آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

گذر عُمر...

هواللطیف...


چقدر دلم برای حرف زدن و نوشتن تنگ شده بود... باورم نمیشود که حالا 23 روز از آمدن بهار گذشته، و هنوز آنطور که باید بهار را نبوییده ام، ندیده ام، زیر باران های گاه و بیگاهش خیس نشده ام، شکوفه های خیابان ها را ندیده ام، چند روز یکباری که فقط برای خریدهای ضروریمان بیرون می رویم، انگار ماه هاست در خانه بوده ایم، خیابان های اینجا بهشت شده، سرسبز، برگ های جوان جوان!یادم هست زمانی از رنگ سبز خاص بهار نوشته بودم... اصلا نگاه کردن به برگ های تازه روییده شده نشاط می آورد، دنیا دنیا حس خوب می آورد. آرامش می آورد...

بهار اصفهان بی نظیرترین بهاریست که دیده ام، چیزی شبیه بهشت، اما

اما این روزها دستمان به بهشت هم نمی رسد... تمام نشده این مهمان ناخوانده ی مزاحم! نمی دانم چرا دست از سر ما برنمیدارد و نمی رود!؟

این خیابان های بهشت خلوت شده، زیباست اما ، اما بهشت بدون آدم هایش جلوه ای ندارد...

دلم برای هیاهو، برای تلاش و تکاپو، برای دویدن ها، برای تقلا کردن های آدم ها تنگ شده... شاید باورتان نشود اما بعضی روزها از خانه بیرون میرفتم و بی هدف یکی دو ساعتی در خیابان های اطرافمان می چرخیدم و فقط به دویدن آدم ها و هیاهویشان نگاه می کردم. هر آدم یک قصه بود، قصه ای ناگفته و نانوشته، اصلا من اعتقاد دارم که به اندازه تک تک آدم های دنیا، قصه داریم، غصه داریم، و اگر نویسنده بودم تا آنجا که می توانستم قصه ی زندگی هایشان را می نوشتم!

بگذریم... این نگاه کردن به آدم ها و دیدن تلاش و تکاپو و دویدن هایشان به من هم انرژی می داد، چیزی که این روزها از آن تهی شده ام. به نظرم آدم آمده که با تلاش و حرکت به هدفش برسد، در خانه نشستن و خوردن و خوابیدن نه کار من است نه می توانم که به آن عادت کنم...

با تمام وجود خدایم را قسم می دهم به همین باران بهاری که یکریز می بارد، دوباره عشق را، امید را، زندگی  را ، انگیزه را در این شهر و تمام شهرهای دنیا جاری سازد... و تمام شود این روزهای سخت، روزهای اسارت، روزهایی که دارد عمرمان را با خودش می برد...

می فهمی چه می گویم؟!

این روزها با رفتنشان دارند عمر ما را نیز می برند...

و من هر روز با خودم فکر می کنم که امروز مفید بودم؟ کارهایی که می خواستم انجام بدهم را انجام دادم؟ به وعده هایی که گذاشته بودم عمل کردم؟ خواندنی هایم را خواندم و نوشتنی هایم را نوشتم؟

متاسفانه چند وقتیست آنطور که باید از خودم بازخواست نمی کنم. انگار تب ِ تنبلی ناشی از کرونا به جان من هم افتاده و نمی دانم چگونه از آن رهایی یابم!

بالاخره راهش را خواهم یافت! چون این روزهایی که می روند دارند عمر ما را هم با خودشان می برند...

به خیلی از آروزهای سی سالگی ام نرسیده ام. اما از همین حالا سعی می کنم، تلاش می کنم که به آرزوهای چهل سالگی ام برسم...

نمی دانم چرا از این گذر عمر واهمه دارم...

می دانی واهمه چیست؟


خدای مهربانم

مثل همیشه می گویم و فقط از تو می خواهم که برایم خدایی کنی...

من سزاوار خدایی هایت نیستم اما تو شایسته ی خدایی کردنی...

خدایا، کمکم کن تا بتوانم از این روزهایی که از دستم می روند، استفاده کنم، برای آن زمانی که دیگر دستم به جایی نمی رسد و تنها اعمال همین روزهایم به دادم می رسند...

خدایا، چند ماهیست که منتظرم، منتظر یک معجزه از جانب تو، از همان معجزه هایی که زندگی ام را دگرگون می کند...

خدایا، جایی خواندم: نمی گویم دستم را بگیر چون می دانم دستم را گرفته ای، اما رهایم نکن...

رهایم نکن...