آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کمی گذشته! کمی حال! کمی آینده

هواللطیف...


میان خانه تکانی این روزهای نزدیک سفر، لا به لای برگه های غوطه ور شده بودم که هر کدام تداعی روزهایی از زندگی گذشته ام بود، از دبستان تا راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه...

گاهی پس از چندین و چند سال حتی یک تکه برگه ی یادگاری از یک دوست، قیمتی تر از تمام برگه های هستی ست... و نامه هایی که هر کدام کوله باری از خاطره را در چنته دارند...

روزهای گذشته، خوب و بد، هر چه بود تمام شده و حالا هر روز، مشتی خاطره است بر دیوار زندگی... گاهی می ماند و گاهی می ریزد و می رود یک جای دور... خاطره هایی هست که باید دفنشان کرد... باید فراموششان کرد...

باید یک روز که وقت داری، تمام ذهنت را برگ برگ در دست ِ خیالت بگیری و یکی یکی پاره شان کنی و بریزی دورترین جایی که می شود... سرت را تکان دهی تا تمام آن ها که نمی خواهی محو شوند...

که زندگی تازه شود...

که تو تازه شوی...

با خاطره بازی کردن، مرگ ِ تدریجی ِ آمال و آروزهای دست نیافتنی ست... چرا که تمام این روزها و روزهای آینده همه در دست خاطره ها تباه می شوند و بر باد می روند...

خاطره بازترین ها همیشه شکست خورده ترینند...


گاهی باید تمام نوشته های گذشته را و دلتنگی های لحظه ای حک شده بر برگه های کاغذی را با تمام قدرت پاره نمود، ریز ِ ریز ِ ریز کرد و با هر صدای پارگی، تو خالی شوی از تمامشان...

باید یک عکس هایی پاره شوند تا دیگر جلو چشم تو نباشند...  باید یک یادگاری هایی برای همیشه دفن شوند... باید که یک روزهایی در ذهن تو هم تمام شود...

و این خلأ عظیم به وجود آمده، فرصت رهایی دوباره میان روزهای پُر مشغله ی زندگی ست...

اما

خاطره هایی

و نوشته هایی

و دفتر ها و یادگاری ها و عکس هایی هست که نمی شود نداشتشان...

نمی شود محوشان کرد...

گاهی برای تکرار نشدن یک اشتباه محض باید نگاهشان داری

و گاه برای قداست بی حد و حصری که یک تکه دست خط قدیمی دارد...

صداقت ِ احساسی کودکانه که در یک برگه نقاشی یا یک شعر یا یک دلنوشته به تو تقدیم شده...


و اینجا می رسی به حال...

که چندین سال بعد می نشینی و تمام این روزها را مرور می کنی...

این روزها که عظیم ترین اتفاق دلدادگی در راه است...

و شیدایی ترین دل ها به سوی امن ِ آرامش روانه...

همان گونه که حالا 10 سال پیشت را ورق می زنی و تمام این سفر عظیم را به یاد می آوری... از مدینه بگیر تا تمام شدنش و محرم شدن و حج و مکه و دواع و ....


این روزها از خیلی وقت پیش شروع شده...

تو از پاییز سال قبل شروعش را خط بزن

از آن بارانی که بارید و از آن لحظه هایی که بارانی ترین عاشقانه ی ناب ِ دلهامان بود...

و هر روز عمیق تر از قبل...

عمیق تر از قبل می شود و ...


امروز با تمام ِ وجود لرزیدم و لرزیدی آنگاه که گفتم می ترسم این روزها هم خاطره شوند...

می ترسم تو هم خاطره شوی...

تو...


و مانند همیشه تنها سرم رو به سوی آسمانش رفت و دلم به بارگاهش سر بر خاک سایید و آرام گشت که اگر خدا هست هیچ چیز غیرممکن نیست...

که خدا هنوز هم هست

و همیشه هست

خدای من و تو همیشه ی همیشه هست

و تا هست خاطره نمی شوی

خاطره نمی شوم

خاطره نمی شویم...



یک نفس عمیق و آرام...




دارم می تکانم...

از دل و از جان و از زندگی و از اتاق و از کمدها و هر آنچه که باید را...

می خواهم اگر سنگین می روم

اگر پُر از بغض و غصه می روم

می خواهم اگر اسیر می روم


سبک بازگردم...

رها شوم

پر پروازم را پس بگیرم...


و حالم این روزها

بسان پرنده ایست در قفس که منادا ندای آزادی جان بخشی را سر داده و در انتظار لحظه ی پرواز بی صبرانه پر پر می زند...


خداوندا این روزهایم را چنان خاطره ای کن که تا ابد از یادآوری یش تمام جانم به یکباره رها شود و رها و رها...


خدایم

بخــــواه

که اگـــر تـــو بخـــواهی

می شود تمام این خاطره ها تنــــها نبــــاشند...


http://s4.picofile.com/file/7826219351/raha.jpg

نظرات 22 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 13:32

افتخار این رو دارم که مقام اول رو کسب کنم..

شما به عنوان نفر اول برنده ی یک دستگاه آپارتمان مسکن مِهر شدید

نگین دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 13:33

به قول همزادم : سَلامَلِکُم!

من برم بخونمشو بیام نظر بنویسم..

همزادت؟:دی

آهاان فهمیدم:دی

علِکُمُ سَّلام!

باشه

نگین دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 13:36

منم امیدوارم اگر که این روزها خاطره میشه، که قطعا هم همینطوره..
پُر باشه از خاطره های شاد و پُر از امید..
پُر باشه از سنگینی ِ دل ..
سنگینی ای از جنس ِ آرامش..

چطوری تو 3 دقه خوندی؟:دی

تو 3 ساعت نوشته شده بود اصن:دی

مرسی نگین
اگه اینطوری باشه که خوبه

سنگینی از جنس آرامش

نگین دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 13:37

و شاید بهتره که به جای سنگینی بگم پُر باشه از رگباری از آرامش..

رگبار...

ولی دلم می خواد وقتی برگشت، رگباراش آرومتر شده باشن
مثلا نم نم بارون

رگبار برای وقتای پُر بغضیه...

رگبار آرامش اما یه تناقض عجیبه که به دلم نشسته
مرسی نگین:-*

نازنین دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 17:22

فریناز دلم بی تاب شده
باور میکنی یه شوری تو دلمِ
یه شورِ عجیب..

دعا کن فریناز
رفتی دعا کن
برای رهایی از خیلی چیزا نیاز دارم به یه همچین سفری
برای پیدا کردن دوباره آرامشی که لابلای روزمرگی هام گم کردم نیاز دارم

دعا کن واسه همه مون
حس تُ شاید نمیفهمم اما احساسش میکنم
فقط 5 روز دیگه..

شور ِ شیدایی اگه باشه چقدرم خوبه...
آخرش یعنی خوبه... حداقل می تونی بری حرم و آروم تر بشی
ایشالله یه سفر مکه، کربلا،(رفتم بگم مشهد بعد گفتم خدا رو شکر...)، و تمومه جاهایی که می شه رها شد رو خدا به زودیه زود و خیلییی زود بهت عطا کنه نازنین

بذار این پایان نامه ت تموم بشه توام آرومتر می شی

حتما...
چقد خوب که حسش میکنی ولی
...

نازی دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 20:10

آجی امیدوارم از این به بعد خاطره های خوبت بیشتر از خاطره های بدت باشه

منم دلم همچین سفری رو میخواد اما دعوت نشدیم و خدا هنوز نخواسته...
شما که رفتی اونجا از خدا بخواه که به قول تو اگر اون بخواد ایشالا ما و تمام و آرزومند ها هم دعوت بشن...

ممنون آجی
ایشالله خیلی خیلی زود راهی این سفر می شی خودتو خونوادت

فاطمه دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 23:13

گشتن بین برگه ها و خاطره بازی...

