آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دل در دل و دل برای دل، دعا دعا دعا کنیم...

هواللطیف...


بالاخره شمارش معکوس از روزها تمام شد و به ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها رسید...

آنقدر شوق ِ رفتنم هست که اگر تو نبودی و دلی که برایت از حالا تنگ شده، سراسر بال شده بودم تا حریم امن ِ دوست...


همین روزهاست که بیاید...

ماه میهمانیه خدا...

یک ماه ِ تمام میهمان رحمت اوییم...

سر سفره های دلتان، اگر یادتان بود و اگر جایی بود، دل های بارانی این سرا را هم به دعا بنشینید...


شب ِ قدر که آمدم قول می دهم که با دعاهای اجابت شده قدر بگیریم... قدر بدانیم... قدر شویم و قدر بمانیم...


حلالم کنید...



مـــاه ِ خدا

     خــــونه ی خدا

       ضیـــافت ِ خدا

                     سفـــــره ی خدا...


منم این وسط بنده ی خـدا....



رگبار1: اونجا نت بود در خدمتون هستیــــــــم



حالم تجمّع تمام تناقضات خوب است...

هواللطیف...


می بینی؟!

منو تو بخواهیم یا نخواهیم زمان آنقدر تند می رود که همه چیز می گذرد... لحظه های خوب و بد زودتر از آنچه فکر می کنی می گذرند... همان لحظه های فکر کردن هم زمان را آهسته آهسته در دست زندگی می دهی و به قدر همان ساعت ها بزرگ تر می شوی... زندگی دیده تر می شوی...

راستی

مگر زندگی آب و خاک و آتش و هوا نیست؟

پس چرا فقط می گویند آبدیده تر می شوی؟؟؟

شاید برای اینکه اصل وجود انسان از گِل آفریده شده...

روا نیست میان عنصرهای اصلی هستی فرق بگذاریم... پس می گویم به قدر هر لحظه و هر ثانیه و هر دقیقه و هر ساعت و هر روز و ... زندگی دیده تر می شویم....


داشتم می گفتم... چه بخواهیم و چه نخواهیم روزهایی می رسند که از رسیدنشان شوقی هست و دلهره ای و اضطرابی و شعفی و ...

تمام متناقضات هستی درونت جمع می شود...

انگار در مرکز ثقل زمین ایستاده ای و نمی توانی به قدر قدمی تکان بخوری... تمام تقارن ِ تناقضات ِ آمده بر وجودت به هم می ریزد و به ناکجا آباد کشیده می شوی...


تناقضات خوب و بد نه که همه خوب!

حتی بدی هایی هم هست که یک روی خوب دارند! یک روی خیلی خیلی خیلی خوب...

اضطراب هم خوب است و دلهره ای و ترس...

گاهی

به قدری که باید، کنار برخی از واژه های دیگر عجیب خوب می شوند...


دو هفته ی پیش بود و اولین جلسه ی مکه... یادم هست با چه شوقی برخواستم و چادرم را اتو زدم و در امنیت بی حدش گم شدم و راهی شدیم... تسبیح سبزم هم بود... همیشه دنبالم بوده از عید تا به الان...

و هفته ی پیش و دومین جلسه و دیروز و سومین جلسه...

دو هفته ی پیش برایم همه چیز دور بود... خیلی دووووور... حتی به شمارش معکوس هم نرسیده بودیم...

امروز اما صبح که از خواب برخواستم چون فنری که از جا می پرد، هراسان لبه ی تختم نشستم و ساعت را  دیدم و روشنای صبح را... و ناخودآگاه گفتم یعنی فردا می رم مکـــــّه؟؟؟؟ یعنی پس فردا این موقه مدینه ام؟؟؟؟؟

باورم نمی شد... از همان روزی که گفتم فقط سه روز دیگر، آنقدر درگیر بودم که دیگر یادم رفت دیروز را به حساب بیاورم و حتی امروز را...

حالم تجمّع تمام تناقضات خوب است...

شوق و شور و شعفم را نمی شود که پنهان نمود... نمی شود که در چشمانم ندید... نمی شود...

دلهره و اضطراب و ترس هایم را اما می شود پنهان کرد... فقط آنان که با دلم آشنایند می فهمند... آنان که این واژه های برآمده از دلم را همیشه با دل و جان خوانده اند... آنانی که شمایید...


از همین حالا می ترسم که تمام شود... می ترسم که سه هفته ی دیگر برسد و وقت وداع...

نمی دانید چقدر چقدر چقدر وداع های آنجا جانســــــــــــــــوز است... تمام ِ تو را می سوزاند...

هنوز هم وداع مدینه را یادم هست... در لابی هتل جمع شده بودیم و یکی از همسفری هایمان مداحی بنام بود... و تمام سفر را دلپذیرتر از آنچه که باید، نمود...

...........................................

یک خط سپید به حرمت تمام آن روزها و خاطره هایی که در جانم حک شد... برای همیشه...

خاطره ی یک سفرهایی هست که تا همیشه در یادت دست نخورده می ماند...

از همین حالا برای سه هفته ی دیگر هراسی بر دلم افتاده که نکند تمام شود... تمام شود و من آن که باید، نشوم؟؟؟

دو هفته است که دلم را و روحم را رو به سوی امن و امان ِ سرایش فرستاده ام... خودش شاهد تمام این روزها بوده... که چقدر خواستم که آماده تر از همیشه بروم... با تمام آنانی که حتی سال هاست ندیده بودمشان خداحافظی کردم... حلالیت طبیدم تا با خیال راحت بروم...

نمی دانم تا چند سال دیگر نمی بینمش... برای همین زمین و زمان را به التماس نشسته ام که کمی آرام تر بروید... کمی آرام تر از همیشه قدم بگذارید تا این بیست و یکی دو روز زود تمام نشود...





و اما می رسم به تو....


عجیب نگرانم... نگران ِ تو...

تویی که تولد دوباره ی من شدی....

نفسی تازه بر جان ِ رگ به رگ ِ قلب ِ خشکیده ام...

تو زمستان ِ وجودم را بهـــــــــــار شدی...

تابستان ِ پُر ثمر شدی

تو از میان پادشاه ِ فصل ها دمیدی...

راستی پاییز فصل انتظار نیست... که برای من وصال شد و وصال که باشد تمام انتظارهای کُشنده ی دل به سر می آیند و محو می شوند...


به او می سپارمت... به اویی که میهمان ِ خانه اش شده ام... 

به اویی که مرا سپردی به خودش و برایم خواندی:


یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش

  می سپارم به تو از دست حسود چمنش...


همین که تمام لحظه ها را با منی، خیالم راحت است که دلت به حج می آید... دلت هم صدا با دلم لبیک می خواند و مُحرم می شود و دست در دست دلم گرد ِ خانه اش طواف می کند و صفا و مروه را سعی می کند و نماز می خواند و حَجّش را به جا می آورد... پا به پای دلم....


به دیدارم که آمدی به دلت زیارت قبول می گویم و از اعماق ِ دلم دعا می کنم که روزی بشود و با هم این سفر را تجربه کنیم...

دل و دیده و دست و جان...



حتی میان این همه بودن و نبودن هم تناقضی زیبا هست...

با من که بیایی تمام این نگرانی ها تمام می شود و با خیال راحت راهی می شوم...


التماس دعای دلت، جان ِ من...

ارغوانی ترین احساس ناب نشسته بر دل ِ بارانی ام




http://upload.tehran98.com/img1/4tl1njebf404slbs5crj.png


رگبار1: این گل زیبا تقدیم به وجود گل نشانتان


رگبار2:  از همین حالا حلالم کنید...

سعی می کنم که آخرین پستم نباشد و تا فردا باز هم بنویسم.


اما حلالم کنید...


تمام روزها و لحظه هایی که باهم بودیم...

تمام خوبی ها و بدی هایم را...

به حرمت دل هایی که دوستیشان محکم تر از تمام دستان دنیاست


هشت سال است که نیستی....

هواللطیف...


دوباره رسیده ام به دوازدهم تیر ماه...

و سالروز یکی از بدترین از دست دادن ها...

آن روزهای کودکی ام را مگر می شود از یاد برد؟ روزهایی که مادرانه مرا ذره ذره پر و بال دادی... 

بزرگ کردی... همان سه سال اول زندگی ام که هنوز خاطرات مبهمی از آن روزها را به یاد دارم... کوچه ی بغلی شما می نشستیم و من همیشه در آغوش مهربان تو بودم... آن روزهای کودکی پُر از مهر و محبت و آلالگی هیچ گاه از یادم نمی رود...

روزهایی که بچه ی اول بودم و مادرم که سن و سالش کم بود و تو مرا بزرگ کردی... همه می گویند که دستان مهربان و مقدس سبز ِسیّدانه ی تو بود که مرا به سه چهارسالگی رساند... و همیشه سوگلی نوه هایت بودم و پیش تو می خوابیدم...

حتی آن زمان که خانه مان دور شد... آنقدر دور که دیگر نمی دیدمت... هر چند این مسافت را حالا می شود در روز چندین بار بروم ولی آن زمان که اینگونه زندگی راحت نبود...

کمی که بزرگ تر شدم باز هم به آغوش محبتت می شتافتم... شب های جمعه ای که خودم قرآن و دعا بلد نبودم بخوانم و آرام آرام و پُر از غلط غلوط برایت کمیل را می خواندم و عاشورا و دعاهایی که خیلی دوست داشتی...

تو عشق ِ خواندن ِ کمیل را از همان بچگی در جانم کاشتی و هر وقت که می خوانمش محال است یاد تو و آن روزهای نمی دانم چند سالگی، نیوفتم...

شب هایی که کنار تو می خوابم... درست هرجا که تو می خوابیدی مرا هم می خواباندی...

الحق و والانصاف که مهر و محبتت را در حقم تمام کردی... بیشتر از تمام ِ نوه هایت...

شب هایی که پدرم اجازه می داد و کنار تو می خوابیدم و تو برایم حنا می گذاشتی و نصف شب مرا از خواب بیدار می کردی و ناخن هایم را با حوصله ی تمام حنایی می کردی و نمی دانم چگونه درستشان می کردی که رنگش خوشرنگ تر از تمام حناهای دنیا بود... و صبح خودت مرا حمام می کردی و با صبر و حوصله تمام حناهایی لابه لای موهای بلندم را می شستی... و چقدر خوب بود آن روزها...

نمی دانم ابتدایی بودم یا راهنمایی... اما به دبیرستان نکشید... نکشید عزیز ِ من...

یا روزهایی که مرا مجبور می کردی موهایت را کوتاه کنم... آنگونه که دوست دارم از همان بچگی ابروهایت را بردارم و تو را زیبا کنم... هرچند زیبا بودی... همیشه سپید و ظریف و زیباترین بودی با لباس هایی که همیشه رنگ و بوی سبز داشت...


سیّدها همیشه سبز می پوشند...


یادم نمی رود که تو در حقم مهر و محبتت را چقدر تمام کرده ای...

چقدر بی اندازه دوستت داشتم... و آن روز و شب هایی که در آن خانه ی بزرگ و قدیمی با حوضی که آب داشت و باغچه ای که پُر از گل و درخت بود قدم می زدم و ایوانش را می شستم و جارو می زدم و کمکت می کردم، بهترین روز و شب های زندگی ام بود...

آن روزها دغدغه هایم خیلی کوچک بود... در حد بیست شدن ِ درس هایم و دوستی های آن زمان و قهر و آشتی هایش...

چقدر خوب بود که از آپارتمان ها و این خانه های تنگ و تاریک ِ بی حیاط و بی پشت ِبام های اختصاصی خبری نبود...

باران که می آمد تو بی پروا در حیاط بچگی هایت می دویدی و با بقیه بازی می کردی...

چقدر آن روزها خوب بودند... محشر بودند... و تو بودی و تمام ِ زندگی سبز بود... یک سبز ِ سرزنده ی عجیب که به تمام ِ دل ها می نشست...

و چقدر همه چیز صمیمی بود... و کسی نمی دانست که به برکت حضور زلال تو بود جان ِ من...

حتی ده سال پیش که با هم مکه رفتیم و آن شب ِ جمعه یادم نمی رود پیش تو ماندم و کمیل را باز هم پیش تو خواندم نه در حرم رسول خدا...


کسی چه می دانست آن روزهای خوب، زود ِ زود تمام می شوند... آنقدر زود که گاهی می چرخی ببینی درست از کجا آن مریضیه لعنتی شروع شد و آن سرطان و همه چیز در عرض یکی دو سال بر باد رفت...

سرطانی که تو را ذره ذره آب کرد و چقدر همه ی بچه هایت هنوز هم تنها دلخوشی شان این است که نگذاشتند تو بفهمی سرطان گرفته ای...

