آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

«داستان آهنگر»

داستانی که خودش یه هدیه از طرف یه هدیه ست و پیامش هم یه  هدیه ارزشمنده.

و شاید خوندن و ایمان به این داستان هاست که هنوز منو سر پا نگه داشته!

+ بی نهایت ممنون بابت داستانت، قشنگ ترین هدیه ی خدا


++ داداش مقداد امشب مسجد شجره بود. داشت می رفت که بگه لبیک...لک لبیک...

منو برد به 9 سال پیشم... به همه ی دوستان سلام رسوندو گفت که بگم به یاد همگی هست. مخصوصا دختر مردابی عزیز که دلم براش یه ذره شده


این سماجت مقداد واسه نت اومدن حتی توی مدینه و مکه قابل تحسینه.آفرین دادشی که آنلاین به یاد همه هستی


«داستان آهنگر»


آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.

روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»

آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چطور این کار را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم، تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم...»

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. و سپس ادامه داد: «گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. برای همین آن را کنار می گذارم.»

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «می دانم که خدا دارد ما را در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد.»

اما تنها چیزی که می خواهم این است:

«خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده... اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!»

نظرات 21 + ارسال نظر
مریم شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 23:58 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من بودم ، تو و یک عالمه حرف
و ترازویی که
سهم تو را
از شعرهایم نشان می داد !
کاش بودی و
می فهمیدی وقت دلتنگی ،
یک آه
چقدر وزن دارد

سلام فریناز گلی
با این داستانت، اگه بدونی چه روحیه ای به من دادی؟
فدات بشم خانمی

سلام مریمی خانوم گل
به خودمم خیلی حس خوبی میده
یه جور شارژ عمیق روحی
مخصوصا که واسه من حکم هدیه هم داره

فاطمه یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 00:20

زیبا بود

من نمیشناسمشون ولی ایشالله که حجشون قبول باشه و خوش بحالشون...

سبز باشی بانو

مقدادو که دیگه همه عالم می شناسن

مرسی ماهی کوچولو

سینا یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 01:10 http://omide-ma.blogsky.com

هدیه باران شده.../

همون خط اولشو خوندی فقطا

محمد یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 01:13

داستان نسبتا خوبی بود
نظر شخصیمم در موردش شخصی نگه میدارم
موفق باشی آجی

داستان خیلی خوبی بود! نه نسبتا

کلا محمد
تو نه آپ کن
نه نظر اصلیتو بده

فقط منتظر باش یه جا شیرینی بدن یا نهار درست کنن خونه بعضیا بدو برو اولیتو بزن

نگین یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 02:17

خوشا به سعادتش...

فریناز... اومدم خدافظی...

شما خیلی اشتباه می کنی که می خوای بری

تو به من یه چیز دیگه گفته بودی

قرارمون به رفتن نبود نگین!!!!!

ولی من عادت ندارم خداحافظی کنم

به امید دیدار

نازنین زینب یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 10:32 http://Zendegikon.blogsky.com

آخی مقداد
چقدر جاش خالیه

آره داداشم
ولی اون که همش تو نته
کجا جاش خالیه

نازنین زینب یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 10:33 http://Zendegikon.blogsky.com

فریناز وافعا که این داستان آدمو به فکر میندازه

اون که 120%
شما فکر کنشو پیدا کن

امین اتاقک یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 11:10 http://otaghak.blogsky.com

سلام فرینازی

ایشالا با صبر و تحمل و توکل به خدا همه مشکلاتت حل میشه

سلام امین اتاقکی
مرسی ایشالله

راستی دیدی لوگو رو؟
خیلییییی قشنگ شده
بازم مرررررررسی

مریم یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 17:39 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

فریناااااااااااااز یادم رفت بگم که:
که:
که:
اول شدممممممممممممم

بله
تبریک میگیم الان

حالا که چی اونوقت

امید یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 18:17 http://garmak.blogsky.com/

علیک سلام
چه پسر خوبی

این داستان اهنگر اسمش منو یاد یه داستان دیگه انداخت که اینجا جای گفتنش نیست
اما همان معنی رو میده

خدا قبول کند از همه حاجیا
فعلا که قسمت حقیر نشده است

سلام

آره مقداد داداش خیلی خوبیه

کاش گذاشته بودین داستانشو

ایشالله قسمتتون میشه همراه بانوی عشق با هم میرید
حال و هوایی داره که غیر قابل توصیفه

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 19:40

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است

ای نهایت در تو، ابدیت در تو
ای همیشه با من، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود

دلم اینجا تنگ است، دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی، آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را، گرم کن جان مرا

ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما

ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما

مرسییییییی یه دنیا آجیم
خیلی خیلی دوستش داشتم

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 19:45

تماشا،
فرو میگذارم.
و به تسکین دل بی آرامم
تصویر را
به سختی
بر سینه می فشارم

در باران
یارای دیدن ندارم...

