگاه

دلم می خواهد خاک پای تمام زائرانی باشم که دعوت شده اند...

کاش نوبت به دعوت ما هم میرسید...

کاش

نگاهی...

کاش...

https://newskala.ir/wp-content/uploads/2018/10/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86.jpg


اگر هر کدومتون امسال عازم کربلا بودین، خیلی خیلی خیلی یاد ما هم باشین.... خیلیییییی....

اولین شب آرامش ما به وقت 10 شهریور ماه

هواللطیف...


اولین پست در خانه ی جدید دوتاییمان:)


حالا که تقریبا یک ماه از خیلی وقایع بد و خوب تدارکات عروسی گذشته و من در خانه ی خودم اولین پستم را می نویسم، به این فکر می کنم که یک ماه پیش، جایی که نشسته ام برایم محال شده بود... اواخر مرداد ماه و اوایل شهریور یکی از بدترین دوران عقدم بود... دورانی که پُر از اختلاف و دعوا و کشمکش و اذیت و لجبازی و نشدن ها و خستگی ها بود... شاید تنها کسی باشم که تا چند روز قبل از عروسی، نمی دانستم اصلا این ازدواج به سرانجام می رسد یا نه!!!! این خیلی حرف عجیب و غریبی ست اما دم دم های عروسی ، همه به جان هم افتاده بودند و کلی دعوا و اختلاف پیش آمد و یکی می گفت دختر نمی دهم و آن یکی می گفت جهاز نمیخوام و دیگری می گفت جهاز نمی برم و آن دیگری می گفت عروسی نمی گیرم و خلاصه که بدترین روزهای عمرم را سپری می کردم... پر از گریه و اشک و آه! از طرفی حرف مردم و سوال و جواب هایشان که پس کی عروسی  میکنید؟! و این ها همه مزید بر علت شده بود که فکر و ذهن و ا عصاب و روان و جسمم به قدری خسته باشد که حد نداشت....


اوایل شهریور ماه بود، با هر ترفندی بود محمد راضی شد که به مسافرت برویم و جهاز بیاید و بقیه در غیاب ما بقیه اش را بچینند! جهازی که نه مبلمانش آمده بود و نه تختخوابش و نه ویترینش!! 

فارق از تمام دعوا و جنگ و جدل ها، 5 شهریور ماه بود که با غر و لند و حرف های خاله زنکی همه، راهی کیش شدیم... با کل رفت و آمدش 4 روز بیشتر نبود اما آن 4 روز، تمام جان خسته مان التیام گرفت... دور شده بودیم از هیاهو و حرف و حدیث های بقیه... لحظه ای که در هواپیما نشسته بودیم و از زمین اصفهان بلند شده بود و داشت به کیش نزدیک و نزدیک تر می شد، انگار تمام هستی را به من می دادند... باید از شهری که آدم هایش خیلی خیلی زیاد مرا اذیت کرده بودند دور می شدم...

آن 4 روز با تمام هوای شرجی و گرمش اما جز بهترین روزهایم بود... باید تمام اتفاقات تا یکی دو روز قبلش را به آب ها می سپردم و به خانه می آمدم... عید غدیر امسال نتوانستم در جشنی که با دوستانمان گرفته بودیم شرکت کنم اما به جایش به ماه عسلی رفته بودم که فقط 4 روز بود...

روز بعدی که برگشتیم، غروب به تالاررستورانی رفتیم که نزدیک خانه مان بود و پس از خوردن شام روانه ی خانه ی جدیدمان شدیم... عروسی به این سادگی هیچ وقت در تخیلاتم هم نمی گنجید اما زندگی و دست تقدیر با آدمی کارهایی می کند که فکرش را هم نمی کنی...

همیشه در تخیلاتم، عقد و عروسی مجلل و بزرگی را تصور می کردم، مثل همه ی کسانی که اطراف ما هستند و اینگونه به خانه بخت رفته اند، اما عروسی ام به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد و حتی خانه ای که ساده بود و هنوز مبلمان و تخت و خیلی چیزهایمان آماده نشده بود:دی

بله ای که 5 اسفند ماه 95 در حرم امام رضا علیه السلام گفته بودم بالاخره 10 شهریور 97 به سرانجام رسید و به عروسی مبدل شد...

حالا که سه هفته و چند روز است عروسی کرده ایم و با آن ترس هایی که گفته بودم روبرو شدم و با همه شان مقابله کردم، آمده ام که بگویم زندگی با همین سختی هایش شیرین است... و بالاخره به قول شعار مجله موفقیت دکتر حلت که از دبیرستان تا به الان زمزمه کرده ام: یک روزی یک جایی یک جوری یک کسی، صبر داشته باش.... صبر داشته باش...

