آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اولین سلام...

هواللطیف...


تقویم کوبیده به دیوار، تمام ِ معادلاتم را به هم می ریزد! هنوز هم جای خالی آن سه هفته ای که نبودم حس می شود و گنگ و مبهم می ایستم و می روم تا روزی که قرار بود برویم و آخرین نگاهی که به اینجا انداختم و رفتم... آخرین حرف ها و حتی تا دم ِ هواپیما آخرین صداها و آخرین پیام ها و...

چقدر خوب که صعود ِ روح، باید که با صعود ِ جسم از این زمین خاکی آغاز شود...

باورم نمی شد تا آن زمان که مهماندار گفت پرواز ما به مقصد جدّه!!!

ماه ِ خدا در راه بود و من اولین باری بود که در خانه و اتاق خودم نبودم...

پارسال دو روز مانده بود به عیدفطر که از همین جا راهی دیاری دور شدیم... جایی که از زمین تا آسمان با خانه ی خدا فرق داشت... ماه رمضان را در همین فرودگاه و روی همین صندلی ها وداع گفته بودم و حالا از همین جا و روی همین صندلی ها به استقبالش می رفتم...


آنقدر این اتفاقات و این ارتباطات در زندگی تمام ما هست که حد و حساب ندارد! تنها باید کمی فکر کنی! کمی نگاه! کمی اندیشه... راز و رمز و ارتباطاتش را امّا خدا می داند و هر وقت خواست تو را به حکمت هایش آگاه می سازد...


آنقدر گیج بودم و سر به هوا که حتی نمی فهمیدم چرا نزدیکانم مرا می بوسند و التماس دعا می گویند...

به غربت که می رسی اما، غم غریبی تمام ِ تو را احاطه می کند... هوای غربت و آدم ها و زبان هایی که هیچ کدام آشنا نیستند... تازه میفهمی انگار فرسخ ها و فرسنگ ها که نه، کیلومترها راه آمده ای... راه پرواز کرده ای اما...

سختی سفر بماند، که این سفرها اگر سختی نداشته باشند مزه ای هم ندارند...

سختی خاطره ها چیزی ست که تنها تو را به گوشه ای امن فرو می برد و می روی تا 10 سال پیش... تا فرودگاه جدّه ی 10 سال پیش که زمین تا آسمان با حالا فرق کرده بود... تا مادربزرگت و تا همسفران آشنایت و حتی همان مدّاح خوش مشربی که بودنش رحمت شده بود و روحانی کاروانی که انگار بهشت در سیمایش می درخشید... تنها روحانی که همیشه دوستش داشتم و حتی هنگامی که چند سال بعد، خبر شهادتش را در جاده ی کربلا به اصفهان پس از زیارت امام حسین علیه السلام فهمیدم آنقدر گریستم که خدا می داند و من و تمام شب و روزهایی که برایش به دعا می نشستم...

آدمی که پس از زیارت حسین علیه السلام شهید می شود،  از همان بنده های خوب ِ خوب ِ خوب ِ خداست... از همان ها که گُل ِ گُلستان ِ بهشتند... همان ها که خدا گُلچینشان می کند... همان ها که همنشین حسین و فاطمه ی زهرایند... همان ها که رسم انسانیت را تمام و کمال به جا می آورند... همان ها که...


رسیده بودیم به مدینه... مدینه...

و دوباره من بودم و خاطره های 10 سال پیش... اولین باری که گنبد خضرای نبی را دیده بودم، یادم هست از اتوبانی خارج شدیم و چرخیدیم و به طرف خیابانی بالاتر رفتیم که در همین چرخش ها گنبد سبزش را به اشاره مادربزرگ و پسرخاله ام دیدم...

و حالا آنقدر مدینه با آپارتمان ها یکی شده بود که تا دم در هتل، گنبدش را ندیدیم...

هتلمان درست روبروی بقیع بود... و از هفته ی پیش که یکی کسی برایم گفت من هم همان هتل بودم، دعا کن پنجره ی اتاقتان رو به بقیع باشد، دعا شده بودم و خدا خدا می کردم که کاش پنجره ی اتاقمان رو به بقیع باشد و...

همین که به اتاق رسیدیم باورم نمی شد!!! از میان چهار اتاقی که به ما داده بودند تنها اتاق ما سه نفر بود که رو به بقیع بود... پنجره ی بزرگی رو به بقیع و...

اولین جایی که انتخاب کردم صندلی سبزی بود که جلوی پنجره گذاشته بودند رو به بقیع و گنبدسبز پیغمبر...


استقبال از این بالاتر؟؟؟؟


اولین قدم هایی که تا مسجدالنّبی برمی داشتم... نه مغازه ای را می دیدم و نه زرق و برق های آویز شده بر در و پیکرشان را... تنها به شوق دیدار دوباره ی حرم امنش و آن دالان های میان ستون هایی که قدم گذاشتن بر سنگ هایش تو را سراپا شوق می کند و ذوق و آرامش، گام برمی داشتم و در دلم آشوبی برپا بود...

شنیده بودم که مانند هر مکان زیارتی باید رخصت دهند... رخصتِ ورود... جواز ِحضور... و می ترسیدم اگر بر من ِ سراپا بی قراری جواز ِ حضور ندهند...

خدا می داند و او که با چه ناآرامی راهی این سفر شدم... با چه بغض ها و حرف ها و غصه هایی... بغض های چندین و چند ماهه و بهتر است بگویم چندین ساله ام را در کوله بار ِدلم بسته بودم و سنگین... آنقدر سنگین رفته بودم که توان ِ راه رفتنم نبود...

اذن دخولش با تمام اذن دخول ها یکی بود و یک فرق بزرگ داشت... به پیشگاه امامانت که می روی می گویی خداوندا من ایستاده ام بر در خانه ای از درهای خانه های پیغمبرت...

حال چگونه بگویم خدایا من ایستاده ام درست روبروی خانه ی پیامبرت؟؟؟...


أ أدخل یا رسول الله؟

مهربانی پیامبرت آنجا رخ می نماید که تو را با آغوشی باز می پذیرد...

همین که قدم اول را با اجازه برمی داری و به صحن و سرایش وارد می شوی سراپا اشک می شوی و شُکر و تمنّا و نیاز...

أ أدخل یا ملائکت المقرّبین المقیمین فی هذا المشهد؟

بر بال فرشته ها نشسته بودم و می رفتم... نزدیک... نزدیک... نزدیک... آنقدر که حجم سبز گنبدش تمام قاب چشمانم را احاطه کرده بود... 

اولین زیارت

اولین دیدار

اولین اجازه...

گفتم اولین اجازه... تنم لرزید... تمام ِ وجودم رفت تا آن روز... روزی که روحانی کاروانمان می خواند و نوحه می سرود تا دلی بشکند و اشکی بریزد و من بی نوحه و بی مداحی و بی لحن محزونی به دریا نشسته بودم... 

همین که با کاروان اولین کلمه های اذن دخول را خواندم تا گنبد سبزش پرواز کردم... پرواز... آنقدر که خودم را بر پهنه ی سبزی امن و آرام به تماشا نشستم با اشک هایی که از دل می جوشیدند و دلی که غلغله ی آرامش بود... داغ ِ داغ ِ داغ...


انگار تمام کوله بار سنگین دلم در حیاط آرامش به یکباره رخت بر بسته بود و با دلی سبک به حریم امنش پا نهادم... آنقدر سبک شده بودم که گاهی دستم را به سطح و ستون ها می کشیدم که سنگی وزنم را حس کنم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم و تمام خاطره های بچگی ام لا به لای تک تک ستون های سپید مرمرین آنجا زنده شد...

ده سال بود که تشنه ی این دالان سراسر ستون بودم... صف در صف ستون های سپید سنگی قد علم کرده به استقبال تو ایستاده بودند و تو را خوش آمد می گفتند...

ده سال بود که خنکای پا گذاشتن بر سنگ های سرد آنجا برایم عقده شده بود...

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا نزدیکی دیوارهایی چوبی که رو به روضة النّبی داشت... درست زیر یکی از سقف های بسته ی متحرک آنجا نشستیم و همین که برخواستم تا نماز شُکر و زیارت بخوانم، سقف باز شد...

سقف!!! ظهر تابستان!!! باز شده بود...

و اولین نماز شُکر و زیارتم را زیر آسمان خدا در حرم امن پیامبرش خواندم...

و در تمام این ده روز، هیچ ظهری ندیدم که سقف ها کنار بروند... هیچ ظهری...


این همه استقبال و رخصت و جواز، پیامبرم؟؟؟؟


هنگام ورود به صحن و سرایش چقدر سنگین بودم و حالا بی نهایت سبکبال از همین در عبور می کردم...

به فاصله ی دو ساعت همه چیز از میان رفته بود...


به آنجا که می رسی، تمام ِدردها و غصه ها و مشکلات و بغض ها و آه و ناله ها و نداشته ها، آنقدر کوچک می شوند که چشم هایت نمی بینند... دلت لمس نمی کند و دیگر هیچ جایی را نمی گیرند... انگار به جایی دور سفر کرده اند...

میان صحن و سرای سراپا سپیدش که راه می روی، آنقدر سبکی که هرزگاهی باید ضربه ای به زمین بکوبی یا جایی را بگیری تا وزن خودت را احساس کنی... بر عرش خدا راه می روی...

آنجا جاذبه صفر است... و شاید آنقدر روح بر جسم غلبه دارد که تو همواره در آسمانی...


آنجا اگر دلت را بگیرند، زمین بی معناترین چیز دنیاست... 


حرم امن نبی و روضه ی رضوانش و ضریح مطهرش و خانه ی علی و زهرا و کوچه های بنی هاشم و بقیع و همه و همه بماند برای بعد...


ادامه دارد...

نظرات 21 + ارسال نظر
مژگان چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 19:39 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

چه بی تابانه میخواهمت ای که دوریت ، آزمون تلخ زنده به گوریست.
ناخودآگاه این جمله اومد تو ذهنم!

سلام
منو با خودت بردی تا ...
ممنون که شروع به نوشتن کردی و چقدر خوب می نویسی.
توصیف صحنه ها و لحظه های حضورت انقدر قشنگه که با اشک نشسته به چشم پا به پات میام و میبارم.
و میدونم که نوشتن باعث میشه که دوباره پرواز کنی تا آسمون و آسمونی شدن.
بی صبرانه منتظرم و تشنه شنیدن و خیس شدن زیر رگبار آرامشت هستم فریناز عزیز.

ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری...

روزی که اینو خوندم تمومه دلم لرزید... بعضیا آزموناشون روی دوریه... روی آزمون تلخ زنده به گوری
فک کنم یه پست نوشتم در این مورد حتی

سلام مژگان جون

ممنون بانو، سعی می کنم زود زود بنویسم که ادامه داریش واقعا ادامه دار باشه

اوهوم... این روزا هر چی شبکه های مکه و مدینه رو می بینم اصن دیوونه می شم... فقط وایمیسم نگا می کنم بعد می رم تا تمومه اون روزا...

حتما مژگان جون
ممنون که هستی و همراهمی

محب الشهدا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 19:40

من فقط
بغض تلخ می شوم
چشمِ خیس می شوم
و
آهی سرد
وگوش شنوا
ودلی پر ازحسرت..
تو فقط بگوحاجی...
نوشته با زیر صدای روضه حسین ع...
دیوانه ام کرد...
هوای حرم...
هوای حسین ع
هوای شب جمعه زد به سرم...

بغض تلخ
چشم خیس
آهی سرد
گوشی شنوا
دلی پر حسرت...

کاش که روزی آرامشی شیرین شوی و
چشمی خندان و
زمزمه ی شُکر و شادی و
دلی سراسر شور و شوق و شعف...

زیر صدای روضه ی حسین...
تو می گی حسین من دیوونه میشم...

مژگان چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 19:43 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

اول شدیما
به لطف خبرنامه بودا

اوهوم
تبریک می گم مژگان جون

البته به خبرنامه ها

محب الشهدا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 19:48

به طواف کعبه رفتم،به حرم رهم ندادند...
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی...

...
مهربونتره این حرفاس ولی که راه نده بانو...

لیلیا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 20:49

سلااااااااااااااام

خوبی فریناز..؟؟؟

به به
سلاااااااااااااااااااااااام به روی ماه ناپیداتون

مرسی تو چطوری؟ خوبی؟ کنکورتو چیکار کردی؟

لیلیا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 21:33

تقویم کوبیده به دیوار...

جای خالی آن سه هفته........... اووووووووووووووه چه عمیق ِ!

حق میدم بهت. . هنوز هم گنگ و مبهم باشی...

------------
حالا بزار بری کربلا... وقتی برگردی... خدا میدونه.. چه قدر... چه قدر... همه چی برات مبهمه... من با اینکه نرفتم.. با اینکه تا هشت ساعتیش رفتم.. وقتی برگشتم.. مبهم.. و ..

هنوز که هنوز می ایستم و گنگ به اون روزا فک میکنم.. به جاهایی که رفتیم..
به دیداری که بهش نرسیدم..

تو که قراره برسی.. به دیدار با مهربان ارباب..



----

اخرین نگاهت به اینجا..

صعود روح باید که با صعود جسم از این زمین خاکی...آغاز شود..

اولین بار که در اتاق خودت و خانه نبودی..


پارسال...ماه رمضان را در در همان فرودگاه و روی صندلی های هواپیما وداع گفتی.. امسال...

چه جالب!

اره راست میگی...

اینقدر از این اتفاقات و ارتباطات در زندگی تمام ما هست که حد و حساب ندار!

فقط باید دید.. دقت کرد...

اره.. کمی فکر..
کمی نگاه ..
کمی اندیشه..

اوهوم..

راز و و رمزش را خدا میداند.. فقط خودش..

اوهوم..

هر وقت خواست تو را به حکمت هایش را آگاه میسازد..


این گیجی هه رو خیلی دوست دارم فریناز.. باورت میشه!



راه را پرواز کردن.. خیلی خوبه..از آرزوهامه.. پرواز..

...

همان ها که رسم انسانیت را تمام و کمال به جا می آورند..

خوش به سعادتش...



..

نه والا.. استقبال از این بالاتر نیس...

خوش به سعادتت.. واقعا یه جور دیگه دوستت دارن..

اینقدر به ادم حسی خوبی میده که دعاهای این جوری مستجاب میشن..

..

مهربانی پیامبرت آنجا رخ می نماید..


بر بال فرشته ها..

آنقدر رفتی که..

که حجم سبز گنبد سبزش قاب چشمانت را احاطه کرده بود..

...

به دریا نشسته بودی... پس دلت خیلی شکسته بوده..

دلی که غلغله آرامش بود... داغ داغ داغ.. چه جوشش عجیبی..

..

ستون هایی که

صف در صف ستون های سپید رنگی قد علم کرده بودن و به استقبال تو ایستاده بودن و تو را خوش آمدگویی میگفتند..


---
باز وبسته شدن سقف رو جابه جا گفتی فریناز..

---

ولی خیلی عالیه....نماز ظهر زیر آسمون خدا.. اونم اینقد غیر منتظره...


خنکای پا گذاشتن بر سنگ های سردآنجا...



به فاصله ی دو ساعت همه چیز از میان رفته بود..

آنقدر سبکی که هعهرزگاهی باید ضربه ای به زمین بکوبی و یا جای را بگیری تا وزن خودت را احساس کنی.. چه قشنگ

آنجا جاذبه صفر است!

آنجا..

انقدر روح بر جسم غلبه دارد که تو همواره در آسمانی...

انجا ا گر دلت را بگیرندف زمین بی معنا ترین چیز دنیاست...

چه جالب!!

باز منو شگفت زده کردی! خیلی خوبه..



ممنونم که نوشتی فریناز جون..

همون جمله های اولم گلچین کردی ینی اصن گفتم یادم باشه یه جایزه بش بدما

خیلی خوب دست می ذاری رو جاهایی که باید لیلیا

هنوزم گنگ و مبهم...

ایشالله این دفه بازم می ری و درست میرسی تا حرمش... تا بین الحرمینشون... تا حرم عباس و حسین...
ایشالله لیلیا

باز و بسته شدن سقفو؟
نه دیدم
درست گفتم
سقف بسته بود ولی بعد باز شد


ایشالله که میری و خودت تموم این شگفتیا رو با جون و روحت لمس می کنی لیلیا

اولشه تازه...
مرسی که خوندی بانو

مریم چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 22:01 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

من همسفر تو که نه...همسفر دلت و چشمانت هستم
این نزدیکی بیشتر به خدا و رسولش و اهل بیت رسولش
همه را مدیون این سفرنامه های فوق زیبای تو هستم خواهری
ممنونم خانوم گلم

همسفر دل و چشم...

خواهش می کنم مریمی
خوشحالم از این بابت
خدا رو شکر مفید بودیم

نگین چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 22:28

آجی میخونم
یکم اشکم در میاد
اما بعدش نمیدونم چی بگم...
فقط میگم خوش به حالت...دلم میخواست باز ادامه داشت میخوندم بعدش چی شد...انقدر خوب نوشتی آدم انگار داره همه رو عین واقعیت تصور میکنه...
زود بعدیشو بنویس...
زودِ زودِ زود...

اولش اصن ذوق کردم دیدم اسم نگین اینجاس! ولی نظر بعدیو خوندم فهمیدم تو مهرناز خودمونی

تو که شماره نگینو داری از طرف من بش بگو خیلی خیلی خیلی بی معرفتی... خیلییااا

نازی چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 22:31

من میدونستم آخرش گند میزنم یعنی
دیشب نگین با گوشی اومده بود وبم نمیتونست نظر بذاره
اس داد گفت همین اسمو با آیدی و اسم خودم تو وبت ثبت کن
آقا ما هم دیدیم رو حرف خ ش عزیز نمیشه حرف زد که اومدیم نظرشو ثبت کردیم الان دیدم اسمش سیو شده
انقد حواسم به متنت بود که یادم رفت اسم خودمو بنویسم...
خلاصه ببخشیدو اینا

خ ش

ینی خیلی حالم گرفته شد با این اوصاف که اسمش بود خودش نبود فقط این خ ش منو خندوند الان

آفتاب پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 00:31 http://aftab54.blogfa.com/

سلام .. زیارت قبول .. رسیدن بخیر .

سلام آفتاب عزیز

جای شما سبز سبز بود بانو

قبول حق

دل نوشته( سمانه) پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 08:10 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بانو فریناز

خیلی خوبه که به صورت داستان در آوردیش

چرا که بعضی از خاطره ها برای همیشه با ما هستن و خیلی هم خوبه...

خدایا یعنی قسمت ما هم می شه

سلام سمانه جون

خودش می شه من چیزیو درنمیارم
وقتی داری می نویسی خودش بت می گه چه لحنی منو بنویس حتی...

ایشالله که می شه
بخواه با هدف!

مژگان پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 16:15 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



سلام
همچین دیدم داری نظراتو میخونی و ج میدی گفتم یه خدا قوتی بهت بگم!

:*



سلام

قربون شوما

ببخشید دیر شد فقطا

:-*

مژگان پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 16:17 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

خداییش مهرناز خانوم خیلی حرکت قشنگی زدا ، منم خندیدم
خیلی باحال بود!

ولی من اصن نخندیدم...

چون نگین خانوم خیلی وقته نیستن بعد ببینی ذوق کنی بعد یه دفه بد بخوره تو ذوقت اصن خنده دار نیس به نظرم

مژگان پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 16:22 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

ازون لحاظ که بعله
منظورم کارش بود ، اشتباهی نظر گذاشت!

اوهوم اشتباهش آره:دی

نازی پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 20:07

آجی خ ش من بی معرفت نیستش که
بچم امتحان داره ترم تابستونه برداشته داره درس میخونه...منم بهش اسمس دادکم گفت امتحان دارم هنوز تموم بشه میاد نمت بازم ذوق میکنی آجیم

منم دلم واسش تنگیده...
اصن ایندفه خیلی انگار غیبتش طولانی شده...از رمضونی تا حالا نیستش

خب می گفت امتحان داره... نه اینکه هی بگه مچکرم مچکرم اصنشم

ایشالله موفق باشه بش سلام برسون

تازه من که قبل رمضون تا حالا
اووووووووووووووووه

مقداد پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 21:07 http://northman.blogsky.com

عکسات کو پس؟

اینم حرفیه ها!

وقت آپلود و انتخابشو نداشتم واسه بعدی ایشالله می ذارم

♫♫فندوق ♫♫ پنج‌شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 21:17 http://matarsak361.blogfa.com/

دلتنــگـم

دلتنـــــگ کسی کـــــه

گردش روزگــــارش به من که رسیــــد

از حرکـت ایستـاد

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید

دلتنگ ِ خود َم.

خودی که مدتهــاست گم اش کـرده ام

گذشت، دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم

حالا یک بار از شهر می رویم

یک بار از دیار

یک بار از یاد

یک بار از دل

و یک بار از دست

چقد قشنگ بود...
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیاااا می رفتیم..

ممنون و چه نام جالب و زیبایی
فندوق

خوش اومدین گرامی

لیلیا جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 00:04

منم شکر...

کنکور رو تست زدم دیگه..

بعدم خوراکی خوردم..

بعدم خوابیدم..

اخرشم بیدارم کردن گفتن پاشو برو خونتون..

منم اینجوری بودم.. پاشدم اومدم خونه!


جایزه.. آخ جون.. چی چی میدی بهم؟؟

اما تو.. فریناز.. جایزه... بدی..

اما بین اصفهانی ها و جایزه و اینا ، ربط و رابطه ای وجود نداره ها.. خود دانی... میخوای بدی جایزه خب بده...

من اینقد اینجا راه میرم که پاهام خسته بشه ! خخخخ خخخخ

مگه گفتم رقصیدی؟ خب کنکور تسته دیگه

جدی جدی خوووووووووابیدی؟ تو خجالت نکشیدی؟؟؟؟
ای بابا
عجبا

حالا بذار فکرامو بکنم ببینم جایزه چی چی هست آیا


خخخخخخخخخخخخخخ

راه برو فک کن چارباغه:دی

لیلیا جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 18:43

آره خوابیدم...

پارسالم خوابیدم مخابرات قبول شدم!

اصن بخوابم بیتره...


خجالت نه واسه چی..


خجالت رو این برگزار کنندگان کنکور باید بکشن که فقط یه کیک دادن دیگه ساندیس ندان..
من هیچوقت کیک و ساندیس نمیخورم..

اما همیشه سر کنکور تا قطره اخرشو میخورم!

مخابرات؟؟
رشتت ریاضیه مگه؟

اصن یه بیوگرافی بده بینیم

آره واقعا! هی می ری کنکور می دی هی ساندیس نمی دن هی میگن چرا قبول نشدی...
ای بابا
خب انگیزه ایجاد کنین

لیلیا جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 18:51

چارباغ دوست دارم حتا

توام فک کن ببین جایزه چی بدی ارزون در بیاد..

نمیخوام به قلبت فشار بیاد فریناز...

آفرین
دیگه چیا دوس داری حتا؟

جایزه چی چیه؟ فعلا رفتیم تو کار سوغاتیو اینا

پس از خیرش بگذر

لیلیا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 14:41

نخیرم.. رشته ام الکترونیک بوده ...

پارسال مخابرات قبول شدیم...

هعی فریناز....

نه بابا ..
کیک و ساندیس بخوره...

استغفرالله...


هی کنکور می دیم هی قبول میشیم هی میگن کلاسای فلان رشته که لیلیا قبول شده برگزار نمیشه!!!

اصن اینقد خوش شانسم من...


بچه ها میگفتن لیلیا یه سال تو کنکور نده بزا بقیه بچه ها لاقل برن سر کلاس!!!!!

انگیزه رو میگیرن که نمیدن..

چی بگم!


من خیلی چیزا دوست دارم..


خب سوغاتی بده....

بعله:دی

دوران خوابگاهیت و اون شیطونیات

الان امتحان فوق می دی ینی؟

آخی بیچاره

آره دیگه تو کلا نرو که بچه ها به درس و زندگیاشون برسن


حالا تو به خاطر اون ساندیس سال دیگه بازم کنکور بده
این یه انگیزه بودشا! الان ملوم بود؟

یکی دیگه مسافرت بوده من سوغاتی بدم؟ بذار برم حالا کربلا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد