آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

معصومیت دلتنگی

هواللطیف...

آفتابگردان برای آفتاب

و کویر برای باران

و زمستان برای برف

و چشمه برای طغیان

و بهار برای رگبار

و درخت برای شکوفه

و آدمی برای عشق

دلتنگند...

و دلتنگی یعنی حجم انبوه دلت برای یادی، خاطره ای، نگاهی، بودنی، کافی نیست

و در شُرُف ترکیدن است...

شبیه ترکیدن دل انارهای سرخ شده بر روی درخت ها

یا ترکیدن آلوچه های طلایی شده در زیر برق آفتاب

آنجاست که به کمال می رسند.... و ما آدم ها هم از زیادی دلتنگی هایی که دلمان را می ترکاند شاید به کمال می رسیم...


گاهی نمی دانی، برای چه! از کجا! و از کی و تا کی حتی! دلت به اندازه ی تمام اقیانوس ها گرفته و تنگ است.... و هرچه پیش میروی تنگ و تنگ و تنگ تر می شود...

چه انعطاف عجیبی!!!

و به یکباره، در ساعتی که ارقامش هم مثل هم نیست، صدای مهیب ترک خوردن دلی و گاه حتی شکستن...

آن جاست که کسی جز خدا مرهم نیست، خداست که می تواند بندزنی را بیاورد، خداست که می تواند وصل کند بدون فصل! خداست که می داند و می تواند...

و این وقت ها جز به درگاه خدایی که همیشه هست و من از او غافلم، جای دیگری را نمی شناسم...

جز سجاده ی سبزم... جز دست های بلند شده ام برای دعا...


خدایا

دلم تنگ شده

ترک برداشته

 شکسته

و روی سبزترین شال بندگی پهن گشته...

به انتظار تو

به انتظار استجابت تو...

دلم با تمام معصومیت کودکانه اش تو را میخواهد و تو را می خواند و تنها از تو یاری می جوید...


خدایا من اینجا منتظر توام!

منتظر خدایی هایت...

دلتنگی های معصومانه ی دلم را دریاب....


http://images.persianblog.ir/537988_rBXma4Gp.jpg

سبزترین تولد

هواللطیف...


باران حوالی هوای تو بود و من ابرها را به بزم روز عجیب آمدنت دعوت کرده بودم...

باران جای تمام دست های خالی، می بارید

جای چشم هایی که منتظر بودند

جای آغوشی که باز مانده بود

جای بویی که می آمد و مشام جان را مست می نمود


باران آمده بود تا بدانی که خدا هست و تو در یاد من همیشه سبز...


باران آمده بود تا آمدنت را اشک شوق گردد و بودنت را لبخند عشق

آمده بود تا بگوید آمدنت مبارک فاطمه ی سبز خدا...


باران از حوالی دلم آمده بود تا حریر دوستی را بر سرت بیندازد و میلادت را بوسه باران کند...


فاطمه جانم

تولدت مبارک

تولدت سبز سبز سبز...


Happy Birthday Purple Roses


دختر سپیدروی زمستان

 هواللطیف...


دختر سپیدروی زمستان آمده... با گیسوان باران 

لحافش را گنجشکی نوک زده 

دنیا پنبه باران می شود

پنبه ها در راه با هوا دوست می شوند

پولک ها نطفه ی عشق پنبه و هوا هستند

می نشینند روی بدن ماهی ها

ماهی ها پولک دار می شوند

پولک ها در آب می ریزند

ماه خود را در آب می بیند

چشم هایش برق می زنند

و نمیداند که پولک ها چشم های او شده اند

دختر سپید روی زمستان ماه را بر گیسوانش می آویزد

و می خندد


این است قصه ی بی پایان دختر زمستان


آهای دختر زمستان!

لحافت را به باد بسپار

پنجره ات را باز کن

تا گنجشککی سر برسد

نوکی بزند

گوشه ی لحاف راه امن فرار پنبه ها گردد

پنبه ها در راه عاشق شوند

ماهی پولک دار شود

ماه خودش را دوست داشته باشد

و تو ، ماه را....


http://img.asemooni.com/Snow-comes-from-what-is-a-symbol3.jpg