همه چی برام خیلی ملموس بود و قابل درک...

همه چی...

خوشحالم که یه خونه تکونی خوش موقع داشتی...

و خوشحال تر بابت این که داری همه ی فرینازو بین تموم این خاره ها جمع می کنی و با خودت می بری...

با خودت می بری که سبک بیای...
با دو تا بال قشنگت بیای و ما هم اینجا مست بشیم از بوی آسمونی تو که از پیش خدا برمیگردی...


یه عالمه ازینا فقط واسه خودت

ملموس تر
قابل درک
تمومه فرینازو با خودم می برم از تمومه خاطره ها...

چقدر خوب گفتی فاطمه جونم

دو تا بال قشنگ
از طرف خدا
رهایی
سبکی
آزادی..
دو تا با قشنگ

فاطمه دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 23:14

خاطره ها بود اون

البته فریناز ما خیلی باهوش هستن و عاقل

مام که از اولش عاقل بودیم اصنشم

والاااااااااااااااااااا

فاطمه سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 00:05

بر منکرش لعنت

بعله...شما عاقل بودید و هستید و خواهید بود

حس خودشیفتگی بم دست دادا

لیلیا سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 00:08

سلاااااااااااااااااااااااااااااام ما آمدیم ...

می رویم بخوانیمتان...

سللااااااااااااااااااااااااام
خوش اومدین

بفرمایید:دی

لیلیا سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 02:04

کمی گذشته ! کمی حال ! کمی آینده! چه باحال...

خانه تکانی این روزهای نزدیک سفر
غوطه ور شدن لابلای برگه هایی ..که هرکدام..
( عجیب برمی گردی عقب....وقتی غوطه وری لابلای برگه های...)

تداعی خاطره ها..
تداعی روزهایی از زندگی گذشته ..

دبستان..
راهنمایی
دبریستان
دانشگاه..

پس از چندین و چند سال یه تکه برگه ی یادگاری از یک دوست..
قیمیت تر از تمام برگه های هستی ست..
کوله بار خاطره ها..


نامه هایی با باری از خاطره های جور واجور...

..و حالا هر روز ،مشتی خاطر است بر دیوار زندگی..

گاهی میماند و ...گاهی میریزد و میرود یک جای دور.. اوهوم...

دفنشون هم که کنی...فراموششونم کنی..به قول خودت نبش قبر خاطره ها هست..

باید یک روز که وقت داری..
تمام ذهنت را برگ برگ در دست ِ خیالت بگیری..

یکی یکی پاره شان کنی..

یه بار تو زندگیم خاطره هامو آتیششون زدم...برگ برگ شو.. و خاکسترش رو هم ریختم تو اشغالی... هه!
اذیت شدم . اما بعضی خاطره ها سزاوار سطل زباله هستن!

سرت را تکان دهی تا تمام آن هایی که نمی خواهی محو شوند..

که تازه شوی...

اما... ( فقط بعضی وقتا...فقط همون وقتایی که خاطره هاش سزاوار سطل زباله هستن ...دوست دارم تازه شم.. )



با خاطره بازی کردن مرگ ی تدریجی آمال و آرزو های دست نیافتنی ست..

چه قدر عمیق بود...چه قدر دوست داشتم...این جمله تو..

هرچند خودم یه انسان خاطره بازم! در حد...حدش را خدا می داند!

آره ...بر باد می روند.. در دست خاطره ها..روز های آینده و حال..


خاطره باز ترین ها همیشه شکست خورده ترینن...
خاطره باز ترین ها همیشه شکست خورده ترینن...

اوهوم...

اما من شکست خورده ترین باشم بهتر از اینکه .یادم بره که....


گاهی فقط گاهی...

باید..نوشته های گذشته
دلتنگی های لحظه ای حک شده بر روی برگه های کاغذی را..

با تمام قدرت
با تمام قدرت..
پاره کرد..
ریز ریز کرد..
...

