آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دخترک قصه ی ما...

هواللطیف...

دخترک رفت به سراغ چای

و بستنی را  تند تند گاز زد

دلهره ای عجیب در دلش افتاد

ترسید!

از همان روز ترسید!!

و کلاف زندگی اش بیشتر از قبل پیچید

او حبس شده در دایره ای بود به نام زندگی

عشق

خودش

و کلاف پیچید و پیچید و پیچید تا به دخترک رسید

تا به پایش

به بغض های گلویش

به قلبش...

و سرانجام آنقدر پیچید که تمام شیارهای مغزش را احاطه نمود...

کلاف زندگی دخترک بی محابا می پیچید و کسی جلودارش نبود...

دخترک خسته شد

افتاد

دلش شکست

پای رفتنش حتی

دخترک گریست

چرا که می دانست تنها سلاح زن گریه کردن است!!!

آنقدر گریست

آنقدر سوگواری کرد

که چشم هایش هم رنگ لبانش شد...

دخترک بلند بلند می گریست! می دانست کلاف بی رحم آمده تا بگیرد

از او

همه چیز را

کلاف پیچید و تمام قیچی به دست ها دور ایستادند

کلاف دخترک را زمین زد

کلاف قلب دخترک را شکست

کلاف دخترک را پیر کرد ، ناامید کرد، میراند...

دخترکی که بعد از سال ها آمده بود تا زندگی کند...

دخترکی که لبخندش پر از مهر بود و نگاهش پر از آرامش و قلبش آهنگی نو آموخته بود..


آری گاهی کلاف بی رحم زندگی هرآنچه خوبی را در نطفه خفه می کند..


دلم به حال و روز دخترک می سوزد...

به سرگردانیهایی که تمامی ندارد

به انتظاری که سخت، کُشنده است...

انتظاری که روزهاست دخترک را با هر صدایی می پراند!

مگر خبری، بشارتی، مژده ی آمدنی، امیدواری...

اما دریغ...

این روزها دخترک خسته تر از آن است که بخواهد زندگی کند...

خود را به آغوش خدایش سپرده

چرا که دیگر نه آغوشی دارد و نه مهری و نه دلی که برایش بتپد...

دخترک رانده شده...

از اینجا رانده و از آنجا مانده...


دخترک در روزهای سخت سخت سخت زندگی اش مانده...

و کاش تمام میشد این انتظار کُشنده

این بی خبری

این سردرگمی

این گیجی


نتیجه دیگر برای دخترک قصه مهم نیست

دخترک بیشتر از آنچه که فکر می کنند، شکسته...


دخترک به دست های سبزی محتاج است که زمزمه ی دعا از بند بندشان به آسمان برود و تا خدا برسد...


http://asheganeh.ir/wp-content/uploads/asheganeh.ir_67.jpg

من!

هواللطیف...


دخترک روی تابی نشسته بود و فکر می کرد

نوسان افکارش به گذشته، حال و آینده

سرسام آور بود!

موهای دخترک در باد طوفانی بر پا کرده بود

تاب می خورد و تاب و تاب

بیشتر و بیشتر و بیشتر

نگرانش بودم!!

سردش بود اما از بی مهری ها بیشتر

خسته بود اما از بلاتکلیفی ها

و کلافه بود از سردرگمی ها

کلاف زندگی اش پیچ خورده بود

سر ِ کلاف گم شده بود و نمی یافت

با هر تاب خوردنی هم پر پیچ تر از قبل , شاید!

شبیه موهای آشفته حالش


آسمان را می نگریست

آب ها را

درختان را

گل ها را

و حرف می زد و دعا می کرد و اشک می ریخت و خدایش را

خدایش را قسم میداد به گذشته اش

به تمام خاطرات مشترکشان

به حالش

و دلش

به پاکی اش

به او و همه ی آنان و مقدساتش!

که سر کلاف زندگی اش پیدا شود!!

و راه دیگری شاید

از راه بلد راه زندگی اش خواسته بود.....



رفتم به سراغ دخترک

تابش را نگه داشتم

چشم هایش را بست

سرش تکان میخورد

هنوز توقف ناگهانی تاب  بر افکار رفت و برگشتی اش منطبق نشده بود

سرش را نگه داشتم

بوییدمش

بوسیدمش

در آغوشش گرفتم

موهای پریشانش را جمع کردم

دست هایش را محکم گرفتم

برایش دعا کردم

فرج خواندم

فرج ِ راه بلد ِ راه ِ سعادت زندگی اش را...

فرج ِ امام ِ زمانش را

و خواستم و خواست و خواستیم

و دعا کردم و دعا و دعا...

دلم آرام شد

اشک هایم سر خورد

درد غریب تنم فریادهای گوش خراشش را آرامتر کرد

معده ام کمی ساکت شد



کسی صدا زد چای حاضر است! بیا بخور!

از تاب برخواستم

و در ذهنم چای زندگی را با قند عشق تصور کردم!



شهریور عجیب و غریبم! تولد رگبارآرامشم

هواللطیف...


تاریخ آخرین حرف هایم را که نگاه می کنم، باورم نمی شود بیشتر از یک ماه باشد که نیامده ام! و شهریور عجیبم را اینجا نفس نکشیده باشم و نگفته باشم و روز تولد رگبارآرامشم را حتی جشن نگرفته باشم و چقدر همان 25 شهریور ماه را یادم بود و شش ساله شدن رگبار آرامشم را که زمانی آرامش پنهانی شد در دل لحظه هایم

دلم برای نوشتن، برای دوستانم برای وبلاگم تنگ شده بود

اما شهریور هر هفته اش به شکلی گذشت! آنقدر متفاوت بود که نفهمیدم کی گذشت!

هفته ی اولش به روزمرگی ها و کسالت و گیجی و کلاس های جورواجور گذشت

هفته ی دومش را رفتم تا شمال،تنکابن و رامسر و چالوس و شبیه همین عکس دوتا پست قبلی ام کنار آب(با مانتو و روسری:دی ) میدویدم و حتی یادم رفته بود یک ماه بیشتر نشده که عمل کرده ام!

دویدم و تمام خستگی هایم را به ماسه های خیس دادم

دویدم و تمام پریشانی هایم را به موج های مواج دریا دادم

دویدم و رها دویدم

دویدم و دیگر دریا برایم خاطره ای دور نبود! تنها خودم بود و خودم...

دویدم و انگار یادم رفته بود همه ی بی کسی هایم را

هفته ی دوم آنقدر خوب و رها بود که حالم خوب خوب شد

و زیر باران شمال رفتم و خیس شدم

میان کلبه های جنگلی رفتم و تمیزترین هوای ممکن را نفس کشیدم

شب ها با دریا حرف می زدم و خدا را به عظمت دریای روبرویم قسم می دادم

وچقدر دل نگران بودم و دیدن آب، دیدن عظمت دریا و شنیدن صدای امواج مواجش آرامم می کرد...

هفته ی سوم به ورکشاپی گذشت در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان که چقدر عجیب بود، عجیب و سخت، سخت و گاهی حتی طاقت فرسا، یک هفته ی پر از استرس! اصلا انگار تمام شمال از خاطرم رخت بربسته بود، اما خدا را شکر آن هفته ی سخت در کنار دوستان و اساتید و استاد اسپانیاییمان "رودریگو" و استاد ایرانی مان"امین بهرامی" به بهترین شکل ممکن گذشت و سازه  و طرح های ما درست ساعاتی قبل از اختتامیه ی ورکشاپ به سرانجام رسید و با شب بیداری جمعی از دوستان با موفقیت پروژه بسته شد...

آن هفته آنقدر متفاوت و خوب و سخت و حتی گاهی بد بود که گاه همگی می خندیدیم و گاه گریه، گاه کلافه بودیم و گاه سرشار از شوق، اما امید داشتیم که کار بسته خواهد شد و همین هم شد!

هفته ی آخر هم درگیر جشن بزرگ غدیر بودم! حفظ کردن متن ها برای اجرا و آماده شدن برای جشن و خلاصه آنقدر کار بود که یک هفته ی مرا کامل درگیر کرده بود...

و دیروز بالاخره شهریور پر روزهای عجیبش گذشت و از امروز و این هفته دانشگاه ها آغاز شده و این هم یک هفته ی متفاوت دیگر

در میان این هفته های عجیب و غریب، اتفاقاتی هم بودند که تمام فکر و ذهن مرا درگیر می کرد، روزهایی و ساعت هایی و آدم هایی که با خودم در تمامی این روزها کشاندم!

و برایم تلاقی این اتفاقات کمی سخت اما شیرین می آمد!

این روزها شیرینی نماز را بیشتر از همیشه حس می کنم

و شیرینی افراد برگزیده ی خدا را که خاندان کرامتند...

دست هایم شب و روز به درگاهشان مانده و می دانم که دست خالی بازنخواهم گشت

این روزها به دعاهایی نیاز دارم که خودم را به بالا بکشاند و من نیز دست هایی دیگر را


و میدانم فرصت استراحت نیست

باید رفت و فکر کرد و دل به دریا زد

باید گاهی تمام زندگی را در دستی گرفت و دل را در دستی دیگر

و زمانی هم تمام زندگی و دل را در دستی و عقل را در آن دیگری


خلاصه که دلم تنگ شده بود برای حرف زدن، برای نوشتن، برای تمام روزهای عجیب شهریور ماهی که حالا کاری به نتیجه اش ندارم اما خوب بود ،

سخت اما خوب


مهر ماه آغاز شده و حالا دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه و کمی وارد روزمرگی ها خواهم شد  و زندگی ام کمی تا قسمتی نظم خواهد گرفت


همه ی این ها به کنار فقط دلم می خواست همان روز 25 ام شهریور ماه می آمدم و تولد رگبار آرامشم را تبریک می گفتم


رگبار آرامش من

شش ساله شدنت مبارک باد


http://www.axgig.com/images/33385122703504112885.jpg


عید غدیر, عید الله الاکبر  رو با تاخیر به همه ی دوستای عزیزم تبریک می گم