آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بتاب و بسوزان، به مِهــر...!

کاش کسی می آمد که بزرگــــ بود و دانا!

کاش کسی می آمد تا برایش شرح دل می دادم و شعله ی جان، نشان!

کاش کسی میان همهمه ی مبهم آفتاب، همچو باران می بارید و قرارمان در ساعت رنگین کمان جاودانه می گشت... کسی که نه آدم بود و نه فرشته و نه جنّ و نه پری! کسی که بزرگ بود و قاصدک ِ خدا بود و برایم صراط مستقیم می آورد.. کسی که مرا از این همه آوارگی رها می کرد و بر زخم هایم نوشداری ِ معبود می نشاند...

کاش از آن روزهای دل بستن های اعجاز، رها می شدم که هنوز در خیال آغوشم جز آن تابان ترین خورشیـد نمی گنجد... آغوشی مملو از رایحه ی ریحان های خندان لب جوی و تشنه ی نگاه سوزان آفتاب...


بتــاب خورشید همیشه درخشانم!

بتــاب و بسـوزان هر آنچه مانده از این تن ِخاکی را! که روح، در حوالی داغی گذشته ها ذوب گشته است... چونان شمعی که ذره ذره گرد شعله می رقصد و می ریزد و می ماند تا آخرین حدیث خوش دلدادگی... یا آن یگانه ققنوسی که شعله ور می شود از عشقی جانسوزو می میرد تا جانی و جریانی دیگر!

بتــاب و بسـوزان مــرا و دردهایی که روزهاست بر جان و جامه ام جا خوش کرده اند! دردهایی از جنس نـبودن ِمحض وجود تو! دردهایی به رنگ لالایی های بی رحمانه ی شب های طوفانی در ازدحام بی همنفسی ها...!

بتــاب و بسـوزان تا ببنی دریـــا هم خواهد خشکید و به آسمان ها سفر خواهد کرد و ابــر خواهد شد امــا! وسعت بیکران آرامشش و صدای خوش امواج سپید نگاهش تا همیشه به گنـاه عـاشقی خواهـد مُـــرد...!

بیــا و بنشین لب ِآوار ِتـن! لختی بر انبوه عاشقانه هایم تکیه کن و در میان حس خوش صداقت، غوطه ور باش... و باز به حکم ازلی ترین معبود و ابدی ترین مقصود که نام تو را مـَرد نامید و مملو از غُــرور! مخفیانه بتــاب و بسـوزان تمام فوّاره های جوشیده از عمق احساس دل را...


سوختن...

گاه به مِهر است و گرم و مملو از شراره های عشق و شور و شوق و اشراق و گلستان ترین آتش!

و گاه سرد است و به ویرانی و غرور و پیچیدین در خود و پیچاندن درد در جان همان که بر انبوه عاشقانه های پاکش، آرام و بی صدا خوابیده ای...


بتــاب و بسـوزان به مِهر

بتــاب و بسـوزان که خاطره ی خوش گذشته هایمان نه شاید تاب این سردی بی پایان را....



مهربان معبود همیشه ام!

لختی خورشید مرا را در آغوش کبرایی ات جای ده

بگذار تا به ابد وام دار عشق گرم و خداگونه ات باشد


و بتـابد

و بسـوزاند

به مِــهر

به عشـق

به جـــــــان

جــــــاویـــدان...

پیله ی زندگی!

آرام آرام بزرگ شد

پیله برایش کوچک بود

حالا همان کرم روزهای کودکی نبود

پروانه گشته بود و پیله برایش قفـس!

آنقدر به در و دیوارهای ابریشمین پیله زد

تا تار و پودش از هم گسیـخت و پروانه رهـــا...

و دنیایی که نه در وصف می گنجید و

نه در وهم و

نه در رویاهای شیرین شب های تیره ی پیله گی!


بارالها!

چون همان پـروانه ام

و خاکــ سرای دنیـا برایم تنگـــ تر از همیشه

تنم زخمی در و دیوارهای سیمانی دل آدم ها

روحــم خمیـــده ی حســادت ِروزگـار بدسرشت

و چشمــانم هنوز درهــوای آسمـان ها،ابریست


به امید رهایی در آغوش خداوندی ات، تا به کی انتظار؟!...


http://www.technolife.ir/upload/blog/892/892d206ebebddf13ce9d1d2b83f4041c.jpg


ادامه مطلب ...

secret!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کمی نزدیک تر بیا...

http://www.gardensupplybayarea.com/images/grass-irrigation.jpg


پـرواز قطرهـ های آب میان سبزیهـ چمنزار ها را دیدهـ ای؟

می چرخند و می دوند و می شتابند

تا بر عطش چمن های پژمردهـ ،جان شوند و جهان شوند و زندگی..

خط خمیدهـ ی شتابشان

دایرهـ ای ست به شعاع شیطان ترین قطرهـ !

همان که دُردانگی هایش سر به فلک کشیدهـ است...


به قطرات دل می اندیشم...

و انحنای فوّارهـ ی عشق !

که تا کجا

و تا کدام قوس قُـزح گیتی می شتابد؟!


آخرین قطرهـ ی بازیگوش دل را به تماشا می نشینم...

همان که چون آن بزرگ ترین دانه ی انـار دل است...

همان که سهم توست از تمام عاشقانه های روزگار..


ای آشنای همیشه!

از آنجایی که ایستادهـ ای بگو

دُردانه  قطرهـ ی بازیگوش ِدل

تا تــو می رسد ؟!


طلـوع عشق!

دخترکــــ،بارهــا رفته بود

بارها خودش را لابه لای مشغله های دست و پاگیر زندگی محبــوس کرده بود

بارها نگاه گرمش نوازشگر سَرو همیشه سبـز باغچه گشته بود

گل های رُز سرخ و آلاله های هفت رنگ و زنبق های زرد را بوسیده بود

عطر خوش گل های مُحمدی سحرگاه، روحش را تا عرش پرواز داده بود

و در آغوش همیشه بهارهای طلایی رنگ، حدیـث عشـق را زمـزمه کرده بود

بارها دستانش را پشت امن ترین جیب های تنپوشش پنهان کرده بود

تنهایی و بدون چتر زیر باران های بی هوا، خیس خیــس شده بود

و با ابرهای سردرگم ِهمیشه، راز ها و رمــزها گفته بود

بارها به چشمک تمــام ستـاره های شب سلام داده بود

و مــاه را تا دل صبح به دورترین افق عشــق بدرقه کرده بود

اما!

بعد از همه ی این رفتن ها

بعد از همه ی این نبودن ها

دوبــاره بازگشــــته بود

خورشیــد زندگی اش را جا گذاشته بود

دستــ خودشـــ نبـود

دوستـــش داشتـــ !


دختــرکـــ ، عــاشــقـــ خورشیــدشـــ بـود...


http://www.nooronar.com/besmellah/2n8blu0.jpg