در باران
یارای دیدن ندارم

حال تو بگو
چشمان بارانی را چه توان کرد
که ندیدنت جاوید می گردد...

سرزمین آفتاب یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 20:39

حجشون قبول
خدا به تو هم دوباره قسمت کنه


شاید اینبار که رفتی اونجا توبه کنی از اذیت کردن مردم !! و هی گیر ندی به بعضیا !!!


اصلا نمی دونم چرا گفتم : خدا به تو هم دوباره قسمت کنه
همه ش ته دلم حس می کنم که قبلا رفتی...

واقعا نمی دونم چرا...فقط یه حس خیلی جدی بود
جوری که اگه الان بگی نرفتی باورش برام سخت تره تا اینکه بگی رفتی

منظور احیانا به خودتون که نبود؟
تاااازه شم اذیت کردن بعضیا ثواب دنیوی اُخروی هم داره

خب گفته بودم که توی متن! منو یاد ۹سال پیشم انداخت...
سال ۸۲ رفتم مکه...خیلی چیزا رو درک نمی کردم با اون سن و حال و هوای بچگی ولی هنوزم یادمه که چقدر محو ومات میشدم...
محو سبز گنبد نبی
محو اولین باری که کعبه رو دیدمو سجده کردم...
محو صفاو مروه و این که چقدر لذت داشت طواف کردن میون اون همه آدم بزرگ...

منو تا کجا بردین آفتاب عزیز
ایشالله قسمت شما هم بشه و به زودی مشرف بشید

سرزمین آفتاب دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 09:40

دلم گرفته...

پارسال یه عزیزی رفته بود و تعریف میکرد که چطور وقتی برای بار اول گنبد حرم حضرت رسول رو دیده بوده و دسته جمعی به گریه افتاده بودن...

چقدر دلم پر و سنگینه امروز...

یه روزایی هست دلت می گیره
نمی دونی واسه چی
شاید یه پروانه اونطرف دنیا یادش رفته بال بزنه
شاید یه گنجیشک یه جایی داره ناله میکنه و بهش سنگ زدن
شاید
شایدم یه یاس داره روی شاخه پر پر میشه

دعا کنین مهربون
دعا کنین واسه خوب شدن حال همه
اونوقت دلتون باز میشه
اونوقت طواف دل می ریدو حجکم مقبول

ایشالله قسمت شما هم میشه

محمد دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 12:28

یه گلی داشتیم که پر پر شد
یه نگین لوکی داشتیم که استعفا داد
آجی بزرگمون که رفته تو کار لاک و اینا اصلا نمیگه یه خان داداشی هم دارن

بــــــــــــــــــــــه شما همون محمد داداشی خان میکانیکیه خودمونی؟
آقا احوال ِشما

چه خبر از لامبورگینیای جدید؟
اوضاع احوال گلای یاستون چطوره؟

سایه دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 15:58

به خدا رمز واسه ویرایشه ! بیا ببین رمز و برداشتم ..

پس دارم میام که اول بشم

رها دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 16:41 http://zendooneman.mihanblog.com

سلام عزیزم
وبت جون گرفتااا..
داستان تأمل برانگیزی بود
گاهی به شدت احساس سرما میکنم..

سلام رها جون
حالا وایسا بیشترم جون میگیره

منم یه وقتایی خیلی سردم میشه
کاکائو میخورم
خیلی تاثیر داره

سایه دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 21:04

می گم فریناز این دوستت امین اتاقک عکس آواتورش خیلی با نمکه هر وقت می بینمش کلی نگاش می کنم

آره خیلی بامزه ست آواتورش

لوگوی وبلاگم هم کار خودشه

سینا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 22:30

نه همشو خوندم

باریکلاا بر سینای فعال

ستوده سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 08:57

دیشب به همسری میگم منم میخوام برم مکه میگه بیا بریم .
بعد دوباره بهش میگم نه من با این دو تا شیطونت مخصوصا اون کوچیکه تا دم در هم نمیام .
از بس که از دیوار راست بالا میره اگر ببرمش مکه که نمیدونم تو حرم طواف کنیم یا دنبال این فسقلی شیطون بدویم
انشالله که هر چه زودتر داداش مقداد میاد

اون زمان داداشم ۳ سالش بود.خیلی هم شیطون بود سه بار گم شد!!!
یه بار توی هتل و یه بار مدینه و یه بار مکه!
خداییی بود که پیداش کردیم
سخته با بچه رفتن.ایشالله بزرگ میشن با هم میرید بانو جان.یا شما و همسری با هم برید بچه ها رو بذارید پیش مامان و خاله هاش

خودش که دیروز تو گریه بود
دلش نمیخواد برگرده اصلا
آدم وقتی میره نمیخواد که برگرده به زندگی و خونه ش

ستوده سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 09:00

داستان زیبایی بود خوب به خاطر میسپارمش تا در برابر این حوادث تاب بیارم .
مرسی از دوستت

داستان آموزنده ای بود
من که کلی انرژی میگیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد