آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سفر سختی بود...

هواللطیف...


گاهی باید بروی نه برای سفر، نه برای خوش گذراندن و تفریح و سیاحت و حتی نه برای زیارت

فقط باید بروی که رفته باشی

فقط باید بروی تا بفهمی پای پیاده یعنی چی

تا آفتابی که سرت را داغ داغ می کند درک کنی

تا در تب بسوزی و مریضی در راه و کرب و بلا را نفس بکشی

فقط باید بروی تا بفهمی بدون مرد بودن چقدر سخت است

و کاروانی که به اسارت می رفت  با یک مرد...

باید پیاده بروی و تنها 

و سختی بکشی

و مدام بگویی اعوذ بالله من الکرب و البلا...

....................................................................

یکی از سخت ترین سفرهایی بود که داشتم

از همان روزهای اول مریض شدم و در تب می سوختم

و با همین تب پای پیاده ستون ها را یکی یکی طی می کردم

بدون مرد...

آنقدر سفر سختی بود که حد نداشت

سفری که بالاخره سامرا را و آن گنبد طلایی را میان انبوه خانه های تیرخورده و خرابه دیده بودم

و در سرداب جان داده بودم

و باورم نمی شد که روزی سرداب را خواهم دید

و حتی کاظمین را بارها نفس کشیده بودم

و میهمان حضرت شده بودم

چه سامرا چه کاظمین چه کربلا

و نجف را و مهربان ترین پدرم را در حد یکی دوساعت زیارت کرده بودم

و از حرمشان پیاده نصف شب راه افتاده بودم


شاید اگر این مریضی و تب و گلودرد و سرفه و بسته شدن صدا و ضعف شدید دست و پاگیرم نشده بود،

می توانستم بیشتر ببینم و بفهمم

و شاید هم مریض شدم که به قول فرشته یکی از دوستانمان، ائمه به عیادتمان بیایند

و چشم هایم پراز اشک شود که من ناچیز بی مقدار کجا و اهل بیت عترت کجا...

 چقدر مهربانی های امام حسینم را دیده بودم

در راه

آن زمان که پاهایم از خستگی دیگر رمق رفتن نداشت

و تازه فهمیده بودم یعنی چه که می گویند راه جلوی رویت است و دیگر توان حتی یک قدم هم نداری


این سفر هم پا می خواست

و یک مرد

من اما نه این را داشتم و نه آن را

و از میانه های راه، از همان تیر 736 سوار یک اتوبوس شده بودم و تا تیر 1400 را رفته بودم... با اشک تمامی شان را رد کرده بودم و مجبور بودم

و دلم برای تنهایی هایم سوخته بود

برای بی کسی هایم

شاید سخت تر از نرفتن، رفتنی باشد که به سرانجام نرسد

آنجا خدا خدا می کردم که برگردم... تحمل این همه سختی و فشار را نداشتم

و خدا را شکر که هوایم را داشتند تا بازگشتم...

حالا یک هفته است که آمده ام و در بستر بیماری به انواع آمپول و سرم و قرص و شربت متوسل شده ام

و حالم تعریف چندانی ندارد

دکتر می گوید آنفولانزا گرفته ای

و من در دلم یا من اسمه دوا و ذکره شفا را می خوانم و می دانم که خدایم حواسش به من هم هست....


سفر سختی بود اما خدا را شکر که توانستم و رفتم و هرچند با این حال اما بازگشتم


چقدر نبودن بعضی چیزها، بعضی آدم ها، بعضی لحظه ها، بعضی اتفاق ها آدم را پیر می کند

انگار آدم نباید زندگی کند چون رزق و روزی اش این بعضی ها نمی شود....


خدایا هوایمان را داشته باش

ما تا مهربان اربابمان کشان کشان آمدیم...

آنجا نشانی از بهشت داشت

هواللطیف...


باید همان روز که آمده بودم و آرامش پنهانم را تنگ در آغوش گرفته بودم، بر صفحه های سپیدش نقشی می نگاشتم و حرفی می زدم و کلامی که بوی مهربانی بدهد! اما نشده بود، آنقدر آمده بودند و رفته بودند و بعد هم که تولد و سیزده بدر و خلاصه پیش و پس از روزهایی که قرار بود عید را در بدر کنیم آمده بود و من حالا از حال و هوای آنجا که بهشت بود فاصله گرفته بودم...

و شاید دیروز غروب بود که یادم آمده بود جمعه هفته ی گذشته را و هفته قبل ترش را و اینکه جمعه آخر سال و جمعه اول سال را در کنار مهربان اربابت باشی و حالا سومین جمعه نیز در مراسمی از جنس غدیر... ازجنس علی و فاطمه... به رنگ و بوی مدینه و نجف... و حالت یک جور غریبی بشود که چطور بوده ای و نشد! باز هم نشد! و...