اما فقط گاهی...

...
باید یک روز هایی در ذهن تو هم تمام شود..

( فرینااااااز دلمو هدف گرفتیااااااااااااااااااا.....)

میدونی؟!

یادگاری...
عکس..

اوهوم..اوهوم...

خلأ عظیم...

هر کاری کنی خلأ ...به ظاهر پر میشه! نمیشه ولی..
مخصوصا اگر که...

آره..آره...

اما..

خاطره هایی

و نوشته هایی

و دفتر ها و یادگاری ها و عکس هایی هست که نمی شود نداشتشان.. نمی شود..

آخــــــــــــــــــــــــــــی...زودتر میگفتی دختر خووووووووووووب...

افرین..همینه...

باید نگهشون داشت..

برای تکرار نشدن یک اشتباه محض!




و گاهی هم برای قداست بی حد و حصر...

و گاهی هم برای اینکه هنوز ... دوستش داری ..



صداقت احساسی کودکانه..

چه قدر ملموس حرف میزنی فریناز...

و اینجا می رسی به حال..


برمیگردم..بقیشو میخونم. فریناز جون..

ببخشید..

چه باحال:دی
تو حالشو گرفتیا:دی
اوهوم... عجیـــــــــب برمیگردیم عقب....

به این نتیجه رسیدم لیلیا نبش قبر فقط آدما گناه نیست، نبش قبر خاطره ها و همه چی کلا گناهه

چون تا وقتی تو خاطره بازیای گذشته سیر کنی، به آرزوها و آمال آیندتم نمی تونی برسی...

اتفاقا یه بخشاییش مشترک بود... یعنی نوشتم که بیای بخونی خیلی چیزارو...

اوهوم...
دلتو هدف گرفتم...

ولی خیلی دوست داشتنا اشتباهه... اولش نه ولی به مرور اشتباه می شه...
واسه همین نباید نباید نباید که نگه داشت

یه نقاشی بود بچه ی دوستمون بهم داد
قاطیه وسایلم پیداش کردم
یه صداقت کودکانه ای توش موج می زد که حد نداشت
چند ساعت وقت روش گذاشت و کشید و رنگ کرد بعد که داشتن می رفتن داد به من!

اصن مونده بودم...
ولی خیلی یادگاریه خوبی بود


بقیه ش واجب تره تازشم:دی
بیا:دی

و البته یادتم نره که منتظرتما!

ر ف ی ق سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 06:41 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

بوم ِ خاطراتت آبی ، دختر ِ همنشین ِ گل ها و شکوفه ها!!
ِ سقف ِ آسمان ِ خاطراتت
از دف ِ رعد و از شوق ِ برق ِ خوشحالی ، سرشار !!
از پاره های ِ خاطراتِ دیرین
چه خوب و چه بد
تور ِ تجربه بباف و
با آن
برای ِ آینده ات
صدف و مروارید صید کن
این گونه که باشی
به داربست ِ خاطراتت
خوشه های ِ طَرَب می روید !!
راستی سلام ای آنکه به درستی گفتم !!
ای دختر ِ همنشین ِ گل ها و شکوفه ها

ر ف ی ق عزیز
همیشه کامنت های زیباتون در دیار وبلاگستان تکِ تکِ

سلام استاد استعاره های ناب!
بوم خاطرات شما هم آبی و سبز و نقره فام ِ ناز ِ نیلی ِ نیلوفرانگی ِ عشق...
باشد که سالیان سال در محفل زلال ِ حضورتان، قلم را شاگردی کنم و افسانه ی عاشقی های ماندگار را...

سپاس ِ بودنتان که سرای رگباری ام را آرامشی نیلگون می پاشید

دل نوشته (سمانه) سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 11:30 http://www.sulky.blogsky.com

آخخخخخخخخخخخی چرا من همیشه آخرم...
نظرات رو ببین دوست داری تک تکشون رو بخونی
.................
خیلی قشنگ می نویسی
نزدیک بود غرق بشم توش فریناز .
.......................
خوشبختی همیشگی رو برات آرزو دارم عزیزم
.............
فرینازی این روزا دل منم نیاز داره به مقداری خونه تکونی
فک کنم دل تکونی می شه ................
......................

