آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تهی

هواللطیف...


گاهی آدم از شدت سیاهی، غم، غصه، و تمام واژه های سنگین جهان، حس خفگی بینهایتی می کند! باید برخیزد و لحاف چند تنی افتاده بر رویش را کنار بزند و بتکاند،

و حالا طی تمام این سال ها و کتاب هایی که خونده ام و حرف هایی که شنیده ام، دریافته ام که آدمی باید از خودش شروع کند، اصلا این تنها آدم است که می تواند به خودش کمک کند و نه کس دیگری...

اما همیشه اینجاها سر یک گیر بزرگ می مانم، انگار مانعی ست که کناره هایش هم روزنی برای فرار نیست! اینجاست که همه را به حکمت خدایم ربط می دهم و صلاح!

صلاح من در این است و صلاح من در آن و حالا لااقلش یک نفس راحتی می کشم که حتی اگر به صلاح و حکمت هم ربطی ندارد اما راه حلی برایش یافته ام

شبیه امتحاناتی که آدم اگر سوالی را پر کند و حتی غلط، باز هم دلش خوش است که برگه اش را خالی نداده ، اما گاهی نمره ی آخری بدجور توی ذوق آدمی می زند...


حالا آمده ام که خانه ام را رنگین کرده ام... از سیاهی این دو ماه و تمام سخت ترین اتفاقات و سخت ترین سفر عمرم و یکی از سخت ترین مریضی هایی که از آن جان سالم به در بردم، آنقدر تمام استخوان هایم را و تمام اندامم را خسته کرد و بالاخره این دو روز برخواستم و لحافی از این جنس را برداشتم و ماسک هایم را دور ریختم و تکاندمش...

در همان هتل بینهایت زیبای عباسی اصفهان که پنج شنبه و جمعه ام را در آن گذراندم سعی کردم از در و دیوارها و نقش و نگارهایش انرژی بگیرم، آن انرژی که نداشتم... و از صدای آبش و از زیبایی فضایش و حس محشری که ترکیب بینهایت زیبای رنگ ها و دکورداخلی اش به من میداد...

و دیروز که طی یک تصمیم ناگهانی روانه ی سینما شدیم و فیلم جامه دران را دیدم و با مضمون بدی که داشت اما بعد از آن آنقدر تابیدم و تابیدیم و به کودک درونم مراجعه نمومدم و اجازه دادم که پر و بال بیابد تا تمام این حس های منفی از وجودم بروند...هرچند شب ها وقت خواب فکرهای ادمی به او برمی گردند و شاید برای همین است که به سختی خودم را عادت داده ام تا روی تختم می روم خوابم ببرد که اذیت نشوم....

و امروز آمدم و رنگ و روی خانه ام را گرفتم و تکاندم و حالا یک رنگ شاد و زیبا به آن پاشیدم

بلکه با رنگ ها جان بگیرم که حرف های من مدت هاست رنگ و بوی زیبایی ندارند...


از یک جایی به بعد کم آوردم

از کجا و برای چه را نه می دانم و نه می خواهم که بدانم، اما درست یک هفته بعد از برگشت از کربلا و با آن حال وخیمم روزی تمام قد حس خلا عمیقی در خودم حس کردم و تمام بدنم را از درون سرد یافتم.... حسی که نمی شود توصیف نمود ، از آن حس هایی که باید چشید، همان هایی که به کلمه تبدیل نمی شوند

اما یکهو یک خلا عظیمی تمام تو را فرا می گیرد و با تمام وجود به گرمی محتاج می شوی! نه این احتیاج

نه

اصلا نمی شود وصف نمود

احتیاجی شبیه پوشیدن یک بافتنی و یا قایم شدن در یک پتو

نه این نوع گرما و نه ازین احتیاج ها،

یک جور عجیبی که حتی نمی دانی به چه روشی، انگار چیزی شبیه انتقال انرژی با تمام قانون های ماورای فیزیک

و شاید از آن روز کم آوردم، انگار تمام درونم فرو ریخت و من ماندم و یک حجم عظیم تهی

گرما را کم آوردم و عشق را

انگیزه را هم و شور و شوقم برای بودن را

شاید به قول آن خانم مشاور، من گم شدم! گم کردم! هدفم را و حتی خودم را

اما این همه ی ماجرا نبود، خودم می دانستم که چه اتفاقی افتاده و حتی هم میدانستم که پیامدهایش چیست و خدا را صدا زده بودم که خوب ببیند و برایم کاری کند... من با تمام وجود عنایت های خاص امام حسین علیه السلام را در کربلا و این سفر بینهایت سخت دیده بودم و حالا صدایشان زده بودم.... من تمام بهترین ها را دانه به دانه با عجز صدا زده بودم.... و دیگر نفهمیدم که چه شد و در کجای زندگی غرق شدم! شاید در تحویل پروژه های پشت سرهم هفته ی قبل و لابلای مقوا و کاغذ و کاتر و فوم و راپید و رنگ و گواش ها! شاید هم چیزی درون ذهنم محو شده بود که راحت تر زندگی کنم! و تنها برخواستم و واژه ها را و رنگ های سیاه را حذف کردم و تکاندم

باید کاری می کردم تا نتیجه ای می دیدم

اما حالا حس می کنم با خلا عظیمی روبرو شده ام و دارم با آن زندگی می کنم، جایی که می ترسم با غبار پر بشود و کافیست جایی از آن شکاف بردارد و هوای پرغبار این روزها و پاییزی که خدا را شکر دارد می رود، به درونش رخنه کند... و وای بر روزی که این جایگاه عشق، با خس و خاشاک پر شود...


نمی دانم چرا و بر طبق کدام باور عشق اینقدر برای من معنابخش زندگی ست! شاید از سخن مولانا که گفته بی عشق مباش تا نباشی مرده/ در عشق بمیر تا بمانی زنده

و یا حافظ که بینهایت برای عشق خوانده و کتابش همدم تمام روزهای نوجوانی ام بود و مرا با همین تفکرات شکل داد...

حالا حس می کنم کم آورده ام چون عشق برایم به معنایی بزرگ تر تبدیل شده و ظرف وجودم تهی!

و من هرچقدر بزرگ تر می شوم، عشق را بیشتر می طلبم و نمیابم

نمی دانم اشکال کار کجاست! کجا باید گشت و به کدام شیوه

من میخواهم به عمق عشق برسم و این فضای تهی به وجود آمده ی درونم را با خشت به خشت عشق پر کنم و صاف تا ثریا بالا بروم....


خدای من

کمکم کن که جز تو نه کسی می داند نه کسی می تواند...

خدای مهربانم

تو می دانی و می توانی

به دادم برس که کم آورده ام


آری


این من ِ اینجا

عشق را کم آورده ام.....


http://up.cafe-barani.ir/up/cafe-barani/love/s2/lovepix_1_cafe-barani.ir.jpgِ

یک یادداشت خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر سختی بود...

هواللطیف...


گاهی باید بروی نه برای سفر، نه برای خوش گذراندن و تفریح و سیاحت و حتی نه برای زیارت

فقط باید بروی که رفته باشی

فقط باید بروی تا بفهمی پای پیاده یعنی چی

تا آفتابی که سرت را داغ داغ می کند درک کنی

تا در تب بسوزی و مریضی در راه و کرب و بلا را نفس بکشی

فقط باید بروی تا بفهمی بدون مرد بودن چقدر سخت است

و کاروانی که به اسارت می رفت  با یک مرد...

باید پیاده بروی و تنها 

و سختی بکشی

و مدام بگویی اعوذ بالله من الکرب و البلا...

....................................................................

یکی از سخت ترین سفرهایی بود که داشتم

از همان روزهای اول مریض شدم و در تب می سوختم

و با همین تب پای پیاده ستون ها را یکی یکی طی می کردم

بدون مرد...

آنقدر سفر سختی بود که حد نداشت

سفری که بالاخره سامرا را و آن گنبد طلایی را میان انبوه خانه های تیرخورده و خرابه دیده بودم

و در سرداب جان داده بودم

و باورم نمی شد که روزی سرداب را خواهم دید

و حتی کاظمین را بارها نفس کشیده بودم

و میهمان حضرت شده بودم

چه سامرا چه کاظمین چه کربلا

و نجف را و مهربان ترین پدرم را در حد یکی دوساعت زیارت کرده بودم

و از حرمشان پیاده نصف شب راه افتاده بودم


شاید اگر این مریضی و تب و گلودرد و سرفه و بسته شدن صدا و ضعف شدید دست و پاگیرم نشده بود،

می توانستم بیشتر ببینم و بفهمم

و شاید هم مریض شدم که به قول فرشته یکی از دوستانمان، ائمه به عیادتمان بیایند

و چشم هایم پراز اشک شود که من ناچیز بی مقدار کجا و اهل بیت عترت کجا...

 چقدر مهربانی های امام حسینم را دیده بودم

در راه

آن زمان که پاهایم از خستگی دیگر رمق رفتن نداشت

و تازه فهمیده بودم یعنی چه که می گویند راه جلوی رویت است و دیگر توان حتی یک قدم هم نداری


این سفر هم پا می خواست

و یک مرد

من اما نه این را داشتم و نه آن را

و از میانه های راه، از همان تیر 736 سوار یک اتوبوس شده بودم و تا تیر 1400 را رفته بودم... با اشک تمامی شان را رد کرده بودم و مجبور بودم

و دلم برای تنهایی هایم سوخته بود

برای بی کسی هایم

شاید سخت تر از نرفتن، رفتنی باشد که به سرانجام نرسد

آنجا خدا خدا می کردم که برگردم... تحمل این همه سختی و فشار را نداشتم

و خدا را شکر که هوایم را داشتند تا بازگشتم...

حالا یک هفته است که آمده ام و در بستر بیماری به انواع آمپول و سرم و قرص و شربت متوسل شده ام

و حالم تعریف چندانی ندارد

دکتر می گوید آنفولانزا گرفته ای

و من در دلم یا من اسمه دوا و ذکره شفا را می خوانم و می دانم که خدایم حواسش به من هم هست....


سفر سختی بود اما خدا را شکر که توانستم و رفتم و هرچند با این حال اما بازگشتم


چقدر نبودن بعضی چیزها، بعضی آدم ها، بعضی لحظه ها، بعضی اتفاق ها آدم را پیر می کند

انگار آدم نباید زندگی کند چون رزق و روزی اش این بعضی ها نمی شود....


خدایا هوایمان را داشته باش

ما تا مهربان اربابمان کشان کشان آمدیم...

قدم قدم، با یه علم، ایشالله اربعین میام سمت حرم...

هواللطیف...


پارسال، گز مظفری، یه نامه، یه تسبیح، من، دانشگاه،  یک زائر پیاده ی امام حسین

موسسه ی اهل البیت، قدم زدن، لیوان موزیکال، خدا، آرزو، محال، اشک، دعا، کربلا....


عید، لحظه تحویل سال، حرم سیدالشهدا، عشق، خلصه، شور، اشک، آرزو، دعا، دست های خالی...


این روزها، نزدیک اربعین، من، موسسه ی اهل البیت، تنها، برگه ی عوارض کربلا، فردا، پرواز، بغداد، سامرا، نجف، پای پیاده، ان شاالله اربعین کربلا.......



این تموم یک آرزوی محال بود که فقط و فقط و فقط به نگاه امام زمان و امام حسین علیه السلام داره به یک واقعیت رویایی تبدیل می شه


زندگی بعضی ها درست چیزیه که گاهی توی رویاهام بهش فکر می کنم، و گاهی یه کم از اون رویاها واسه منم اتفاق میوفته


ان شاالله فردا عازم کربلا خواهم بود...

قول می دم به یاد همممممتون باشم... هم خوانندگان روشن هم خاموش:دی

منو از دعای پاکتون محروم نکنین...


ان شالله اگه توفیقی باشه و تو راه نجف به کربلا قرار بگیریم، حتما و حتما به نیابت از طرف همگی قدم برمی دارم


از الان دارم می لرزم

یعنی می شه قدم های صاحب جمعه های انتظار رو اونجا دید؟!.................


+ حلالم کنین دوستان عزیزم
https://scontent.cdninstagram.com/hphotos-xpf1/t51.2885-15/s320x320/e35/11931010_1241686819227857_768685985_n.jpg