آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

من خواب دیده ام...

من خواب دیده ام که داشتم می رفتم به سر وقت دریا

خواب دیده ام مسافر جاده ای خاکی بودمو مقصدم خدا ؛ جاده دست در دست دریا بود و بر حیرت من آب پاشیدند! به التماس ِنگاهی شاید از سر ماسه شدن... من اما زلالی امواج خواسته ام نه تنی که بوی خاک دهد! من از تبار گِل و لای سرزمین درد بودم و سنگلاخ غصه بر سرم یکریز می بارید. من از جنس گدازه های سوزان داغ بودم در بستر سبز گذشته های دلم.من تکه های شکسته ی آینه بودم در پای عابران دیار دلدادگی ها.

خاک بوده ام اما! روز ازل که ورزیده بود گِل ِمرا خدا با دست های معجزه آفرینَش! و دمیده بود سرشت مرا در دلی به رنگ ایمان ارغوانی رنگ اقاقی ها به وصال و به ته رسیدن مبهم انتظار... خاک بوده ام و آغوش نرم ماسه ها مآمن رستگاری من بود به آرامش آب و آدینه ی وصال موج های بی قرار

و حالا خاک سوخته ای بودم در شراره های آتش تقدیر و تشنه به رستگاری زلال دریا...


http://s3.picofile.com/file/7506504187/%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7.jpg


خواب دیده ام عابری بودم و بر فرازم ابرهای تکه به تکه ی سپید و سیاه... دیدم اما خورشید در راستای مستقیم قوانین نور می تابید... از هر سو به حدود حریم زمین زیر پایش! نه یه وجب بیشتر و نه کمتر

چهره ی آشنایی دیدم در قرص گرد طلایی اش و لبخندی و آرامشی که جواب لبخند آرام گل سرخی بود در گوشه ای از باغ نگاه زیر پایش... محو هم! یکی ناز بود و دیگری نیاز... یکی لبخند و دیگری نگاه... یکی اشراق نور بود و دیگری اشتیاق گرم نار

و من رهگذر عابری  از دور که شاهد زفاف گرم دل و دلدار بود در شب سرد آدینه!


محو گمگشتگی محض فاصله ای میان دنیا و رویا بودم که کسی مرا از کابوس سرد گرمایی رفته بیرون کشید... و من تمام خودم را در دشت خواب های بی پهنا جا گذاشتم و بازگشتم به دنیا... دنیای سرد و سیاهی که همه جبر است و اقتدار... ایمانم به امید و زندگی درجایی لا به لای گدازه های خاموش آتشفشان دلم مدفون گشته و من بازمانده ی شهادت حسی به رنگ ارغوانی اقاقی هایم...

من بازگشته ام به دنیایی که غم ارغوانی اقاقی ها از اول سهم دلم بود...


http://s3.picofile.com/file/7506500321/%D8%A7%D9%82%D8%A7%D9%82%DB%8C%D8%A7.jpg


رگبار 1 : خواب هایی که سهم منند از وصال دامن سیاه شب به بالین روشن صبح

اولی واسه چند شب پیش و دومی واسه دیشب...شب آدینه!


رگبار 2 : دلم غصه داره... خیلی

شب های خورشیدی

لحظه هایت آرام باد

خندیدم

به خنده هایم غبطه خوردی

خندیدی

و حس کردم تمام دنیا برای من است

من و تو نداشت

می خندیدیم

تمام غصه ها یادم رفته بود

می نگریستم

چشمانم

چشمانی که عجیب برای تو می تپید

برقی که می گرفت

جانی که می سترد

تنی که می لرزید

حالی که داشتم

قلبی که نفس می کشید

نفسی که می سوزاند


تو!

تو بوده ای

تو همیشه لای زیباترین خاطرات من بوده ای

تو را میان کتاب ها گذاشته ام

میان دیوان حافظم

و سرخ ترین گلی که می شناخته ام

من با تو به اوج عاشقانگی های پاک رسیده ام


چه کسی گفت تو رفتی؟!!

قاصدک را خریده اند

به چند؟ نمی دانم

خریده اند

داد می زند

از طرز آمدنش

از لحن پیغام بریده بریده اش

قاصدک!

من بیشتر به تو می دهم

یک بوسه ی آتشین هم روی آن

به قصد شهادت عاشقانه ی پرهایت

بگو

بگو خورشید من کجاست؟

به کدام باغچه می تابد؟

بر فراز کدام دریا می درخشد؟

بگو

خورشید من کجاست؟

همان که خورشید من نیست

همان که دیگر نیست

همان که گذشتم و گذشت...

همان که می تابید

همان که می سوزاند

همان که می خندید

همان که مرا می برد تا امنیت نگاه گل ها

همان که شب ها هم طلوع می کرد

و هیچ کس نمی دانست من شب ها خورشید دارم


قاصدک بگو

بگو خورشید من کجاست؟

آخخخ یادم رفت! خورشید که حالا برای من نیست...

بگو خورشید ِاو کجاست؟!...

کاش از دور می دیدمش

کاش تمام قوانین نور و انعکاس نور نقض می شد!

کاش پرتو ها شکسته می تابیدند

کاش خط عمودی نور مِهرش روی یک خط مستقیم نمی رفت

کاش پرتوهای شکسته ی نگاهش به زمینه ی دل من می خورند

و تمام فیزیک و نور و هندسه به یکباره نقض می شد


قاصدک

خورشید کجاست؟

خورشید ِاو کجاست؟

تاریکم

تاریک

و دلم خالی


راستی دلم اینجا بود

آنقدر خالی

که وزن ِبودنش را

بر بند بند انگشتانم حس نکردم


تاریکم

قاصدک

خورشید ِاو نه!

خورشید ِمن کجاست؟


https://encrypted-tbn2.google.com/images?q=tbn:ANd9GcTwYelpzFoaA47YgOb_yMqkHHGg-gNT0W1lWosOJwSgwLCq0nps_6_lCKJJ

عطر خدا

زمین بود یا آسمان! نمی دانم!

زمین بود اما!

و یکباره

با آمدن پریان و حوریان گمگشته در پارچه های حریرسپید

و بال های ابریشمین

همه جا آسمان شد!

فرشته

آمده بود که ببرد، خورشید مرا ببرد

نه دویدم! نه ترسیدم! نه گریستم! نه خندیدم!

نه حرفی! نه اعتراضی! نه کتمانی! نه شکوه ای! هیچ...

فقط نگریستم...

در چشمانی که شیشه ای بود

گفت میعادگاه جدایی ست

و رستاخیز دلت امروز

فرصت بخواه

فرصت آخرین دیدار را

فقط نگریستم...

او می گفت و من فقط می نگریستم...

گوش هایم می نگریست!

دست هایم می نگریست!

پاهایم می نگریست!

همه ی وجودم فقط می نگریست!

او گشت

تمام مرا گشت

تمام وجود مرا

پشت قفسه ها اما خالی بود

تپشی نبود!

همه جا تاریک بود

نه او بود و نه دلم!

و من

فقط نگریستم...

راه آمده را دست خالی بازگشت

اما همه جا پر از عطر خدا بود!


فرشته نمی دانست

خدا

خودش

خیلی وقت پیش

آمده بود

گرفته بود

و رفته بود

او را

و دل مرا


http://s3.picofile.com/file/7503190214/%D8%AF%D9%84.jpg


بزرگ ِکوچکم میلادت مبارک

داری آرام آرام قد می کشی با تمام روزهای من، با تمام لحظه هایی که در پس کلمات و واژه های ساده و صمیمی گم می شوند... هنوز روز میلادت را یادم هست.شاید سال ها بعد گفتم که چرا تولدت به این روز و این لحظه ها کشید اما حالا تو باید کودکی کنی و در رویاهای خوش کودکی خود غرق باشی...خیلی هم خوب نیست بچه ها بزرگ شوند و بزرگ فکر کنند چرا که روزی حسرت بچگی های نکرده شان را می خورند و آنگاه که دلشان می خواهد کفش هایشان صورتی جیغ باشد با چراغ های چشمک زن و موهایشان دم اسبی و بتازد در هوای اطرافشان و یواشکی رژ لب مادرشان را کج و معوج بر لب بزنند و سرمه ی روی طاقچه را در چشم بکشند و خودشان را که دیدند ریز ریز می خندند و می گویند مامان که نمی فهمه! اما امان از چشم های بزرگ بین آدم بزرگ ها که همه چیز را می فهمند و دل های دریایشان که به روی خود نمی آورند!

داشتم می گفتم

خوب نیست تو حالا راز به دنیا آمدنت را بدانی. هر چند با همین سن کمت بارها برای بغض های من شانه شده ای و آمده ای نشسته ای در انتظار حرف هایم تا بر روی سطر به سطر سپید دل تو جاری شوند و رهگذران این جویبار مملو از رگبار و آرامش و حسی که تا همیشه در تناقضی محض دست و پا می زند لحظه ای بنشینند و دستی بر آب زنند و ناگهان خیس واژه!

آری! تو با این سن کمت قرارگاه پنهان منو خدا می شوی و عاشقانه هایی که آن ها هم از بطن رازی نهفته سر بر آورده اند و چند صباحی ست که تمام احساسم را در گلیم رنگ و وارنگ سکوتی محض پیچیده ام و در آن را محکم گره زده ام که یک وقت شیطان ترین کلمه هم از گوشه کناره هایش به بیرون نریزد و توشه ام را به بطن همان راز عمیق فرستاده ام تا در خاک سرد تقدیر فرو رود و گاهی می نشینم سر ریشه گاهش و آرام آرام آنقدر که حتی شقایق های سر بر آورده از خاک هم بیدار نشوند گریه می کنم و سکوت بر سر واژه هایی که همه عاشقانه بودند و بس...

تو حتی با این سن کمت تمام رازهای مرا در گوشه کنار خود جای داده ای... تو گاهی مرا خیس آرامشی عمیق می کنی و گاه در زلال همان آرامش امن ازلی به یکباره طوفانی مهیب می شوی و می دانم که همه از قدرت حرف های من است و دریایی دل تو که خسته نمی شوی از منو دلتنگی هایم... از منو اشک هایم... از منو ناامیدی هایم... تو حتی از شادی های من نیز خسته نمی شوی! از آرامش گاه به گاه ماندگارم زده نمی شوی و مرا دعوا نمی کنی... تو مرا همان گونه که هستم دوست داری...با تمام روزهایی که ذره ذره در دست سرنوشت نقش گرفته ام و صیقل خورده ام

چه خوب که تو با این سن کمت همیشه کنار منی... حتی آن روزها که تو نذر آرامش طوفانی مهیب بودی چه صبورانه ماندی و آنگاه که به آغوش تو شتافتم مرا پس نزدی و حتی لبخند مهربانت را از من دریغ نکردی...

تو با این سن کمت چه خوب می فهمی مرا و سر تسلیم فرود می آوری بر حکم او که قادر مطلق است و بس و پا به پای من هر روز داری قد می کشی و جوانه می زنی و شاخ و برگ می گیری و می دانم که روزی در زیر سایه ی امن حضورت آرام می نشینم و میوه های تو را بر جانم می ریزم و وجودم لبریز از عشقی می شود که خدا به من عطا نموده است.


بزرگ ِ کوچکم!

امروز تازه دو ساله شده ای و انگار که تولد دوباره ی من است از میان آن روزهای سرد و سخت و تباه شده...

امروز تو دو ساله می شوی و چقدر به خود می بالم که تو را دارم

تویی که رگبار منی... رگباری مملو از آرامش عمیقی به رنگ و بوی خدا


http://s3.picofile.com/file/7501231284/522035_162241923912941_1591223053_n_Copy.jpg


جمعه ای از جمعه های انتظار

هواللطیف...


سلام بر تو ای یگانه منجی عالم و عالمیان

سلام بر تو ای حجت خدا بر تمام زمین و زمینیان

سلام بر تو مهدی جان

نامت را که صدا می زنم امواج آهنگین حضورت در جانم به یکباره می پیچد و مرا فارغ از این جهان و بی اکسیژنی محض حیا و عفت و حرمت ها در حضور ملکوتی تو گم می کند و آرامشی عمیق بر جای جای دلم جوانه می زند... دلم قرص می شود که تو هستی و خدایمان هست و او برترین تدبیرکنندگان و ماکران است بر تمام مکرهای شوم دشمنان این روزها

روزهایی که سیاه دلان شوم و شیطانی بذر حسادت و نفاق بر زمین پاک ایمان می کارند و با با کورسوی نوری از میان چشمی بی جان در قاب هرمی شش پرشان، خورشید می شوند و با گنداب لذت هرزگی های محض، باران می گردند! گوشه ای میوه های کال نقشه های شومشان را گاز می زنند و در هاله ی هپروتی محض گمند و برای خود قصه های رنگین می بافند!

عجب نیست! از مغزهایی که تهی از هرآنچه انسان است و ایمان و خلیفگی خدایی که پروردگار جهان و جهانیان است

عجب نیست! از دل های بافته شده با تار و پود هرز و هوس و اوهام شیطانی

آنان که کرور کرور آتش بر اقیانوس بیکران ایمان می اندازند و چشم های کورشان با آب و آیینه و روشنایی بیگانه

آنان که دم به دم شمشیر بر ستون ایمان می زنند و دست هاشان با استواری و صلابت و اقتدار خدا غریبه

آنان که نمی دانند زمین پاک دل مومنان مملو از دانه های محبت ازلی ست و با نور خورشید مهر خدا جان می گیرد و با باران های رحمت و عشق بی نهایت او سیراب می شود

آنان که در غفلت محض خود در خوابی عمیق فرو رفته اند و در خیال خام خودشان تیشه بر ریشه ی ایمان می زنند! آنان را چه به بیداری و ایمان و اقتدار!

آنان از قدرت سرخ لاله ها بی خبرند

چشم هاشان همه کور ِاتحاد خدا و لاله هاست

گوش هاشان همه کَر ِعاشقانه های ملکوت و کبریاست

و دل هاشان مملو از سیاهی و هپروت و غفلت و ادعاست


کدام عقل سلیمی باور می کند که مشعل های بی جان آتش شیطان اقیانوس بیکران ایمان را به آتش زند؟


بیا مهدی جان

اینجا تویی و خدایمان

تویی و عترت پاک تو از نسل پیامبرمان

تویی و حضور تو و آرامش عمیقی که به یکباره تمام جانمان را احاطه می کند

و حرص و بغض و کینه ی دشمنانی که در حیرت ِآرامش ِمحض ِدریای دل مومنانند!

اینجا تویی که عطر حضورت مملو از یاس های سپید و ارغوانی مادرت زهراست

تویی که بیرق دل و دینت یادگار سالار دشت کربلاست

اینجا تویی و حرمت او که واسطه ی تمام خیر و برکات زمین و آسمان است از جانب یگانه ی مهربانمان. و حالا عده ای به رنگ و بوی شیطان در خواب سنگین غفلتند و عقل هاشان همه زائل! یادشان رفته همین نفسی که آنان را انسان کرده به حرمت او که محمد مصطفی ست به آنان عطا شده است. حال به جایی رسیده اند که شعار من من من سر می دهند و شیطان را به یاری می گمارند و حرمت گلستان محمدی را می شکنند! اما نمی دانند خداوند برترین تدبیرکنندگان است و مکرشان به خودشان باز می گردد!

حالا تو اینجایی. تویی که ثمره ی باغ و بوستان خاندان عترتی.تویی که خدا را داری و دست در دست او تمام ظلمات زمین و زمینیان را به نور می نشانی

دست هامان تا به آسمان ها بالا رفته است

دل هامان به دنبال تو آواره ی تمام کوچه پس کوچه های زندگی ست

و لب هامان همه به دعا برای ظهور تو می رقصد

بیا که حرمت محمّد و خاندان پاک او جز به دستان امامت تو حفظ نمی شود




رگبار1:

به حرمت امروز، هر دل بارونی که دوست داشت 100 تا صلوات هدیه کنه به حضرت محمّد(ص)