آخر؟

خب زود بیا سمانه:دی

اینجا یه زمانی به نفرات اول گز می دادیم جایزه

مرسی
غرق نشی ناجی نداریما:دی

به همچنین گل دختر

اوهوم یه دل تکونیه حسابی:دی
منتها من دل و خونه و اتاقم با هم داره تکونده می شه

تنها سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 11:39

اى دوست
تو همان شقایق معروف شعر خوب سهرابى
تا تو هستى زندگى باید کرد . .
:)))

اونوقت شما اسمت تنهاس یعنی؟:دی

مریم سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 11:41 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

در میان گمگشتگی ها
در میان سرگشتگی ها
در میان خاطره ها
پیدا می کنم تو را
وقتی داشتی به من لبخند میزدی
و من با تو تا اوج
تا اوج خاطره ها پرواز میکنم
سلام حَجیه خانووم (با لهجه اصفهونی بخوون)

و من با تو
تا اوج
تا اوج ِ خاطره ها
پرواز می کنم
پرواز...


سلام مریمی:دی

حججیه:دی

اصفهانیو خوب بلدیا

november سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 12:53 http://november.persianblog.ir

سلام فریناز جان.

خنده از صورتم میریزد بخاطر دعوت نامه ای که در دست داری
فقط میدانم لحظه های خورشیدی نابی در انتظار توست
کاشکی گوشه چشمی یادمن هم ...

بغضم را قورت میدهم و دوباره مثل فنر باز میگردد...

سلام:)

کاش حس خوب جایگزینش بشه...
لحظه های خورشیدی نابی که خورشیدت خداست و نورت خدا و تمومه دنیات خدا و تو خونه ی خدا...

حتما
حتما یادم می مونه نوامبر عزیز

لیلیا سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 19:48

و اینجا می رسی به حال..

که چنیدن سال می نشیین و تمام این روزها را مرور میکنی..

عظیم ترین اتفاق دلداگی در راه است...


شیدایی ترین دل ها...
به سوی امن ِ ارامش روانه..

شکر...

10سال پیش را ورق زدن ..

چه دردی داره...ورق زدن گذشته ها..

اما...این ورق زدن ِ فک کنم از نوع خوبش باشه..چون تو یاد دفه قبلی که رفتی مکه میفتی..آره..؟

این روز ها از خیلی وقت پیش شروع شده..

تو از پاییز شروعش را خط بزن..
قشنگ گفتی..

از آن بارانی که بارید... اوهوم...

و

از ان لحظه ای که بارانی ترین عاشقانه ی ناب دل هایتان بود...


عمیق تر از قبل..

عاشقانه ای ناب ...هر روز عمیق تر از قبل...

این همون تازه شدنست ..

و هر روز عمیق تر از قبل می شود...خوشبحااااالت فریناز...

خاطره..

لرزیدی..
لرزید..

ترسیدی..

نترس..

انشالله که این روز ها خاره نمیشن...

می ترسی او هم خاطره شود..

فریناز...( الهی بمیرم برات..نترس..

که اگر خدا هست هیچ چیز غیر ممکن نیست....

..
خدا..

و تا هست ..

خاطره نمی شود..

خاطره نمی شوی..

خاطره نمی شوید..


یک نفس عمیق و آرام..

وقتی رو به آسمونش حرف میزنیم..

...

آدم خیالش راحت میشه و یه نفس عمیق میکشه..



می تکانی..

هر آنچه که باید بتکانی.. ( اوهوم..

سنگین..
پر از بغض و غصه... بغض...

اگر اسیر میروی.. اسیر... اسیر...

سبک..
رها..


پر پروازت را پس بگیری...

همیشه منو شگفت زده میکنی..عمق جانم رو شگفت زده میکنی..

پر پروازت رو پس بگیر...

خوشحالم..

خوشحالم که داری میری پیش خودش...

خوشحالم که قراره سبک برگردی...

و حال این روز هایت عجیب زیباست...

پرنده ای در قفس .منادای ندای آزادی بخشی را سر داده....



پرنده ای در قفس و منتظر...

انتظار برای لحظه ی پروااااااااااااااااز ...


بی صبرانه...

پر پر می زنی...

برای لحظه ی پرواز...

چه دعای قشنگی..

یکی از بهترین دعاهایی بود که اینجا خوندم..

آمین یا رب العالمین.


می شود تمام این خاطره ها تنها نباشند..
فقط اگر تو بخواهی..

آره
یاد دفه ی قبل که درست مرداد ماه سال 82 بود...
منتها الان مادر بزرگم دیگه نیست...
چند ساله عمرشو داده به تو


خاطره شدن...
یه اتفاقایی برای بار دوم هاش عجیب ترس آوارن! مخصوصا اگه اتفاقای بد باشه..

خاطره شدن همیشه خوب نیس...

خدا نکنه دختر خوب:(
اوهوم خدا هست:-*

تنها خاطره شدنا بدن
هرچند خاطره های چندتایی داغشون بیشتره اما لذت به یاد آوردنشونم خیلی بهتره اگه خوب باشه

مرسی لیلیا:-*
ایشالله دعام واسه توام یه آمیـــــــــــــــــــــن بلند داشته باشه:-*

لیلیا سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 19:53

سلاااااااااااام فریناز عزیز ...

سلام مسافر خدا...

عجب...

خوش به سعادتت..

منم به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزا گناهه!

یکیشم همین نبش قبر..


ممنونمم که نوشتی..و خوندمممممم... :)

آره خیلی حال میده ...یادگاری گرفتن از بچه ها..

برا منم پیش اومده...


اومدم...

ببخش منتظر موندی..

فریناز...

چی بگم...؟!

سلام لیلیای مهربون

اوهوم
و خوشحالم که خوندی و فهمیدی

خیلیی خوبه:دی
هرچند خودم همیشه کمدم پُره جایزه س که بهشون می دم:دی

جواب منو ندادی ولی...

لیلیا سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 19:56

خوش به سعادتت که داری میری پیش خودش...

فریناز...من برم فاطمه رو پیدا کنم!

مرسی

ایشالله توام خییلییی زود می ری...


پیداشم نکرد آخر:دی

فاطمه چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 13:49

سلااااااااااااام به روی ماهتون...
به چشمون سیاهتون...(قافیه ی شعره ها وگرنه سیاه که نیست)

چقدر این آهنگو دوست دارم من...

بر تن بی دست خدا
نقش دو تا بال کشید...

اگه قابل باشم اونجا خیلی به یادت بودم...


راستی لیلیا واسه توام دعا کردم خیلی...هرچند که خودت بودی اونجا دیشب...فقط ندیدمت...

به به بـــــــــــه

سلام علیکم
زیارتتون قبول باشه خاااااااااااااانوم:-*

مرسی واسه همه چیز

خیلی باحاله ها... یه جا باشید ولی همو نبینید!!!
یه جورایی عجیب ِ سخته!

لیلیا چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 16:44

سلام فریناز عزیز..

آره پیداش نکردم چون..

تقصیر ِ ...دلم ِ...

---

سوالت...

جوابش اینه ِ...

امام حسین (ع) به فریادمون برسه..

سلام دختر خوب

عیب نداره
ایشالله دفه دیگه


لیلیا
این جوابم نبود ولی...

لیلیا چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 16:50

فاطمه تقصیر دلم بود...من تو رو ندیدم..

ممنونم بانو که دعام کردی..که بیادم بودی..

آخه توی اون شلوغی... خب معجزه باید بشه پیدا کنین همو...


اصن بیا بریم خونشون ناهارم می دن تازشم لیلیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد