آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک خبر خوب!

هواللطیف...


سلام و صد سلام

گرچه اگر دیگر در این سرسرای آرامش کسی مانده باشد! یا گاهی از سر دلتنگی بیاید و سری به ما بزند و غبار در و دیوار این خانه را بتکاند... باورم نمی شود آنقدر درگیر مادری شده باشم که دیگر حتی فرصت یک ساعت آمدن به اینجا و غرق شدن در صفحات آرامشم را نداشته باشم!

اما آمده ام با خبری خوب

هر چند این خبر ممکن است مرا دوباره از اینجا دورتر هم بکند اما خبر خوب، همیشه خوب است حتی اگر پیامدهای خودش را داشته باشد

شاید باورتان نشود ولی حالا حس مهمانی را دارم که به خانه ی خودم مهمان شده باشم! شاید کمی خنده دار باشد، اما آنقدر اینجا نیامده بودم که در و دیوارهایش غبار غربت گرفته بود....  باورم نمی شود حالا درست چند ماهی ست که حتی در لپ تاپ را باز نکرده ام! چه برسد به اینجا آمدن و حرف زدن.... خب حق بدهید که خودم را حالا اینجا مهمانی بدانم که آمده یک چای دوستی با گز آرامش بخورد و دوباره به زندگی اش بازگردد...


و اما خبر خوبم!

پسرکم درست دو ماه دیگر صاحب برادری می شود که امیدوارم همیشه حامی و پشتیبان یکدیگر باشند و هیچ کدامشان تنهایی های بی حد و مرز مرا تجربه نکنند

حالا هفت ماه است که عضو جدید دیگری به خانواده ی ما اضافه شده، همین الان که نامش را آوردم یک لگد محکم به شکمم زد و ابراز وجود نمود! همینقدر شیطان و بازیگوش! 

روزی که برای اولین بار صدای قلبش را شنیدم، اشک هایم سرازیر شدند، از نعمت های بی شماری که خدایم بر من ارزانی داشت و آن روز ترجیح دادم به سختی هایش فکر نکنم! فقط به این فکر کنم که لایق این شده ام که دوباره سید کوچولوی دیگری را مادری کنم و تمام محبت های مادرانه ام را به پایش بریزم و عاشقانه قد کشیدنش را ببینم...

روزی که جنسیتش مشخص شد، از سونو تا خانه ناراحت بودم و خداوند مرا برای این ناراحتی ببخشد! دلم میخواست دخترک شیرین زبانی می شد و منی که سال هاست از نعمت خواهر محرومم حالا با داشتن دخترکم بر خود ببالم! اما سونو گفت که پسرک شیطان و بازیگوشیست که انگشت شصتش را در دهانش گذاشته و می مکد و با هر صدا و امواجی دست هایش را در گوشش می گذارد و می خندد... کمی که فکر کردم دیدم چقدر برای پسرکم خوب شد که این دومی هم پسر شد، حالا دو برادر با هم بزرگ می شوند با هم درس می خوانند با هم می خندند با هم گریه می کنند و در تمام مراحل زندگی همدیگر را خواهند داشت...

لحظه شماری می کنم که این دوماه هم به سرانجام برسد و برادر کوچک سجاد را ببینم، بویش کنم و برایش تمام ذوق های عالم را یکجا جمع کنم و عاشقانه های دو برادر را جلوی چشمانم سالیان سال ببینم و خیالم از بابتشان راحت باشد که دیگر هیچ کدام تنها نمی مانند....


من اما هنوز بعد از این همه سال با این حجم از تنهایی کنار نیامده ام... کاش خدایم برایم خواهری از ناکجا آباد می آورد... خواهری که همزبانم بود. همدمم بود، همراهم بود و در تمام این روزهای سخت و شیرین کمکم می نمود...

شاید این تنهایی حکمتی دارد که من هنوز نفهمیده ام .... اما خدایم را شاکرم برای نعمت های دیگر زندگی ام....

خدای مهربانم

مثل همیشه بر من منت نهاده ای و خدایی هایت را بر من تمام نموده ای

همچنان و همیشه و هر لحظه به خدایی هایت محتاجم و مشتاق.... چرا که تو خدای منی و من بنده ی ناچیز تو

مرا لایق مادری سیدهای کوچکی که برایم فرستاده ای بدان و نعمتت را بر من تمام کن  که  تو خدای بی نظیر منی


نظرات 5 + ارسال نظر
مهرناز سه‌شنبه 24 خرداد 1401 ساعت 22:17

خدای من...
چه خبر خوبی...
واقعا وسط این همه ناخوشیم این پستت خیلی به دلم چسبید...خیلیییییی...
الهی که قدمش پر از خیر و برکت باشه برات...
الهی که سالم و صالح باشن هر جفت پسرای گلت
ای کاش لیاقتشو داشتم پیشت باشم و برات خواهری کنم...
ای کاش میتونستم...
خداروشکر که خوشحالی...
خداروشکر
خداروشکر
خدارو صد هزااااااااار مرتبه شکر...

چقدر دلم برات تنگ شده...
کاش میتونستم بیام اصفهان و ببینمت...

مررررسی آجی
یه وقتایی دلم بینهایت برای روزایی که تک و تنها بودیم تنگ شده
اما زندگیه دیگه
تو خوبی؟ دل منم برات تنگ شده
اومدی اصفهان بهم خبر بده

نگین چهارشنبه 25 خرداد 1401 ساعت 11:27

فریناز چقدر خوشحال شدم واست
خدا جفتشونو واست حفظ کنه
منم دوست داشتم و دارم که به بچه دوم فکر کنم اما واقعا فعلا نشدنیه.
اخ که چقد خوبه صدای بچه ها توی خونه بپیچه.
مبارکت باشه عزیزم

نگین خیلیییییییییییییییی سخته
یعنی وقتی می گم خیلییییییییییی یعنی تا بچه ت 4-5 سالش نشده اصن بهش فکرم نکن

mst شنبه 4 تیر 1401 ساعت 17:52

به به، فریناز بی معرفت... رفقای مجازی کمتر از رفقای واقعی نیستن که اینقدر بی محلی میکنیا... تازه یه بدی هم داره، که دستمون بهت نمیرسه تا جبران کنیم

ولی یه چیزی، یعنی قصدت اینه که یه تنه، کمبود جمعیت جوان ایران رو جبران کنیا !!
ولی بسی خوشحال شدم از 3 جهت،
یکی اینکه خوب خیلی خبر خوشحال کننده ای بود و تبریک میگم، حیف که اصفهانی هستی وگرنه یه کادو واست پست میکردم.
دوم اینکه خوشحالم چون کمتر میبینمت
سوم از این جهت خوشحالم. جهت جنوب غربی رو میگم، سمت میدون تره بار، خیلی خوبه

چرا اسمشو نگفتی شیطون؟ خوب بگو دیگه!
اصلا به دلم افتاده بعدی (سومیش) دختره، یادت باشه اولین نفری که پیش بینی کرد من بودم !
در مورد خواهری که از خدا خواستی کاری از دستم بر نمیاد، ولی برادر خواستی بدون که بازم کاری از دستم بر نمیاد

روزگارت خوش و پر نعمت و پر از بچه های شیطون و مهربون

پس دعای جنابعالی بوده که الان درست 7 ماهه نتونستم حتی در لپ تاپو باز کنم دیگه اومدن اینجا و به خونه ت سر زدن پیشکشت
تو دیگه دعا نکن کلا
من دیگه غلط بکنم حتی به سومی فکر کنم چه دختر چه پسر
ایشالله خودت یه 3 -4 قلو میاری حالت جا بیاد

فاطمه دوشنبه 13 تیر 1401 ساعت 00:01

امشب اومدم سراغ وبلاگم…
بعد از مدت هااااا

خوشحالم که سجاد تنها نیست. تک نیست
من دوتا داداش داشتم پشت هم
همیشه باهم بودن
ولی من تک بودم!

برای همینم خوشحالم سجاد تنها نیست!

از خواهر گفتی و داغ دلمو تازه کردی…
کاش این خواهر از ناکجا اباد برای منم میومد

تو می فهمی من چی میگم

فقط تو می فهمی

نگین سه‌شنبه 10 آبان 1401 ساعت 01:06

فریناز جان سلام
قدم نو رسیده حسابی مبارک باشه.
خسته نباشید جانانه بهت میگم و خدا قوت

انشاالله شاد باشی کنار دوتا فرشته ی نازت

عزیزم سلام
خیلی ممنون
اینقدر درگیرم که اصن نمی رسم بیام بنویسم

بیام بهت سر بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد