آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پیک ِ حق

هواللطیف...


این روزها میان هزار درگیری خوب و بد!! گم شده ام... میان تصمیم هایی که بزرگند و راه هایی از زندگی که باید آنقدر فکر کنی تا به آخرشان برسی و نقطه ی اشتراکی میانشان بیابی... تا تحقّق ِ آرزوهایت افسانه نشوند...

گاهی میان هزار راه باید هزار بار فکر کنی... راهی را بیابی که به برآورده شدن دعاها و رسیدن به آرزوهایت نزدیک تر باشند...

معجزه شاید درست ترین انتخاب هاست... درست ترین انتخاب هایی که خدا تنها یار و یاورت باشد و خاندان ِ نبی، صراط مستقیمت...


هنوز به کربلا نرسیده ام... هنوز وقت نکرده ام حتی به کربلا و جایی که کمتر از یک هفته ی دیگر آنجایم فکر کنم... هنوز کربلا را نفس نکشیده ام...



خلاصه که نبودن و کم بودنم این روزها برای تمام این اتفاقات بود...



شنبه امامزاده سید محمد میزبان تمام دلتنگی ها و درگیری های ذهنم شد... آنقدر دلم تنگ بود که خدا به دل دخترخاله ام انداخته بود و راهی شدیم... و چقدر خدا همیشه هست... در سخت ترین و بن بست ترین لحظه های زندگی، پر ِپرواز می دهد و پر می زنی از زمین و آدم ها و بن بست های آرزوهایت...

آرام نمی شدم... تنها دستم در غرفه غرفه ی حرمش بود و غل و زنجیر شده ی بزرگواری اش... دست به دامان ِ آبرو شده بودم و آبروی بزرگان کجا و آبروی من ِ سراپا تقصیر کجا...

نه چشمانم آرام می شدند و نه دلم و نه دستانم و نه وجودم...

ضریحش تکیه گاه پیشانی ام شده بود و غرفه هایش مأمن اشک هایم...

کنارم خانومی آمد و با صدای تقریبا بلند ِ خفه ای داشت دعاهایش را می گفت... کمی آرام شدم


(همیشه دوست دارم آرام شوم و دعاهایشان را بشنوم و برای تک به تک دعاهایشان آمین بگویم...

همیشه حتی برای تمام کسانی که در آن امامزاده یا حتی هر جای زیارتی اند و دست و دل بر ضریح بسته اند، آمین می گویم... شاید آمینم برای یک دعا واقعا همان مرغ ِ آمین باشد و چه لذتی از این بالاتر که مرغ ِ آمین ِ دعایی شده باشم که حتی او را نمی شناسم و او هم نه می شناسد و نه می فهمد آمین هایم را...)


این یک راز بود!!!


داشتم می گفتم... داشتم به صدای آن خانوم گوش می کردم

آمد و گفت:

خدایا دیگر از تو هیچ چیز را به زور و اجبار نمی خواهم... هر چه صلاح و مصلحت توست برایم پیش آور...


لرزه ای به جانم افتاد و آمینی که با تمام وجود گفتم... آنقدر می لرزیدم که انگار خدا پیامش را در صدای این زن به من القا می کرد...

هیچ چیز را به زور و اجبار نمی خواهم... هر چه صلاح و مصلحت توست...


زنی دیگر آمد و به او گفت انشاالله گمشده ات پیدا می شود...


و باز...

کسی چه می دانست یکی از دعاهایم رفتن تا اویی بود که پیدا شده بود و دور بود... هنوز دور ِ دور ِ دور ِ بود و کمی نزدیکی باید... کمی از میان برداشتن فاصله ها را باید تا همه چیز رنگ و بوی دیگری بگیرد...

اما حتی همین تمام شدن ِ فاصله ها را هم به زور نمی خواهم... نباید که بخواهم...


نگاهش که کردم آن زن دیگر نبود... انگار از حرم رفته بود... آنقدر میان آدم های آنجا گشتم اما دیگر آن اندام و آن چادر را ندیدم...


آرام شده بودم... چشمانم... دلم... دستانم... پاهایم... اصلا تمام وجودم...

با دلی آرام دعای آن زن را بارها می گفتم و انگار که کلام خدا بود... انگار که پیامی شاید....


هر چه بود اما دلم را آرام کرد...


آرام ِ آرام ِ آرام...


http://s2.picofile.com/file/7903609886/userupload_2013_8787300111371653632_51.jpg


این روزها این عکس، بک گراند دسکتاپم شده

به قول دوستی که چند شب میهمانشان بودیم می گفت:


زندگی را هر طور عادت دهی همان طور برایت می چرخد



و دلم می خواهد این روزها گل و دشت و دمن ببینم

خوب فکر کنم

فکرهای خوب کنم

و دل و ذهنم را پُر از زیبایی ها کنم و خوبی ها و پاکی ها و زلالی ها


دلم می خواهد خودم را در طراوت و زیبایی و سرزندگی این گل ها حل کنم!




رگبار1:

دوشنبه و سه شنبه ی هفته ی پیش، سمیناری بود به اسم فلسفه و راز و رمزهای نماز به سخنرانی دکتر شاهین فرهنگ

و من تازه یک هفته است که دارم نماز را به معنای واقعی اش می خوانم!!!


دانلود مجموعه سخنرانی های دکتر شاهین فرهنگ



رگبار2:

فایل ازدواج موفقش رو توصیه می کنم حتما دانلود کنید، برای کسایی که هنوز ازدواج نکردن البته

همینطور فایل هدف از زندگیش رو



رگبار3:

ببخشید که فاصله افتاد بین سفرنامه ام... خیلی زود ادامشو می گم


مدینه از قاب چشم ها...


غروب مدینه
http://s1.picofile.com/file/7895147090/2013_07_08_268.jpg




ضریح مطهر پیامبر(ص)


http://s4.picofile.com/file/7895147632/2013_07_07_194.jpg



چترهای صحن و سرایش


http://s2.picofile.com/file/7895148274/2013_07_08_257.jpg



افطاری های ساده ی زیبایش


http://s4.picofile.com/file/7895157204/2013_07_13_339.jpg



سفره های افطاری رنگارنگش


http://s4.picofile.com/file/7895166983/2013_07_10_308.jpg



دالان های سراسر ستون های مرمرین حرمش


http://s1.picofile.com/file/7895149886/2013_07_08_258.jpg



فرش های سبز روضه ی رضوان پیامبر


http://s2.picofile.com/file/7895173117/2013_07_13_328.jpg


پست قبلی: غرق در نور




جمعه است و دلم...

پَر

پَـــر

پَـــــــر


اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج...


غرق در نور...

هواللطیف...


رسیدم تا آن استقبال شگرف... میان آن همه آدم جورواجور از گوشه و کنار کره ی زمین همان روز اول دلم گرفت که چرا خیلی وقت ها آنانی که دلت طلب می کند همسفر لحظه هایت نیستند... یا بهتر است بگویم او...

...

گوشه ی دنجی از حرم را که میابی و غرق دعا می شوی، زمان بی معناست... یک ساعت دو ساعت سه ساعت... برای من ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها آنقدر می دویدند که گاهی به التماس می نشستم... و راستش را بخواهی در تناقضی عجیب گیر کرده بودم... دلم می گفت نگذرد و دلم می گفت بگذرد... دلم تنگ بود و دلم به وصال رسیده بود... دلم گیر کرده بود... تنگ زمین بود و تشنه ی آسمان... آسمانی که همیشه جور نمی شود و زمینی که از آسمان خواسته بود...

یادم نمی رود روز اولی که بازگشتیم جلوی همان پنجره ی رو به بقیع ایستادم و روزها را شمردم! بیست و یک روووووز اینجا بودم؟؟؟ راستش را بخواهی از اینکه نتوانم تاب بیاورم لرزیدم... اما دعوت که می شوی تمام نظم زمین به اختیار تو می چرخد و می تابد... شوق دو روز دیگر و ماه رمضانش را داشتم... ماه ِ خدا...

یادم نمی رود که عقب عقب از حرمش بیرون می رفتم و کسی نمی گذاشت... انگار دلم می خواست صبح و شب همینجا باشم و در صف هایشان ساعت ها منتظر بمانم تا نوبت کشور ما شود و برویم روی همان فرش های سبز... تا روضه ی پیغمبر... تا ضریحی که با تمام ضریح های دنیا فرق دارد...

یادم نمی رود بیرون که آمدم چشمانم را هزار بار باز و بسته می کردم که درست می بینم؟؟؟؟ سمت چپم بقیع بود و سمت راستم گنبد سبزی که همیشه از کیلومترها فاصله دیده بودم و حسرت لحظه ای نفس کشیدنش را داشتم...

هزار بار آسمان را لا به لای چترهای باز شده ی صحن و سرایش می کاویدم و چترها می گفتند که من روی سنگفرش های مسجدالنبی راه می روم... جای تمام خانه ها و کوچه پس کوچه های خراب شده ی بنی هاشم که سرتاسر صحن شده بود و خیابان و اتوبان...

یادم نمی رود آنقدر عمیق نفس می کشیدم که لا به لای تمام نفس ها، نفس های زنده ای فاطمه ی زهرا جانم را زنده کند...

کوچه پس کوچه های بازی حسن و حسین همین جا بود... همین جا که تو آرام آرام زیر سایه ی چترهای سپید و رگه های آبی آسمانی اش راه می رفتی...

جای پای قدم های پیامبر خدا تمام شهر را گرفته بود... از این کوه تا آن کوه... از این مسجد تا آن مسجد... از این صحن و سرا تا آن صحن و سرا که کوی و برزن و محله بنی هاشمی بوده برای خودش...


می لرزی...

آنگاه که به قدم هایت فکر می کنی...

قدم هایت کجاها پا می گذارند؟؟؟ ریه هایت از کدام هوا نفس می گیرند؟؟؟ دستانت کجاها را لمس می کنند؟؟؟ چشمانت کجاها را در ناباوری محض می بینند؟؟؟

می لرزی و با احترام گام برمی داری... با احترام نفس می کشی و با احترام لمس می کنی و با احترام بوسه می زنی و با احترام حتی به تمام شهر نگاه می کنی...

اینجا روزهای زندگی پیامبر خدا بوده...

اینجا روزهای زندگی علی و فاطمه و حسن و حسین و زینبش بوده...

اینجا روزهای زندگی اهل بیت مطهرش بوده...

اینجا مدینة النّبی بوده...

اینجا به خدا به خدا به خدا شهر پیغمبر خدا بوده......


راستی با احترام پرواز می کنی... گام هایی که سراسر سبکند، رسم پرواز می آموزند و تو تمام شهر را پر می زنی و می گردی و می چرخی و نفس می کشی... با لرزه ای که از جانت نمی رود... لرزه ای سراسر ادب و احترام که می پرستی اش...



اولین شبی که ساعت ها به انتظار نشستیم تا درهای روضة النّبی باز شد و با شوق به سمت حرمش می دویدم... می پریدم... نمی دانم اما شب عجیبی بود...

خستگی راه بود و تمام روزی که دائم در مسیر حرم بودیم و ساعت ها انتظار تا دوازده شب... آنقدر خواب و خسته بودم اما به شوق دیدار حرم نبی پلک هایم را نگه می داشتم... تا حرمش چند بار باید قسمت به قسمت جلو بروی و منتظر بنشینی تا نوبت کشور تو شود...

رسیده بودیم روبروی حرمش... گنبد سبزش از میان جایی میان حرم که شب ها بی سقف بود و چترها بسته می شدند پیدا شد و بالای ضریح سبز و طلایی اش...

به زور نماز شکر خواندم و زیارت... آنقدر خواب بودم که یادم نمی رود با چه زجری دائم خوابم می برد و خودم را بیدار نگه می داشتم... و راه بازگشتی نبود تا وضو بگیرم...

اولین ورودم بی وضو شد... در خواب بودم و شوق دیدارش مرا چنان می دواند که پاهایم حق افتاده بودند...

نگاه کن...

اینجا پیکر مطهر پیامبرت... و شاید فاطمه ی زهرا زهرا زهرا زهرا..........

اینجا میعادگاه ماه و خورشید...
اینجا خانه ی علی و فاطمه و گل های گلستانش...

اینجا عاشقانه ترین لحظه هایی که بر سال ها پیش حک شده...

اینجا بازی و شور و شادی حسن و حسین...

اینجا لبخند آرام زینب و ام کلثوم و نگاه رازآلودش به حسین...

اینجا تکه ای از بهشت برین خدا...

اینجا همان در چوبی سوخته شده....

اینجا میخ ِ روی در و پهلوی زهرا...

اینجا شب ِ عروج بانوی دو عالم...

اینجا ناله های علی... اینجا زجه های نوگلانش...

اینجا هزار قصه ی در خود حک شده

اینجا هزار خنده و گریه ی در خود محو شده...

اینجا ام البنین و عباسش...

اینجا زادگاه نور و نیّر و منیر...

اینجا این همه قصه دارد و این همه قطره ای از دریاست هنوز...


تمام قصه ها یک طرف و

اینجا اگر قبر مخفی بانو باشد...


می افتی... هرجا که باشی و به ضریحش بنگری و تمام اینجاها را در ذهن و دلت مرور کنی، به اینجا که می رسی می افتی... با زجه می افتی... آنقدر که سراپا شرم می شوی... تو و کنار قبر مخفی فاطمه ی زهرا... تو و بانویی که یک سال است راز و رمزهاست میان تو و ایشان...

آنقدر می افتی که نمی فهمی کِی و کجاست... با صدای مرشد عربی به خود می آیی که برمی خیزی...


حتی اگر وضو نداشته باشی... حتی اگر خواب ِخواب باشی... حتی اگر جانت از تن پر می زند که چرا روی فرش های سبزش دو رکعت نماز عشق نمی توانی بخوانی و اشک می شوی... دریا می شوی... شور می شوی... داغ می شوی... سجده می شوی... تنها سجده و سجده و سجده... و ماه را می بوسی... و بهشت را می بوسی... و خورشید و ستاره را می بوسی... و عشق را می جویی... عشق را می بویی... عشق را می بوسی...


با داغ ِ دو رکعت عاشقی می روی... آرام آرام... با آرامشی عجیب و غریب... که تو کجا و اینجا کجا... این چشم ها کجا و دیدن بهشت کجا... این پاها کجا و فرش های سبز روضه ی رضوان ِ نبی کجا... و می روی... آنقدر که به هتل می رسی...

شب خواب دیدم بیرون این فرش ها ایستاده بودم و گریه می کردم... از ضریح نور می بارید و از فرش های سبزش نور... از منبرش نور و از روضه اش نور... سبز و طلایی بود...

همه جا گلستان بود... تمام گل های قالی هاس سبزش روییده بودند و گلستان شده بود... کسی از جانب نور آمد و سراپا نور بود... مرا تا گلستان سرسبزش دعوت نمود و غرق نور شدم... غرق...

عاشق شده بودم... شیدا شده بودم... یکی شده بودم... عشق را جسته بودم و می بوییدم و می بوسیدم... عشق را عاشقی می کردم و حس و حالی بی وصف... بی وصف... بی وصف...


برای نماز صبح که برخواستم و تا حرمش رفتیم مادرم تعبیر خوابم را قبول شدن زیارت دیشبم حتی با آن خواب آلودگی و بی وضویی که مرا سراپا اشک کرده بود، می دانست...


و دومین روز و دومین سلام و دومین دعوت و غرق در نور شدن...


نورش نور خورشید و چراغ و کوچه و خیابان نیست... جنس نور خواب هایم انگار حریری نرم است که از آن عبور می کنی... انگار لطیف ترین هاله هایی که حتی در دنیا هم نیست جایی جمع می شوند... از منبعی می بارند و ...

منبع آرامشند... منبع بندگی... منبع پرواز و اوج...


گذشت تا روز اول ماه رمضان شد و اولین سحری و اولین شوق و ذوق و اولین روزه ای که در خانه نبودم... اولین بار در عمرم بود... تجربه ی هزاران اولین یک جا!!!

اولین سحری و اولین نماز و اولین تشنگی های بی حد و حصر... این همه راه می رفتیم بدون قطره ای آب... زیر آفتاب سوزانش که چند دقیقه می ایستادی می سوختی...

در خانه که باشی، مراقبی بیرون نروی و زیر آفتاب نباشی و به خودت فشار نیاوری حال ما آنقدر در مسیر حرم بودیم که روزهای اول به معنای واقعی کربلا بود... تنها حسین بود و ابوالفضل...

دوستی در اس ام اسی گفته بود:

«آب که می خوری می گویی یا حسین... این روزها که آب می بینی و نمی خوری بگو یا ابوالفضل...»


یاد کربلا بودم و عکس هایی که دیده بودم و روی زمین های شهر پیغمبرش راه می رفتم و در فکر مکه... این همه مکان درلحظه ی افکارم جمع می شدند و گاهی حتی کبوتران بقیع را کبوتران ضامن آهویش می دیدم و میرفتم تا مشهدالرضا...

همه جمع بودند و من این وسط نظاره گر مجموع ِنور در دل و ذهنم...

وصف حال و هوای آنجا و حال و هوای دلم و خودم از توان این کلمه ها خارج است... واقعا خارج است...

و اولین افطاری... برایم عجیب بود سفره هایی طولانی... چندین و چند متر... تمام مسجد و صحن و سرا و تمام حرمش سر تا سر سفره بود... آنقدر که جایی نمی یافتی بدون سفره و خوراکی های ساده ی زیبایشان...

اغلب در حیات و صحن های بیرون پادشاهشان غذا می داد و در داخل حرم فقط  انواع نان ها بود و خرماها و آب زمزم و ماست...

آنقدر این سادگی زیبا بود که طعم افطاری های آنجا در جانم برای همیشه ماند...

به رسم علی با خرما روزه ات را فتوح می نمودی و با نان سیر می شدی...

خوراک من سر سفره ها بعد از اذان مغربشان تنها نان و خرما بودو آب...

دیگر از چایی و زولبیا بامیه های هر سال خبری نبود... آب و خرما جای چای و زولبیا را گرفته بود...

طعم نان های فانتزی خوشمزه شان هنوز هم زیر دهانم است... و خرماهایی که یک دانه اش در اینجا پیدا نمی شود...

آنقدر سفره هاشان زیبا بود که دلت می خواست وقت افطارها فقط میان همان دالان های سنگی بگردی و راه بروی و ببینی... آنقدر میهمان نواز می شدند که سر ِ تو دعوا بود... هر کسی و صاحب هر سفره ای دست تو را می کشید و می خواست افطارت را میهمان او باشی...

تا به حال این همه میهمانی به این عظمت ندیده بودم... 

سُنّی ها رسم دارند همین که غروب شد، افطار کنند، همین که آقا اذان مغرب را خواند افطار می کنند و تا اقامه که حدود یک ربع بعد است تمام سفره ها جمع شده و دیگر اثری از هیچ کدام از آن سفره هایی که دو ساعت تمام میچیدند نبود و همه به نماز می ایستادند!!! من هم شنیده بودم اما باورم نمی شد... تا نبینی باورت نمی شد که چطور یک ربع پیش همه جا حرف از خوراکی و میهمانی و افطار بود و حتی تو یک جای خالی بدون سفره دراین همه عظمت حرم نمیافتی حال یک سفره و خوراکی نمیابی...

تنها، باید بروی و ببینی که چه می گویم...

از اذان تا اقامه همه چیز تمام می شد و به نماز می ایستادند... سختی شیعه ها اینجا و این بیست دقیقه بود که باید دیرتر از آن ها افطار می کردیم و با مذهب آن ها مغایرت داشت و درد سرهایی که داشتیم و خلاصه تمام این دلهره ها هم زیبا بود...


ماه ِ خدا بود و سفره های خدا و من بنده ی خدا و میهمان ِ خدا...


تمام روزهای مدینه یکی یکی می گذشتند و تمام این واقعه ها تکرار می شد اما هیچ روزی با روز دیگرش یکی نبود...

آنجا حتی لحظه ها هم برایت تکراری نیستند... انگار در مسیری به بالا می روی که هر لحظه یک پله بالاتر و یک بال در اوج تر و یک فراز بیشتر...


بقیع...

بقیع بماند برای بعد...

بقیع را که بگویم مدینه تمام می شود و ....



ادامه دارد...


عکس ها در پست بعد


اولین سلام...

هواللطیف...


تقویم کوبیده به دیوار، تمام ِ معادلاتم را به هم می ریزد! هنوز هم جای خالی آن سه هفته ای که نبودم حس می شود و گنگ و مبهم می ایستم و می روم تا روزی که قرار بود برویم و آخرین نگاهی که به اینجا انداختم و رفتم... آخرین حرف ها و حتی تا دم ِ هواپیما آخرین صداها و آخرین پیام ها و...

چقدر خوب که صعود ِ روح، باید که با صعود ِ جسم از این زمین خاکی آغاز شود...

باورم نمی شد تا آن زمان که مهماندار گفت پرواز ما به مقصد جدّه!!!

ماه ِ خدا در راه بود و من اولین باری بود که در خانه و اتاق خودم نبودم...

پارسال دو روز مانده بود به عیدفطر که از همین جا راهی دیاری دور شدیم... جایی که از زمین تا آسمان با خانه ی خدا فرق داشت... ماه رمضان را در همین فرودگاه و روی همین صندلی ها وداع گفته بودم و حالا از همین جا و روی همین صندلی ها به استقبالش می رفتم...


آنقدر این اتفاقات و این ارتباطات در زندگی تمام ما هست که حد و حساب ندارد! تنها باید کمی فکر کنی! کمی نگاه! کمی اندیشه... راز و رمز و ارتباطاتش را امّا خدا می داند و هر وقت خواست تو را به حکمت هایش آگاه می سازد...


آنقدر گیج بودم و سر به هوا که حتی نمی فهمیدم چرا نزدیکانم مرا می بوسند و التماس دعا می گویند...

به غربت که می رسی اما، غم غریبی تمام ِ تو را احاطه می کند... هوای غربت و آدم ها و زبان هایی که هیچ کدام آشنا نیستند... تازه میفهمی انگار فرسخ ها و فرسنگ ها که نه، کیلومترها راه آمده ای... راه پرواز کرده ای اما...

سختی سفر بماند، که این سفرها اگر سختی نداشته باشند مزه ای هم ندارند...

سختی خاطره ها چیزی ست که تنها تو را به گوشه ای امن فرو می برد و می روی تا 10 سال پیش... تا فرودگاه جدّه ی 10 سال پیش که زمین تا آسمان با حالا فرق کرده بود... تا مادربزرگت و تا همسفران آشنایت و حتی همان مدّاح خوش مشربی که بودنش رحمت شده بود و روحانی کاروانی که انگار بهشت در سیمایش می درخشید... تنها روحانی که همیشه دوستش داشتم و حتی هنگامی که چند سال بعد، خبر شهادتش را در جاده ی کربلا به اصفهان پس از زیارت امام حسین علیه السلام فهمیدم آنقدر گریستم که خدا می داند و من و تمام شب و روزهایی که برایش به دعا می نشستم...

آدمی که پس از زیارت حسین علیه السلام شهید می شود،  از همان بنده های خوب ِ خوب ِ خوب ِ خداست... از همان ها که گُل ِ گُلستان ِ بهشتند... همان ها که خدا گُلچینشان می کند... همان ها که همنشین حسین و فاطمه ی زهرایند... همان ها که رسم انسانیت را تمام و کمال به جا می آورند... همان ها که...


رسیده بودیم به مدینه... مدینه...

و دوباره من بودم و خاطره های 10 سال پیش... اولین باری که گنبد خضرای نبی را دیده بودم، یادم هست از اتوبانی خارج شدیم و چرخیدیم و به طرف خیابانی بالاتر رفتیم که در همین چرخش ها گنبد سبزش را به اشاره مادربزرگ و پسرخاله ام دیدم...

و حالا آنقدر مدینه با آپارتمان ها یکی شده بود که تا دم در هتل، گنبدش را ندیدیم...

هتلمان درست روبروی بقیع بود... و از هفته ی پیش که یکی کسی برایم گفت من هم همان هتل بودم، دعا کن پنجره ی اتاقتان رو به بقیع باشد، دعا شده بودم و خدا خدا می کردم که کاش پنجره ی اتاقمان رو به بقیع باشد و...

همین که به اتاق رسیدیم باورم نمی شد!!! از میان چهار اتاقی که به ما داده بودند تنها اتاق ما سه نفر بود که رو به بقیع بود... پنجره ی بزرگی رو به بقیع و...

اولین جایی که انتخاب کردم صندلی سبزی بود که جلوی پنجره گذاشته بودند رو به بقیع و گنبدسبز پیغمبر...


استقبال از این بالاتر؟؟؟؟


اولین قدم هایی که تا مسجدالنّبی برمی داشتم... نه مغازه ای را می دیدم و نه زرق و برق های آویز شده بر در و پیکرشان را... تنها به شوق دیدار دوباره ی حرم امنش و آن دالان های میان ستون هایی که قدم گذاشتن بر سنگ هایش تو را سراپا شوق می کند و ذوق و آرامش، گام برمی داشتم و در دلم آشوبی برپا بود...

شنیده بودم که مانند هر مکان زیارتی باید رخصت دهند... رخصتِ ورود... جواز ِحضور... و می ترسیدم اگر بر من ِ سراپا بی قراری جواز ِ حضور ندهند...

خدا می داند و او که با چه ناآرامی راهی این سفر شدم... با چه بغض ها و حرف ها و غصه هایی... بغض های چندین و چند ماهه و بهتر است بگویم چندین ساله ام را در کوله بار ِدلم بسته بودم و سنگین... آنقدر سنگین رفته بودم که توان ِ راه رفتنم نبود...

اذن دخولش با تمام اذن دخول ها یکی بود و یک فرق بزرگ داشت... به پیشگاه امامانت که می روی می گویی خداوندا من ایستاده ام بر در خانه ای از درهای خانه های پیغمبرت...

حال چگونه بگویم خدایا من ایستاده ام درست روبروی خانه ی پیامبرت؟؟؟...


أ أدخل یا رسول الله؟

مهربانی پیامبرت آنجا رخ می نماید که تو را با آغوشی باز می پذیرد...

همین که قدم اول را با اجازه برمی داری و به صحن و سرایش وارد می شوی سراپا اشک می شوی و شُکر و تمنّا و نیاز...

أ أدخل یا ملائکت المقرّبین المقیمین فی هذا المشهد؟

بر بال فرشته ها نشسته بودم و می رفتم... نزدیک... نزدیک... نزدیک... آنقدر که حجم سبز گنبدش تمام قاب چشمانم را احاطه کرده بود... 

اولین زیارت

اولین دیدار

اولین اجازه...

گفتم اولین اجازه... تنم لرزید... تمام ِ وجودم رفت تا آن روز... روزی که روحانی کاروانمان می خواند و نوحه می سرود تا دلی بشکند و اشکی بریزد و من بی نوحه و بی مداحی و بی لحن محزونی به دریا نشسته بودم... 

همین که با کاروان اولین کلمه های اذن دخول را خواندم تا گنبد سبزش پرواز کردم... پرواز... آنقدر که خودم را بر پهنه ی سبزی امن و آرام به تماشا نشستم با اشک هایی که از دل می جوشیدند و دلی که غلغله ی آرامش بود... داغ ِ داغ ِ داغ...


انگار تمام کوله بار سنگین دلم در حیاط آرامش به یکباره رخت بر بسته بود و با دلی سبک به حریم امنش پا نهادم... آنقدر سبک شده بودم که گاهی دستم را به سطح و ستون ها می کشیدم که سنگی وزنم را حس کنم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم و تمام خاطره های بچگی ام لا به لای تک تک ستون های سپید مرمرین آنجا زنده شد...

ده سال بود که تشنه ی این دالان سراسر ستون بودم... صف در صف ستون های سپید سنگی قد علم کرده به استقبال تو ایستاده بودند و تو را خوش آمد می گفتند...

ده سال بود که خنکای پا گذاشتن بر سنگ های سرد آنجا برایم عقده شده بود...

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا نزدیکی دیوارهایی چوبی که رو به روضة النّبی داشت... درست زیر یکی از سقف های بسته ی متحرک آنجا نشستیم و همین که برخواستم تا نماز شُکر و زیارت بخوانم، سقف باز شد...

سقف!!! ظهر تابستان!!! باز شده بود...

و اولین نماز شُکر و زیارتم را زیر آسمان خدا در حرم امن پیامبرش خواندم...

و در تمام این ده روز، هیچ ظهری ندیدم که سقف ها کنار بروند... هیچ ظهری...


این همه استقبال و رخصت و جواز، پیامبرم؟؟؟؟


هنگام ورود به صحن و سرایش چقدر سنگین بودم و حالا بی نهایت سبکبال از همین در عبور می کردم...

به فاصله ی دو ساعت همه چیز از میان رفته بود...


به آنجا که می رسی، تمام ِدردها و غصه ها و مشکلات و بغض ها و آه و ناله ها و نداشته ها، آنقدر کوچک می شوند که چشم هایت نمی بینند... دلت لمس نمی کند و دیگر هیچ جایی را نمی گیرند... انگار به جایی دور سفر کرده اند...

میان صحن و سرای سراپا سپیدش که راه می روی، آنقدر سبکی که هرزگاهی باید ضربه ای به زمین بکوبی یا جایی را بگیری تا وزن خودت را احساس کنی... بر عرش خدا راه می روی...

آنجا جاذبه صفر است... و شاید آنقدر روح بر جسم غلبه دارد که تو همواره در آسمانی...


آنجا اگر دلت را بگیرند، زمین بی معناترین چیز دنیاست... 


حرم امن نبی و روضه ی رضوانش و ضریح مطهرش و خانه ی علی و زهرا و کوچه های بنی هاشم و بقیع و همه و همه بماند برای بعد...


ادامه دارد...

گاه در صعود و گاه به سقوط!

هواللطیف...


روزهایی که الکی تعطیل می کنند را دوست ندارم! دیروز دلیلی برای تعطیل کردن نداشت و تنها باعث شده بود سرگردان باشیم که کجا برویم...


روزهایی که برچسب تعطیلی می خورند، برای بعضی ها خانه ماندن جرم بزرگی ست... هرچند من دوست دارم در خانه باشم و در اتاقم و به کارهایم برسم اما اختیار دست آن بالایی هاست:دی

دلم ماه ها بود کوه صفه می خواست... تله کابینی که تو را میبرد میان کوه ها، آنقدر که شهر دیگر پیدا نیست و همیشه دلم می خواست یک بار میان ِ هفته تنهای تنها می آمدم و تنها می رفتم و سوار تله کابین می شدم... قطعا خیلی خیلی خلوت بود و شاید هم وقتی به میان کوه ها می رسیدم هیچ کس نبود و می توانستم رو به بزرگ ترین صخره ها بایستم و از ته دلم فریاد بزنم و بعد با خدایم حرف بزنم تا انعکاس صدایم را بشنوم و طنینش در تمام کوه ها بپیچد و برای همیشه لا به لای سنگ های قدعلم کرده یادگاری بماند...

آنقدر از بچگی هایم تا به حالا از پارک کوه صفه و خود کوهش و رفتن بالای کوه تا رسیدن به آبشارش و آب میوه ای که می گرفتیم و برای من حکم جایزه داشت و دوران راهنمایی و دبیرستانم و دانشگاه و اردو ها و گردش و تفریح های دوستانه و خانوادگی و ... خاطره دارم که تا به کوه های پشت سرهمش می رسم پُر از یادآوری ریز و درشتشان می شوم...

از خاطره های خوب گرفته تا بد... اما خاطره های بد خیلی قبل تر ها دیگر یادم نیست و چه خوب که یادم نباشد...

خاطره های خوبش هم گاهی تمام ِ مرا در خود مچاله می کند... نبودن ِ کسانی که با آن ها خاطره های خوشی داشته ای... خاطره های خوش، اگر تکرار نشوند خانه خراب کن می شوند...


آخرین بار سوم خرداد پارسال بود که تمام بچه های دانشگاه باهم آمده بودیمو چه روز بینهایت خوبی بود و چه بعد بی نهایت تلخی داشت...

روزی گفتم من در تمام شهرم تکثیر شده ام... راست می گویم... هرجا که می روم پُر از خاطره ام... تمام عکس های مکان های تاریخی اصفهان که تنها برای شما و خیلی ها عکس های زیبایی از سی و سه پل و خواجو و عالی قاپو و میدان امام و مساجد مختلفش و چهارباغ و زاینده رود و کوه صفه و چهلستون و تمام جاهای تاریخی و دیدنی اصفهانند، برای من اما پُر از پُرخاطره ترین مکان هاست...

پُر...

دیگر یادگرفته ام تا می توانم در حال و آینده زندگی کنم اما گاهی واقعا نمی شود... وقتی درست روی همان چمن ها می نشینی... میان این همه چمن و فضای سبز، فقط همان جا باید خالی باشدو... وقتی روی همان اژدها سوار می شوی و درست جایی که قبلا سوار شده بودی... وقتی تله کابینش همان باشد و تو را میان همان کوه های همیشه می برد... وقتی همه چیز تکرار می شود... برای هزارمین بار همه چیز تکرار می شود، آنوقت دیگر نمی شود در حال زیست... دیگر لحظه هایی به سراغ تو می آیند که به جایی خیره می شوی و می روی تا خاطره هایت...

وقتی آن زن و شوهر دوست پدرت را به یاد می آوری که زمان عقدشان چه عاشقانه میان این همه کوه و کتل راه می  رفتند و تو دیده بودیشان و پس از چند سال خبر طلاقشان را شنیدی... وقتی این اتفاق بارها تکرار شده و اطرافت پُر شده از ازدواج های نافرجام... وقتی خیلی راحت دل ها از هم زده می شود... وقتی تمام این افکار را رها می کنی و با پشمک سفید پفکی آن مرد پشمک فروش، دور تا دور ِ چوب ِ زندگی می تابی... وقتی می روی تا شکوفه هایی که با نمک محشرند... وقتی فکرت را منحرف می کنی و می روی تا بچگی هایت... وقتی میان بچه گانه ترین اسباب بازی ها گم می شوی و تنها نگاهشان می کنی، چرا که دیگر اندازه ی تو نیستند، وقتی این همه خاطره ناگهان بر سر و رویت هوار می شود... می روی و روی همان اژدها یا کشتی صبا می نشینی و هر چه بالاتر می رود تمام خاطره ها و افکارت را با دلی که در هر ارتفاع می ریزد، به دورترین ها می پاشی و رها می شوی با جیغ های از ته دل... از ته ته ته دل!!! آنقدر که صدایت می گیرد...

و بالاتر می رود آنقدر که بلند می شوی و حس می کنی هر لحظه به مرگ نزدیکی و می افتی...

کشتی صبا را همیشه دوست داشته ام... برای سرعتش... برای این دل فروریختن ها وقتی که پایین می رود و برای نفسی که کم می آوری وقتی تا اوج آسمان پرواز می کند...

به قول دخترخاله ام می روی تا اوج... فرصتی برای نزدیک تر شدن به آسمان

و رها می شوی

از تمام خاطره های پارک کوه صفه تا به این سن و حالا


قطعا آینده هزار هزار برابر می شوند خاطره هایم، آینده ای دور که شاید دوباره سوار همین کشتی صبا شدم و جوانی هایم را و حتی امروزم را برای بقیه تعریف کردم و گفتم که شما هم رها شوید و رسم رهایی بیاموزید...


بگذریم.. آینده آنقدر مبهم است که گاهی حسی به رنگ خاکستری در دلت می نشیند که فرصت زیادی نداری... شاید همین یک ثانیه ی دیگر راهی ِ خدا شوی و شاید چند سال و چند دهه و شاید هم چند قرن!!!!!

حسی که نیمه های دیشب درجانم ریخته شد... انگار همین حالا قرار بود که بروم... کسی مرا با خود ببرد تا دیار دوست... تا آرامشی ابدی...

میان اشک هایم که روی شانه های تو می ریخت، تنها نام حسین نجاتم داد...

آقا جان! دیدن شش گوشه ات آرزوی همیشگی من بود... بوسیدنش جان ِ جهانم و لمس غرفه های در هم گره خورده اش، روح و روانم...

دیشب و اشک هایی که هق هق شدند و با گاز ِ دستانم سرکوب می شدند، همه دلیل ِ حسی بود که بر دلم آمده بود...

نکند تو را دیگر نبینمُ... تویی که شانه های امن و آرامت، پناه ِ بی پناهی های من است... تویی که پشت و پناه منی... تویی که تا نیمه های شب تنها تو بودی و من و خدایمان...

تویی که آمده ای تا زمین جای قشنگی برای زندگی شود

برای نفس کشیدن

برای بندگی

برای عاشقی

برای رهایی

تویی که رسم رهایی را در جانم به مشق نشستی

تویی که نکند دیگر نبینمت...

تویی که تمام ِ منی... تمام ِ تمام ِ تمام ِ دل من...


دیشب و بی قراری ها و تابیدن ها و پیچیدن ها و آرام نشدن هایی که در آغوش تو آرام گرفتند، حکایت ِ این همه حس ِ ناخوانده بود که بر دلم میهمان ِ سرزده شدند...


من و تو هنوز هم جای زندگی داریم... هنوز هم جای زندگی بسیار است... هنوز هم باید زیست و دیوانه شد و رها گشت و رفت تا شش گوشه ی محشرش...

هنوز خیلی جاها به من و تو بدهکارند... بدهکار ِ وعده ها و قول و قرارهایی که گرفته ایم...

هنوز مانده تا زندگی از راه برسد و من و تو تمام این جاهای تنهایی را با هم برویم...

هنوز مانده جان و جهان ِ من...


هنوز مانده تا خیالم از لمس همیشگی دستانت راحت شود...




راستی امسال هم دو عید فطر شد... دو روز کاملا متفاوت

    سال بعد کاش که تو شریک ِ هر دو تفاوتش باشی...



http://s3.picofile.com/file/7888138381/2013_08_10_675.jpg



تو تله کابینیم:دی

تکون می خورد تار شده ببخشید:)

http://s3.picofile.com/file/7888144187/20130810_195321.jpg


امروز تمام و کمال فراز و نشیب شده بود... خودم... دلم... ثانیه هایم

گاه در صعود بودم و گاه به سقوط...