آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بعد از ماه ها دلتنگی.....

هواللطیف...


سلام

سلاااااام

سلااااااااااااااام

باورم نمیشود الان نزدیک به نه ماه است که اینجا نیامده ام....

من! اینجا!  و سکوت و ننوشتن...

اول از همه بگویم که درست روز بعد از شب یلدا، خداوند نعمتش را بر من تمام کرد و 1 دی ماه پسرکم را برای اولین بار دیدم... اصلا غیر قابل وصف ترین لحظات را گذراندم...

اشک بود اما اشک شوق

درد بود اما دردی شیرین

بی خوابی بود اما از سر ذوق

لبخند بود ، لبخند شُکر

ترس هم بود، ترس مسئولیتی عجیب و غریب....

همه چیز توامان شده بود و من آن جا وسط یک مشت احساسات ضد و نقیض گیر کرده بودم با نوزادی که تمام و کمال به من نیاز داشت و باید هر چه زودتر خودم را جمع و جور میکردم و از حال مریضی در می آمدم و به دادش می رسیدم...

روزها و شب ها و ماه های توامانی را سپری کرده ام، و حالا در آستانه ی هشت ماهه شدنش، کمی زندگی ام به روند سابق بازگشته

تمام این مدت وقت داشتم که فکر کنم... به خیلی چیزها... به خودم... به همسرم... به سجاد... به اینکه چطور میخواهم بزرگ شود، تربیت شود، به اینکه دلم میخواهد چگونه مادری باشم و باید چگونه مادری باشم! این دو خیلی فرق دارد... گاهی دلت میخواهد فرزندت فلان کار را بکند یا فلان شکل تربیت بشود اما برای خودش خوب نیست،

و من با تمام این ضد و نقیض ها خودم را تا اینجا کشانده ام... به مرداد ماهی که بالاخره وقت کرده ام بیایم و حرف بزنم... حرف هایی به قدمت  نزدیک نه ماه.....

برای همین ذهنم پراکنده شده....و نمی توانم ذهنم را جمع کنم و پیرامون فقط یک موضوع صحبت کنم....

نه ماه عجیب و غریب و پرماجرایی را سپری کرده ام...

الان هم  درست آخرین روزهایی ست که در این خانه ایم... خانه ای که دوستش داشتم... خانه ای که مشرف به خیابان بود و صدای آدم ها ، ماشین ها، رهگذران، مشتریان مغازه ها، زندگی را در لحظه هایم جاری می کرد، که بفهمم با این همه مشکلات و مریضی و سختی ها، زندگی هنوز جریان دارد، با عبور هر ماشین از خیابان، می فهمیدم که مردم هنوز هم دست از تلاش برای بقا بر نداشته اند، برای رسیدن به اهدافشان... و به من امید و انگیزه میداد...


اما درست چند روز دیگر از اینجا می رویم... می رویم به خانه ای که سه چهار پله می خورد به درون زمین! یعنی از همکف هم پایین تر... و تنها سهمم از آسمان، حیاط 20 متری کوچکی ست که سقفش آسمان است... اما  دیگر نه صدای خیابان است، نه ماشین ها، نه آدم ها....

یک ماه است که استرس این جابجایی را دارم... یک ماه است که روزها را می شمارم و دلم میخواهد از این خانه نهایت استفاده را ببرم... لا به لای کارهایم به بالکن می روم و کوه صفه را نگاه می کنم و منار علی را و بعد از دور، مکان تمام جاهای دوست داشتنی ام مثل میدان نقش جهان را حدس می زنم و سعی می کنم که لا به لای این همه خانه های سر به فلک کشیده پیدایشان کنم.... و بعد غمی در دلم می آید و فقط چند روز دیگر....

البته که انسان عادت می کند!

که اگر عادت نمی کرد نمی توانست این همه سختی و تغییر را تاب بیاورد...

من هم دیر یا زود باید به خانه ی جدیدم عادت کنم... خانه ای که به آسمان نزدیک نیست....

بگذریم....

این روزها دلخوشم به پسرکم... پسری که برایم زندگی را رنگ و بوی دیگری بخشیده...

گاهی فکر می کنم من تا اینجای زندگی باید این مسیر را می آمدم تا به پسرکم برسم...

به چند سال پیشم فکر می کنم.... به دوران نوجوانی، جوانی، سختی های قبل از ازدواج، سختی های دوران ازدواج، سختی های بعد از عروسی و همه و همه مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمانم عبور می کنند تا به اینجا و این لحظه برسم!

به لحظه ای که چشم های کوچکش به چشمانم خیره می شوند و غنچه ی لب هایش می شکفد و گل لبخند را به رویم می پاشد...

آری

انگار باید تا به اینجا و از همین مسیر می آمده ام، نفس می کشیده ام، سختی های راه را تحمل می کرده ام تا به لحظه ی در آغوش گرفتن پسرکم می رسیده ام...


خدای مهربانم

نوگل خندانم را به تو می سپارم،

تو حافظش باش

تو نگهدارش باش

و به من توان بده که خوب بزرگش کنم

خوب تربیتش کنم

خوب مراقبش باشم

و از بذر وجودش گلستانی بسازم که تو راضی باشی و من از رضایت تو خوشنود...

خدای مهربانم

برای هر آنچه که داده ای شُکر

و برای هر آنچه که نداده ای هم شُکر


خدای مهربانم

مثل همیشه برایم خدایی کن

که تو بهترینی....

و من نیازمندترین...