و به تمام سال قبل ترش می اندیشی که حالا می شود دو سال!!! از 92 تا 94 دو سال راه است و باورم نمی شود هنوز که کجا می روند! چه می شود دعاهایم! اما

اما راستش را بخواهی به اطرافیانم که می نگرم میبینم انگار خدا را شکر دعاهایم برایشان بالا رفته... ذوق می کنم... به شوق می رسم و خودم را از یاد می برم...


گاهی شبیه برگ های پاییزی، تمام فصل ها را می چرخی... و تو هنوز همان تک برگ خشک شده ای که به گوش ِ هزار پای رهگذر، حس عمیق خش خشی غریب را داده ای و خود هنوز تکه های جانت را جمع می کنی، بند می زنی، تا بهار که بیاید، دوباره زنده شوی، دوباره سبز گردی، دوباره بخندی و بخندانی

و این

و این حکایت زندگی هاییست که می گذرند

و دهه ی نودی که مثل برق و باد حالا دارد به نیمه هم می رسد و هنوز باورم نمی شود که چرا آسمان سوراخ است

که چرا اشک هایم بی جواب مانده

و دست هایم خالی بازگشته اند...



باید حالم خوب باشد

اما

نمی دانم چرا

اینقدر به خوبی بدهکارم...



کاش می شد تا همیشه در همین بین الحرمین بود و نفس کشید...


آنجا تمام غم های دنیا یادت می رود

آنجا حالت خوب خوب می شود

و اینجا که میرسی

انگار

تمام نامردمی ها صف در صف منتظر ورود تواند...



من دلم زندگی می خواهد


یک زندگی از جنس امید، نور، ایمان، لبخند، عشق، خدااااا...



+ فهمیده ام سخت تر می شود که آسانتر نه!

اما ایمان دارم که خدا می گوید ان مع العسر یسری... فان مع العسر یسری


این تاکید، یعنی که حتما بعد از تمام این سختی ها، آسانی هایی هست که روزی، جایی، جوری، به آن ها می رسیم...



++ هنوز هم باورم نمی شود کجا بوده ام اما می دانم که نشانی از بهشت داشت...


آدم

از بهشت که بیرون بیاید

زمین و زمان، برایش جهنمی بیش نیست....


+++ می دانم که باید بنویسم، اما همین قدر بس که امروز با سر شتافته ام و حالا حالا ها حرف هست برای گفتن



http://www.upload7.ir/imgs/2014-04/38052856648077151471.jpg



رهسپار کوی مهربان اربابم...

هواللطیف...


قرار عاشقانه ای در پیش است! شبیه همان تابستانی که لای یکی از پست های همینجا گفته بودم... و این بار کمی متفاوت تر از قبل...

شاید از همان اربعینی شروع شده بود که نامه ام به دست مهربان اربابم رسید و من مومن بودم به رفتن... به اجابت... به خوانده شدن... و به مهربانی اربابم...


راستش را بخواهی باورم نمی شود، اینکه درست دو سه ساعت دیگر عازم کرب و بلایی باشم که تمام آن روزها را گریسته بودم تا یک لحظه دوباره ببینمش...

آری باورم نمی شود دوباره نجف را می بینم و تمام ایوان طلایش را نفس می کشم...


اصلا باورم نمی شود حالا عازمم... مسافرم و نیستم تاااا چندین و چند روز دیگر... یا بهتر باشد بگویم تا ساااال دیگر


آری لحظات تحویل سالی که در پیش داریم اگر زنده باشم، احتمال قوی باید در بین الحرمین باشم یا حرم امام حسین علیه السلام و یا حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام...



امسال رنگ و بوی عید نداشتم... نه لباسی خریدم، نه خانه تکانی کردم، نه حتی آرایشگاه و نه هیچ چیز دیگر... ساده بگویم در انتظارش نبودم و چقدر خوب که این سفر در پیش است و من از تمام دیدن و بازدیدها هم فرار می کنم


راستی شاید حالا دارم از خودم هم فرار میکنم


از آن سالی که تحویل سال ساعت 2 نیمه شب بود و تو بودی و چقدر امید داشتم که سال دیگر جایی دیگر و تو هستی و اتفاق ها رنگ و بوی دوتایی می گیرند...

دارم فرار می کنم

از همان شلمچه ای که رفته بودم و همه چیز را جا گذاشته بودم و زیر یکی از همان تپه های اطرافش خاک کرده بودم و آمده بودم...

دارم فرار می کنم از کارون! از جنوب! از آن مرز و بوم و خطه و سرزمین...

دارم تمام آن جاده ها را میبینم که سراسر درخت بودند و خورشید سمجانه در اتوبوس می تابید و من عکس می گرفتم و کسی نمی دانست که چرا از خورشید اینجا عکس می گیرم

آری

من

دارم

فرار می کنم

و باورم نمی شود

که سرنوشت چه بازی سخت و عجیبی را برایم رقم زده باشد...

برای سال تحویل امسال که نیمه های شب است و درست مثل همان سال! اما با این تفاوت که من در خانه و پای لپ تاپ نیستم! که در حرم مهربان اربابم خواهم بود تا همه چیز راحت تر بگذرد... وگرنه نمی دانم چه بر سرم می آمد وقتی همه چیز برایم تداعی سال ها پیش می شد و من شکست خورده تر از همیشه بر سر سفره به ماهی ها خیره می شدم...

شاید اگر او بود به حرف هایم، به من، به زندگی ام می خندید! اما تباه شدن خنده ندارد... مسئول شدن و رها کردن خنده ندارد... جفا و نامردی خنده ندارد...

آری

دیگر حتی هیچ چیز یادم نیست

هیچ چیز...

اما


درست هنگامی که همه چیز سلسله وار پشت سر هم چیده می شود، انگار یک آتشفشان خفته را بیدار کنی! انگار گدازه ها به سر و رویت بپاشند! انگار نعره های کوه تو را می سوزاند!

کافیست بگویند: غروب، اتوبوس، شلمچه، تحویل سال، 2 نیمه شب، هفت سین، من با یک جای خالی که عمیق شده!!!



سپاس خدایم... برای سختی امروز و سفرم تنها و تنها از تو مدد میجویم، که تاب بیاورم بوی شلمچه را، این راه اصفهان تا اهواز را، تا به مرز برسیم و بوی کرب و بلا به مشامم بخورد و مست شوم...

خدای مهربانم

سپاس

سپاس

سپاس



دعا می کنم برای تمام کسانی که اینجا بوده اند، هستند، و زمانی خواهند آمد

دعا می کنم برای تمام دوستان رگبارآرامشم که مرا با آرامش پنهانم نیز همراهی نموده اند

دعا می کنم برای او که خوشبخت بماند و آنقدر در خوشبختی غرق بشود که یادش برود روزی، زمانی، اتفاقی در شُرُف افتادن بود!



پیشاپیش عیدتان مبارک باد...


یادمان باشد، نوروزمان، لحظه ی تحویل سالمان، روزهای تعطیل پس از آن، رنگ و بوی یاس کبود بگیرد...

یادمان باشد که می توان گفت، نوروزتان فاطمی


می شود در عین شادی، حرمت ها را نیز حفظ نمود



http://upload.tehran98.com/img1/rd9as0qvwxb4g4n6tyoj.png


من از عاشورا تا اربعین را با این عکس جان دادم... گریستم... خواستم... و دعوت شدم...


حلالم کنید...

دوره ی آخرالزمان شده!!!

هواللطیف...


از غربت بی حدتان دلم می گیرد...

چه کسی می گوید بت پرستان قرن هاست خفته اند؟!


بخدا غریبید مهدی جان...

بخدا غربت حسین از آن ِ شما شده


و ما

تنها

گوشه ای نشسته ایم

و سکوت می کنیم

و می گوییم: دوره ی آخر الزمان شده!!!!



دلم از تمام غربتتان گرفته...

امروز که دیدم آدم می پرستیدند! نه خدا!

آدم را بت کرده اند، و گردش می چرخند و می پرستندش!!!!


امروز که دیدم به نام حسین، به نام محرم، چه ها که به افکار نسل جوان نمی ریزند...


امروز دیدم حرمت نامتان را هم حتی نگه نداشته اند...


از شما نقل قول می گویند


و هر لحظه تمام وجودم آتش می گیرد...



می خواهم بمیرم و اولین روز محرم را این چنین قریب به غربت شما نبینم...


غربت خاندانتان تا کی ادامه دارد؟

کی تمام می شود؟


کی دلهایمان از آتش باز می ایستند و اشک هایمان بند می آیند؟


اولین روز محرم چه مرثیه ای در دلم برپاست...


به غربت غریب هلال ماهی می نگرم که خمیده ترین حال را داشت...


ماه ها


یکی یکی


دارند می روند و


ماه آسمان


شرمسارترین شده....




اَین الطالبُ بدمِ المقتول ِ بکربلا؟؟؟؟؟؟؟


http://www.shafaqna.com/persian/media/k2/items/cache/9ad752f6314c5a55b1aec5e5ce84c18d_XL.jpg

دلم تنگ... دست و بالم بسته آقا...

هواللطیف...



دلم از تنگ هم گذشته آقا جان...



سلام

شرمسار وجود مبارکتان که باز هم یادم رفت اول سلام کنم و....


http://www.askquran.ir/gallery/images/9667/1______________________.jpg


سلام آقاجانم...

دلم تنگ شده... از آن تنگ هایی که مچاله می شود و صدای قرچ قرچشان دل آدم را ریش می کند...

آقا...

این روزها سرتان به اندازه ی تمام این دوماه شلوغ است... آنقدر که گاهی فکر می کنم چطور می شود مرا ببینید... حرف هایم را بشنوید و مرهم دل تنگم شوید... دلم اما می لرزد و این لرزه ی بی اشک همان ندای مناداشده ی شماست مولایم...

چقدر امسال دیدن تمام گام های عاشقانت برایم رنگ و بوی دیگری دارد... انگار تمام هوای آنجا را نفس می کشم... حالا می فهمم حتی مسافت نجف تا کربلا چقدر است... کاش اما وجب به وجبش را ما هم روزی طی کنیم... با عشق... با شور... با شوقی که حالا تصورش هم قلب کوچکم را به تپش هایی تند وا می دارد...


این نگاه های با حسرت به پاهای پیاده ی در راه ِ تو آخر مرا می کُشد آقا جان...

می کُشد...

دلم تنگ شده مهربان اربابم... تنگ...

می توانستم اگر همین امروز کوله ای می بستم و به راه می افتادم...

چه عاشقانه بر سر و رویشان می زنند... بر سینه هایشان می کوبند و در با خاک ِ راه به شوق تو می شتابند...

حتی دلم پر می زند برای دویدن در حرم تو... آنچنان بدوم که کسی جلودارم نباشد...

کاش آدم وقتایی از زندگی اش پرنده می شد آقاجان

مثل حالا

دوبال داشت و کوچک می شد و پر میزد

شب و روز

روز و شب

تا به تو برسد...

به همان کنج شش گوشه ای که روز آخر در امنیت محضش فرو رفتم...


آقاجانم...

یادتان هست آقا؟

همان ظهر تنها...

گفتم آقا جان به من نگاه بده

جا بده برای عاشورایی که اینجا نیستم

و برای اربعین مولایم...

با نگاهم التماس می کردم

با زبانم

با دستانم

با چشمانم

که یک جای کوچک آقاجان...

برای روزهایی که اینجا نیستم و قیامت کبری برپاست

برای لحظه هایی که از دورترین فاصله ها می بینمتان...

هزار بار دستانم را در ضریحتان قفل کردم و خواستم که باز نشود...

خواستم که بمانند... جایشان بر غرفه های عشق...


برای این روزهای گذشته از دلتنگی آقا...


مهربان اربابم

حسینم...

آقاجانم

گفته بودند حاجت ها زیر قبه ی مبارکت برآورده می شوند...

زیر همان قبه... سر به آسمان بالای سرتان مولایم خواستمتان برای روزهایی که اینجا در گوشه ی اتاقم دلتنگم...

وقتش شده آقا

برآورده می شوند؟

این دلتنگی ها

این عطش افتاده به جانم

این اشک های مانده پشت پلک هایم

این غم غریب آمده بر نفس هایم


حسین جان...

مهربان اربابم...

از دوری ها

دوری ها

دوری ها

خسته ام

و تمام

تمام

تمام حال های بدم

تمام عطش هایم

تمام غصه هایم

تمام دلتنگی هایم

تمام سینه ی چاک چاک شده ام

همه

از این فاصله های لعنتی ست...

که تمام نمی شوند...

و این جسم فانی

این زندان روح

که دست و پایم را به زمین بسته...


کاش دوری ها

دوری ها

دوری ها تمام می شدند

هر آنچه دوری

من از شما

او از شما

من از او

او از من

....


حسین جانم

مولایم

می شود امروز

به قدر یک نگاه

تا آرام شود این دل

این دلتنگی

این بی قراری

این عطش بی پایان


آقا جانم....


می شود اربعینی هم

ما

میهمان دیارت باشیم؟....


می شود آقاجان؟


مهربان اربابم....



http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/9/27/1848773_551.jpg


+ دلم ز غمت شکسته شده

ز دوری تو زار و خسته شده...



من دلم برا ضریحت تنگ شده آقا