خدایم اولین شب آرامش وعده داده شدم را به من چشاند... و در پست قبلم از او خواسته بودم و به وعده اش رسیدم...

شاید دلم میخواست در سن کمتری این آرامش را تجربه می نمودم اما همین حالا هم خوب است و خدا را شکر به پاس این روزها...

روزهایی که دغدغه هایم رنگ و بوی دیگری گرفته... شاید می توانم بگویم سخت تر از دوران مجردی و حتی دوران عقدم شده... اما شیرین است و پُر امید

همیشه خانه ای را تصور می کردم که پر از وسایلی باشد به سلیقه ی خودم که دوستشان داشته باشم و زندگی کنم، هر چند با تصوراتم کمی فاصله دارد اما همین هم خوب است و حالا که کمی مکث می کنم و به در و دیوارهایش می نگرم، خدایم را شکر می کنم برای هر آنچه که داده و هر آنچه که به حکمت خویش نداده است.


در دو پست قبل تر هم گفتم که زندگی مشترک، آن رویای عاشقانه ی درون فیلم و عکس ها نیست، اما باید بلد باشی که خوب زندگی کنی و افسار زندگی ات را چگونه در دستت کنترل کنی! همیشه فکر می کردم زندگی مشترک مثل همان است که درون فیلم هاست، خوشبختی محض، حال خوش همیشه، عشق و محبت و آرامشی بی وصف و بی پایان، اما جز خواب و خیالی بچگانه چیزی بیش نبود... زندگی اصلا به خوبی و بدی، بالا و پایین هایش، حال خوب و بدش، آرامش و ناآرامی هایش معنا پیدا می کند. آرامش و خوشبختی و عشق و محبت هست اما در مقابلش تلاطم و حس بد و روزهای سخت و بی مهری هم گنجانده شده است. من حالا آنقدر بزرگ شده ام که این ها را درک می کنم و واقع گرایانه به زندگی می نگرم. از رویاهایم کمی دست کشیده ام و در دنیای واقعی با آدم های واقعی، کاملا واقع گرایانه زندگی می کنم، هرچند خوشبین! چون اگر بدبین باشم آتش به زندگی خودم و خودم و همسرم و عزیزانم می زنم، دلم نمیخواهد خیلی از حقیقت ها را بدانم، آدمی هر چه بداند بیشتر اذیت می شود! بنابراین خیلی وقت ها جلوی کنجکاوی ها و بدنگری هایم را می گیرم و خوشبینانه به جلو می روم...


راهی را شروع کرده ام که نیاز به بزرگ شدن و بزرگ بودن و عقل و درایت دارد. و زندگی همه ی اینها با چاشنی عشق و محبت است. در این راه می دانم که خدای مهربانم تنهایم نمی گذارد... می دانم که هوایم را دارد، حتی اگر من نفهمم و ندانم و حضورش را حس نکنم اما می دانم که هست...

برای کنار آمدن با حس های ناشناخته ی ناشی از رفتن به خانه ی جدید و زیر یک سقف بودن، نیاز به زمان دارم... حالا نسبت به سه هفته ی پیش خیلی خیلی بهتر شده ام اما حس می کنم باز هم نیاز به زمان بیشتری دارم برای هضم این قضیه! چرا که من یک ماه پیش این وقت ها نمی دانستم یک ماه دیگر کجایم! چه کار می کنم! اصلا تکلیفم چه می شود!

برای همین نیاز به این زمان، برای من با شرایطی که داشتم و دارم طبیعی ست...

و خدا کمکم می کند همینطور که تا الان معجزه ها و کمک هایش را فراوان دیده ام...

خدای مهربانم

خدایی هایت همیشه شامل حالم شده، حتی وقت هایی که خلاف نظر و عقیده ام عمل نموده ای و برایم خواسته ای...

پس خدایی هایت را همیشه خدایی کن برایم که تو بهترینی و من بنده ی حقیر تو....

مهربانی هایت را بر زندگی مان سرازیر کن...

باران عشق و محبتی روزافزون را

جسمی قوی و توانمند به هر دو مان را

روح و روانی آرام و آسوده

و دلی که قرص باشد به تو، به بودنت، بودن تو و بهترین های عالمت... همان ها که نورند و نورخدایند... همان ها که نورشان بر زندگی هایمان غوغا می کند، همان ها که نگاهشان معجزه می کند... همان ها که حجت تواند بر روی زمین و چقدر دوستت دارم که چنین آدم های خوبی را برای راهنمایی ما فرستاده ای

خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم و همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت برای خودم و دوستانم و عزیزانم و... هستم...