آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امروز جمعه نیست اما...

سلام آقای خوبی های همیشه


منم آن آشنای دیرین...همان که هر صبح جمعه کاسه به دست به دنبال جرعه ای نور، در انتظار طلوع نگاه تو می ماند...و بذر محبت می کاشت. و عشق چه دلبرانه جوانه زد از دانه های بی پروای جنون...

ببخش مولایم که تا به استقبال تو می شتابم قلم از دستم رها می شود و پایکوبان به رقص و ناز می رود...امروز آمده ام تا کنار تو باشم...کنار صاحب عزای این روزهای غرق ماتم و بغض و بهانه...

اکنون علی سال هاست که به سوی زهرایش شتافته و حسنش و حسینش و زینبش و دردانه اش و تمام پسرانش...حالا شمایی و غم بی مادری...غم نبودن گل های نرگس و یاس و محمّدی...

که اگر بودند میان نسل قاتلان زهرایت تنها نمی ماندی!

تو بگو مولای خوبی ها

تو بگو امام پاکی ها

تو بگو یا بقیه الله فی ارضه


چگونه تاب می آوری این روزها را؟!


ادامه مطلب ...

شانه های باران

ببار بارانم

ببار تا قطره های غیرت مرد ِمن در پس دانه هایت محو گردد

ببار تا سالار ِمن بداند تنها نیست امشب

ببار تا سر بر شانه های همدردی تو بگذارد و قامت رعنای مردانه اش خم ِ جور و ستم فرومایگان نگردد پس از من...

ببار بارانم

ببارو اشک فرشتگان باش که دیگر محدّثه ای نیست برروی زمین سردو خاکی..

ببار که باریدنت وصال است و فراغ...

وصال من و معبودم...من و پروردگار بی همتایم...من و مهربان پدرم؛محمد(ص)

و فراغ...فراغ من و مرد ِمن...من و علی ِمن...من و دو پاره ی تنم،حسنینم... من و بانوی سختی های روزهای پس از من،زینبم... من و جگر گوشه ام،دردانه ی سه ساله ام،ام کلثومم


خداوندا

علی را چه کنم؟!

ادامه مطلب ...

بهــــانه

چونان کودکی کلافه گرداگرد خود می گشتم...

بهانه هایم از جنس بهانه بود! و بهانه که باشد تو می دانی که دلیل، به انتهای دره ی بی معنایی ها سرازیر می شود... بهانه هایی از جنس همان لحظه هایی که گلویت غرق سنگین ترین صاعقه های سکوت است و ابر چشمانت نیمه جان و بی حس تر از همیشه برای باریدن و دلت غرق همین بهانه هاست...

این لحظه ها معنای لجاجت را خوب می فهمی.به سرسختی واژه ی تُخس ایمان می آوری و می بینی که یکدنگی ها خیلی هم عجیب نیست! دلت سنگی می شود در شیشه ی بلورین دلی مشتاق، و زبانت به خشم دریا ماند در هنگام طوفانی سهمگینو، دستانت تیغی می شود بر ساقه ی نازک شمشاد شکوفایی...

و غرق تر از قبل در ازدحام انبوه امواج بهانه های تازه دست و پا می زنی...


غرق بهانه بودم


ادامه مطلب ...

«داستان آهنگر»

داستانی که خودش یه هدیه از طرف یه هدیه ست و پیامش هم یه  هدیه ارزشمنده.

و شاید خوندن و ایمان به این داستان هاست که هنوز منو سر پا نگه داشته!

+ بی نهایت ممنون بابت داستانت، قشنگ ترین هدیه ی خدا


++ داداش مقداد امشب مسجد شجره بود. داشت می رفت که بگه لبیک...لک لبیک...

منو برد به 9 سال پیشم... به همه ی دوستان سلام رسوندو گفت که بگم به یاد همگی هست. مخصوصا دختر مردابی عزیز که دلم براش یه ذره شده


این سماجت مقداد واسه نت اومدن حتی توی مدینه و مکه قابل تحسینه.آفرین دادشی که آنلاین به یاد همه هستی

ادامه مطلب ...