سرطانی که تو را دو تا استخوان کرد و هیچ چیز از این دنیا را با خودت به سرای آخرت نبردی....

یادم نمی رود روزهایی که با آن سن کم پانزده سالگی همراه تو می شدم در بیمارستان ها و آن گریه های یواشکی پشت در اتاق ها که کسی نمی گذاشت تو بفهمی برای چیست...

آن همه راهی که تا تهران آمدیم و تو خوب نشدی... گفتند کار از کار گذشته است... بدخیم بود و تو را در عرض چند ماه تمام کرد... آب کرد... بُرد و حسرت ِ داشتنت را تا قیامت بر دلم گذاشت...


ده تیر بود ...سال هشتاد و چهار... بیمارستان الزهرای اصفهان، من و الهام از صبح تا شب با هم همراه ِ تو شدیم... آنقدر سرم و آمپول به بدنت فرو کرده بودند که جای سالمی نداشتی... و تمام دستت استخوان های به هم چسبیده شده بود...

تا لحظه ی مرگ، جدّت امام حسین را صدا زدی و نشد که کربلا را ببینی...

یادم نمی رود آن روز ظهر که وقت ِ سرم زدن، رگ هایت میان این همه استخوان خشکیده بود و چقدر ناله می زدی از ته دل و آقایت امام حسین را صدا می زدی...

یادم نمی رود یا اباصالح التماس دعاهایی که می خواندی و شعرش را از حفظ بودی و حتی در کودکی هایم هم بارها برایم خوانده بودی...

ببین...

من از حرف های تو به این جا رسیده ام...

از بذرهای محبتی که در کودکی هایم در دلم کاشتی و آرام آرام آنگاه که رفتی بالنده شد...


چقدر آن روز سخت بود... و آن شب دوبار بازگشتم که باز ببینمت...

فردا مرخص شدی و من نتوانستم بیایم و ببینمت... و تا قیامت حسرت ِ آن روز ندیدنت در دلم برای همیشه ماند و ماند و ماند...

دوازده تیر هشتاد و چهار بود...

شب قبل، الهام پیش تو خوابیده بود و آن روز مادرم که صبح تلفنی با تو حرف زد، گفتی که امشب نوبت فریناز است بیاید پیشم... عصر بیاورش... و من خوشحال بودم که شب پیش تو می خوابم... در آن خانه ای که برای من سراسر خاطره است...

اما...

اما...

لعنت به سرنوشت

لعنت به تقدیری که ناجوانمردانه تو را از ما گرفت...

بعد از ناهار بود که تماس گرفتند سریع خودتان را برسانید... حالت بد شده بود و خاله تو را برده بود بیمارستان...

آنقدر سریع رفتیم که هنوز بعد از هشت سال این مسیر را میروم و می آیم محال است یاد آن روز نیوفتم که مادرم روی هوا رانندگی می کرد... مرا خانه ی تو پیاده کرد و خودش رفت بیمارستان...


و وااااااااااااااااااااای

وااااااااااااااااااااااای از ساعت چهار بعداز ظهرش

که دایی و زن دایی گریه کنان آمدند

مادر و خاله و الهام زجه زنان آمدند و


تو تمام کرده بودی...


بعد ها خاله تعریف می کرد تو روی دستش... در آغوشش توی ماشین و در راه بیمارستان، یک نفس عمیق می کشی و لبخندی بر لبت می آید و جدّت امام حسین را صدا می زنی و تکانی می خوری و با لبخندی آرام تمام می کنی...

در آغوش دختر بزرگت تمام می کنی و بیمارستان هیچ کاری نمی تواند انجام دهد...


تو به امامت که عاشقش بودی و حسرت کربلایش تا لحظه ی آخر عمرت در جانت ماند می رسی و...


آن شب من در خانه ی تو خوابیدم...

درست در کنار جای خوابت...

اما

تو نبودی

نبــــــــــودی

نبــــــــــــــــــــــودی....


تو مرا دعوت کردی و خودت رفتی؟؟؟؟

مادربزرگی که تا ابد حسرت ِ خوابیدن ِ دوباره کنارش بر دلم ماند....


هر سال دوازده تیر و درست همین ساعت ها آنقدر به هم می ریزم که حد ندارد... حتی اگر تقویم یادم نباشد...

انگار این لحظه ها جان می دهم...


بعد از رفتنش روزهای سختی بود... آنقدر که چند روزی به زور آمپول های آرام بخش فقط مرا و الهام و مادرم را می خواباندند...


یک محبت هایی هیچ وقت تکرار نمی شوند...

یک وقت هایی مادربزرگ، عزیزتر از مادر می شود و از آن روزی که تو دیگر نداری یش یاد می گیری که باید مستقل شوی... که تنهایی عجین ِ لحظه هایت می شود...

و حتی تا حالا که هشتمین سالروز پرواز اوست...


یادم نمی رود... لحظه ای که کفنش را بر تنش پوشاندند و صورتش پیدا بود، من و مادرم در غسّال خانه تنها شدیم با مادربزرگم... اصن نمی ترسیدم... دلم می خواست برم و بغلش کنم و ببوسمش...

صورتش را که دیدم آنقدر نورانی بود که ناگهان محو او شدم.. و لبخند آرامی که کنار لبش نقش بسته بود...

زیباترین مرگی که تا به حال دیده بودم...


می شود برای شادی روح ِ آسمانی اش فاتحه ای بخوانید و صلواتی بفرستید؟


http://www.pictureworldbd.com/images/rose/green%20rose/Green-Rose-05.jpg



+ هر چی بهش نزدیک تر می شم یه حس عجیبی عجیب تر می شه...

راستش تا وقتی نرم و نبینم اونجا رو باورم نمی شه کجا دارم می رم...


ماه ِ خدا

خونه ی خدا

ضیـــافت ِ خدا

سفـــــره ی خدا...


منم این وسط بنده ی خدا....

 

سه روز دیگه...
فقط !

کمی گذشته! کمی حال! کمی آینده

هواللطیف...


میان خانه تکانی این روزهای نزدیک سفر، لا به لای برگه های غوطه ور شده بودم که هر کدام تداعی روزهایی از زندگی گذشته ام بود، از دبستان تا راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه...

گاهی پس از چندین و چند سال حتی یک تکه برگه ی یادگاری از یک دوست، قیمتی تر از تمام برگه های هستی ست... و نامه هایی که هر کدام کوله باری از خاطره را در چنته دارند...

روزهای گذشته، خوب و بد، هر چه بود تمام شده و حالا هر روز، مشتی خاطره است بر دیوار زندگی... گاهی می ماند و گاهی می ریزد و می رود یک جای دور... خاطره هایی هست که باید دفنشان کرد... باید فراموششان کرد...

باید یک روز که وقت داری، تمام ذهنت را برگ برگ در دست ِ خیالت بگیری و یکی یکی پاره شان کنی و بریزی دورترین جایی که می شود... سرت را تکان دهی تا تمام آن ها که نمی خواهی محو شوند...

که زندگی تازه شود...

که تو تازه شوی...

با خاطره بازی کردن، مرگ ِ تدریجی ِ آمال و آروزهای دست نیافتنی ست... چرا که تمام این روزها و روزهای آینده همه در دست خاطره ها تباه می شوند و بر باد می روند...

خاطره بازترین ها همیشه شکست خورده ترینند...


گاهی باید تمام نوشته های گذشته را و دلتنگی های لحظه ای حک شده بر برگه های کاغذی را با تمام قدرت پاره نمود، ریز ِ ریز ِ ریز کرد و با هر صدای پارگی، تو خالی شوی از تمامشان...

باید یک عکس هایی پاره شوند تا دیگر جلو چشم تو نباشند...  باید یک یادگاری هایی برای همیشه دفن شوند... باید که یک روزهایی در ذهن تو هم تمام شود...

و این خلأ عظیم به وجود آمده، فرصت رهایی دوباره میان روزهای پُر مشغله ی زندگی ست...

اما

خاطره هایی

و نوشته هایی

و دفتر ها و یادگاری ها و عکس هایی هست که نمی شود نداشتشان...

نمی شود محوشان کرد...

گاهی برای تکرار نشدن یک اشتباه محض باید نگاهشان داری

و گاه برای قداست بی حد و حصری که یک تکه دست خط قدیمی دارد...

صداقت ِ احساسی کودکانه که در یک برگه نقاشی یا یک شعر یا یک دلنوشته به تو تقدیم شده...


و اینجا می رسی به حال...

که چندین سال بعد می نشینی و تمام این روزها را مرور می کنی...

این روزها که عظیم ترین اتفاق دلدادگی در راه است...

و شیدایی ترین دل ها به سوی امن ِ آرامش روانه...

همان گونه که حالا 10 سال پیشت را ورق می زنی و تمام این سفر عظیم را به یاد می آوری... از مدینه بگیر تا تمام شدنش و محرم شدن و حج و مکه و دواع و ....


این روزها از خیلی وقت پیش شروع شده...

تو از پاییز سال قبل شروعش را خط بزن

از آن بارانی که بارید و از آن لحظه هایی که بارانی ترین عاشقانه ی ناب ِ دلهامان بود...

و هر روز عمیق تر از قبل...

عمیق تر از قبل می شود و ...


امروز با تمام ِ وجود لرزیدم و لرزیدی آنگاه که گفتم می ترسم این روزها هم خاطره شوند...

می ترسم تو هم خاطره شوی...

تو...


و مانند همیشه تنها سرم رو به سوی آسمانش رفت و دلم به بارگاهش سر بر خاک سایید و آرام گشت که اگر خدا هست هیچ چیز غیرممکن نیست...

که خدا هنوز هم هست

و همیشه هست

خدای من و تو همیشه ی همیشه هست

و تا هست خاطره نمی شوی

خاطره نمی شوم

خاطره نمی شویم...



یک نفس عمیق و آرام...




دارم می تکانم...

از دل و از جان و از زندگی و از اتاق و از کمدها و هر آنچه که باید را...

می خواهم اگر سنگین می روم

اگر پُر از بغض و غصه می روم

می خواهم اگر اسیر می روم


سبک بازگردم...

رها شوم

پر پروازم را پس بگیرم...


و حالم این روزها

بسان پرنده ایست در قفس که منادا ندای آزادی جان بخشی را سر داده و در انتظار لحظه ی پرواز بی صبرانه پر پر می زند...


خداوندا این روزهایم را چنان خاطره ای کن که تا ابد از یادآوری یش تمام جانم به یکباره رها شود و رها و رها...


خدایم

بخــــواه

که اگـــر تـــو بخـــواهی

می شود تمام این خاطره ها تنــــها نبــــاشند...


http://s4.picofile.com/file/7826219351/raha.jpg

جدا از تو در آشیانه...

فلـک با من ِ مــانده بی تـو، سر ِسازگاری ندارد

ازین دشمن ِجان عاشق، دلم چشمِ یاری ندارد


نگویم که در عشقبازی، چرا خوب ننشیندم نقش

کسی کز سر ِجــان گــذشته، غـمِ بدبیــاری ندارد


یکی همچو من بهر ِمعشوق، یکی بهر ِ دلخواه ِدیگر

به عــالم کسی را نیــابی، که چشم انتـظاری ندارد


فتاده ست در صیدگاهی که راه ِرهایی ازان نیست

بمیـــرم بـرای دل ِخـود، که جز زخـــم ِکــــاری ندارد!


دل ِناتوانم ازین پیش، چه بار ِفـراقی که می برد!

کنـون طاقـت او شده طــاق، دگـر بـردباری ندارد


تو ای دورافتاده ازمن، چه می پرسی از حال و روزم؟

جــدا از تــو طفلی یتیــمم که جـز آه و زاری نــدارد


تــرا دوست دارم، ولیکن نپرسم مرا دوست داری؟

که تـرســم بــرون آیـد از کار، سوالی که آری ندارد


مـــرا گر برانی، نرنجــم، که از لطـــف زودم بخــوانی

که دیده ست چون من عزیزی، که پروای ِخواری ندارد؟


مذاقم شود تلـخ ازان می، که باشد خمارش ز دنبال

من و مستی از بوسه ی تو، که در پی خماری ندارد!


جـدا از تـو در آشیـانه، دلم تنگ تر از قفس شد

بهـــار است، امّـا گلستـان صفـای بهـاری ندارد


به دیواری از جنس ِکاغذ، توان بی خطر پشت دادن

به پیمــان ِتــو تکیــه کردم، که آن استـــواری نــدارد!


استاد محمّد قهرمان

89/8/16


http://upload.tehran98.com/img1/gpbxtwzhhfls0ctm9rz.jpg


چهلمین روز عروج آلاله نشانت تسلیت باد...


روحت شــاد و یــادت جـــاویدان

قهـــرمان ِ غــزلیات ناب ِخراسانی