آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

شهر در امن و امان است!!!! و پ ل ی س ها خواب!!!!

هواللطیف...


دلم برای امنیت!

برای نترسیدن!

برای دلهره نداشتن!

برای آسوده بیرون رفتن!

تنگ شده...


مخصوصا اینکه اکثرا راننده ام! و هدفشان رانندگان زن و دخترند...


این روزها نصف جهانم پُر از تشویش و دلهره و اضطراب شده...


کمتر زنی ست که شیشه ی ماشینش پایین باشد، حتی اگر از گرما بپزد

کمتر زنی ست که حتی در ماشین تنها باشد


و من که اکثر موارد با ماشین اینطرف و آن طرف می روم...


کمتر زنی ست که از موتوری های گذرنده وحشت نکند و کیفش را سپر صورتش نگیرد!


رسانه! تلویزیون! پلیس! تنها خبر از 4 قربانی و 4 مضنون دستگیر شده می دهند! اما همین اطرافمان در این هفته فقط 5-6 نفر قربانی اسیدپاشی شده اند...

بماند که هفته های قبل هم آمارش بالای 11 نفر هم رسیده بود


نمی فهمم! این اطلاع رسانی های غلط را

این کند بودن روند پلیس را!

و اینکه در هیچ خیابانی از شهر پلیس نیست!!!!


سر چهارراه ها و پشت چراغ قرمز، با ترس و لرز می ایستم...

همین دو شب پیش، دو تا خیابان آنطرف تر از خانه ی ما ، یک دختر و مادر پیاده، و دختری که قربانی اسیدپاشی شد

و یا دختری که با بی بی سی و ... مصاحبه کرده، دوست همکار پدرم است! و فاصله ای با مرگ ندارد...



اینجا برای یک خرید کوچک هم همه سفارش می کنند مراقب باش! آب دنبالت ببر! جوش شیرین! و ....

چه برسد به دانشگاه و زندگی روزمره که مختل شده!


چند سالیست می گویند داخل ماشین که می نشینی درهایش را قفل کن! نکند سرچهارراه را کسی بیاید و دررا باز کند و...

و حالا می گویند شیشه ها را تا آخر بالا بکش!!!


و شاید فردا و فرداها بگویند اصلا سوار ماشین نشوید!!!


بحران اسیدپاشی در اصفهان جدی تر از آنی ست که در رسانه ها می شنوید! و یا احتمالا می بینید و در اخبار می خوانید


باید یک اصفهانی باشی!

یک زن اصفهانی!

در خیابان های شهر تردد کنی

و ترس و لرز و وحشت تمام زنانی را ببینی که نمی دانند قربانی بعدی اند یا نه!!!


پس پ ل ی س امنیت شهر کجاست؟!



دعا کنید...


دلم برای امنیت

برای با خیال آسوده بیرون رفتن

برای هوای پاییز را استشمام کردن،

تنگ شده...


دلم برای باران

برای آدم های خوب...

برای روزهایی که شیشه ام تا آخر پایین بود و دست هایم در باد میرقصید...

تنگ شده...


راستی کسی که به هر قیمتی چنین کاری را انجام می دهد، از خدا نمی ترسد؟ به قیامت، به عذاب، به وجدان، به انسانیت اعتقاد ندارد؟؟؟؟



+ چطور برای کسی که به مرگ طبیعی می رود چند روز چند روز عزا می گیرند! و برای قربانیان اسیدپاشی هیچ کاری نمی کنند؟؟؟؟


عدالت کجاست؟!!!


++ آنقدر دلخراش بود عکس ها که ترجیح دادم عکسی نگذارم!



چند دقیقه بعد نوشت:

همین الان هم یک قربانی دیگر... یک دختر دیگر و نابود شدن یک زندگی دیگر...



تاااااااااااااااااا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سی و یکمین: صدایش کن!

هواللطیف...


از قدیم الایام یادم هست که می گفتند صدایش کن، پاسخ می دهد...

صدایش کن، می آید

صدایش کن، می شنود...


و من در جای جای این کره ی خاکی، هر جا که شد و رفتم، صدایش زدم...

آنقدر صدایش زدم تا روزی که چشم باز کردم و دیدم در جایی از زندگی ام ایستاده ام که هیچگاه در برنامه ی آینده ام قرار نداشت...


با همین صدا زدن ها آنقدر آرام آرام چرخیدم و راه عوض کردم تا به اینجا رسیدم! با دوستانی از این جنس! و لحظه هایی که اینگونه و با دغدغه های متفاوت با سال های قبل ، سپری می شوند...


صدایشان که می زنی، جواب می دهند

می آیند

می شنوند

دعوتت می کنند

هدایتت می کنند

راه راست را به تو و تو را به راه راست می کشانند...


صدایشان که می زنی، همین نزدیکی هایند...

آنقدر که گاه از حجم محشرِ نور، خفه می شوی!


و این روزها نه تنها پیوسته صدایتان می زنم مولایم، بلکه صدا زدنتان را به گوش مردم کوچه و بازار هم می رسانم...

انگار دغدغه ام شده که همه برای آمدنتان دعا کنند... فرج بخوانند... استغاثه بخوانند... توبه کنند... کارهای خوب انجام بدهند، کارهایی که خدا دوست داشته باشد، که آمدنتان را نزدیک تر کند، که تمام شود این روزهای بی شما بودن...


میان ظلم ظالمان ِ روزگار، دست هایمان به جایی نمی رسند...

امام می خواهیم

راهنمای رو به سوی نور

کسی که معصوم باشد

که مبرای تمام بدی ها...


روزهای بی شما بودن سختند آقا جان...

همین که ندانیم کجایید... خوبید؟ سلامتید؟ حالتان چطور است؟ چه می کنید؟

همین که سرگشته ایم!

به جمکران می رویم تا رد ّ قدم های مبارکتان را بر سنگفرش های مقدسش بیابیم...

به مسجد سهله می رویم و سر بر خاک هایش می ساییم و جای جایش را به نماز می ایستیم تا مگر تلاقی پیشانی و زمین، همان نقطه ی مقدس حضور شما باشد...


چقدر زیباست شما را صدا زدن... با شما حرف زدن و اینکه بدانی امامت جواب می دهند... می شنوند... تو را دوست دارند...

تو هم دوستشان داری

حبّ اولاد علی در جانت جوانه زده باشد و شکفته باشد و هر روز بزرگ تر از روز قبل بشود و گل سرسبدشان شما باشید مهدی جان...


چقدر خدا دوستمان دارد

و ما خدا را دوست داریم

و محبت میانمان ریشه دوانده

و از محبت خارها گل می شوند

و تیغ محبت برنده تر است

و محبت خوب است

و محبت را دوست داریم

و محبت هم دوستمان دارد...



راستی

مهدی جانم

مولای مهربانم

سپاس برای تمام محبت هایتان...

برای تمام آبرو داری هایتان...

سپاس برای توجهتان

برای بودنتان


می شود روزی ببینمتان؟....

نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



+ دیروز هم به خیر گذشت... روز مباهله بود و حدیث کسا...

روزی بود که عمل کتف پدرم خوب انجام شد و خدا رو شکر که آبرویم را خریدید مهدی جان


++ امروز و دفاع سمانه که آن هم به برکت حضور شما، به بهترین شکل سپری شد و دعاهای یک جمع دوستانه به ثمر رسید


+++ راستی فردا چه می شود؟

تنها می دانم که فردا هم شما هستید و پاسخ می دهید بابای مهربانم...


آسمانی ترین دعوت

هواللطیف...


آخر پست قبلی بود و دو روز پیش که با اشک نوشتم:


جمعه برای همیشه به خاطره ها پیوست... و امروز که عید غدیر است، دلم برای آن روز و روزهای قبلش تنگ شده... آنقدر که دلم می خواست کاش می شد تنها لحظاتی به آن روز برمی گشتم و تمام دل ِ گرفته ی حالایم دوباره باز می شد و اشک هایی که سرازیر می شوند به خنده مبدل می شدند و امروز در خانه تنها نبودم...


دوشنبه ی سختی بود! به اسم غدیر، جشن، شادی، بزرگترین عید، بود و من تنها بودم، و تا شب که در جمع فامیل بودیم، تنها اشک هایم میهمانم بودند و یک بغض سنگین که تمام شدنی نبود...

چقدر خواستم و نشد...

همان روز عید، دو جا دعوت بودم و نتوانستم بروم و حالا نمی دانستم مشکل از من و بی لیاقتی بود که دعوت بشوم و نروم یا تنبلی و درجا زدن و یا حتی گیج بودن و افکاری که این روزها بیشتر از همیشه در ذهنم می جنبند!!!

حتی یادم هست کارهای روز سه شنبه را نکشیدم! یک عالمه برگه ی آ 3 خالی که باید پر می شدند و نشدند... و دیروز هم تا نزدیک های ظهر که باید می رفتم به زور چند تایی کشیدم و با تمام صداهایی که در فولدر واتس آپم بود گریستم و خواستم و خواستم... و چقدر خوب که این دو روز تنها بودم و کسی نمی گفت چرا چشم هایت؟ چرا اشک هایت؟ و و و....

دم دم های ظهر بود، درست در اوج کارهایم که این طرف و آن طرف می دویدم و کارهایم را می کردم که بروم دانشگاه که سمانه زنگ زد... و مرا برای جشنی که خودش نمی توانست برود دعوت نمود که جای او بروم! جشنی خاص که برای علی بود و غدیر و وارث آن... گروهی دیگر شبیه گروه ما ولی پر تجربه تر!

و درست همان ساعت ها کلاس داشتم، اما از شوق تنها چشمی گفتم و چادرم را برداشتم و به دانشگاه رفتم! و کلاس تشکیل نشد و دیگر صبر نکردم! به خانه آمدم، کارهایم را کردم، حمام و .... و درست ساعت چهار به جای اینکه به دانشگاه بروم روانه ی جشنی شدم که نمی دانستم جشن است حتی!!

شاید نمی شود وصف نمود ساعاتی که آنجا بودم و آدم هایش را!

گروه جالبی از آدم هایی که در همین اصفهان ما زندگی می کنند و شاید تا بحال با هیچ کدامشان روبرو نشده بودم!

آدم های با کلاس ِ مذهبی! و یا می شود گفت شیک پوش ِ مذهبی! 

و جشنی که عالی بود! محفلی خصوصی که حالا میهمانش بودم، از همان شاخه گل رز سپید با لبه های صورتی فهمیدم که دعوت شده ام! 

خواسته بودم و داده بودند...

این خاندان، خاندان ِ کرَم و محبتند...

بخواهی می دهند...

صدا کنی جواب می دهند...

کمک بخواهی یاری می رسانند

کافیست به قول سمانه ، ارتباط بگیری از ته قلبت...


از مراسم محشرشان نمی توانم بگویم! و حتی از تئاتری که چقدر برایش زحمت کشیده بودند!

حتی از آدم های آنجا هم نمی توانم بگویم! چرا که قابل وصف نیستند... لاااقل برای منی که تا به حال در این جور مراسم جالبی شرکت نکرده بودم...

تا آخرین لحظه هایش ماندم و با دلی شاد و حالی بی نهایت خوب و وصف ناپذیر تمام شیخ صدوق و بلوار آیینه خانه و سی و سه پل و بوستان سعدی و اتوبان و همه و همه را آمدم و تنها خدایم را پیوسته سپاس می گفتم که چه شد امروز من اینجایم! و امشب در این جاده ها، از جشنی بازمی گردم که دیشب حتی روحم هم از این جشن خبر نداشت...

این روزها نمی دانم برای کدام نعمت ها شکر بگویم!

برای داشتن دوستانی که از تمام آن چهار پنج سال دانشگاه و رشته ی قبلی ام برایم ماندند و آرام آرام مسیر زندگی ام را، اهدافم را، پوششم را، احساساتم را، اعتقاداتم را، و همه ی زندگی ام را عوض کردند

و شاید به قول سمانه ، که می گوید من تنها وسیله شده ام از جانب خدا... تو خودت خواسته ای...


یا برای تمام نعمت هایی که سال هاست نمی بینمشان! نمی شنومشان! لمسشان نمی کنم!

از همین چشم ها بگیر که دارند می بینند... درست بیست و چهار سال و اندی ست که دارند جهان را می بینند...

و یا همین گوش ها که دارند می شنوند... همین آهنگ اینجا را که برای علی ست دارند می شنوند...

و یا این انگشت ها و دستانی که دارند می نویسند... از علی می نویسند... از حب و عشق و مهر علی می نویسند...


و برای تمام چیزهایی که غافلم و غافلیم...


تنها می دانم که باید شکر کنم...

شبانه روز سر بر سجده ی شکر بسایم و خدایم را برای نعمت ولایت علی و خاندان مطهرش سپاس گویم

برای مِهر علی

برای عشق ِ علی

برای نگاه ِ چهارده گوهر عصمت خدایم...


شب که بازگشتم، حتی خود سمانه هم نمی دانست چه شد که به دلش افتاده بود مرا جای خودش بفرستد!

و حتی از حال و احوالم و دلم و اشک هایم و خواستن هایم بی خبر بود

اما خدا که بخواهد بشود، تمام عالم را بسیج می کند که بشود...


خدایا شکر... شکر که جشن دیشب، اکمال جشن جمعه بود و نمی دانم اگر دعوتم نمی کردی با این سردرگمی ها و سرگشتگی ها چگونه به استقبال محرم می رفتم...


محرمی که هنوز از آن بیرون نیامده بودم...



مهربان تر از پدر و مادرت، امام تواند...


چقدددددر می فهمند و

                                     ما

                                            غافلیم.... 


http://www.jonbeshnet.ir/sites/default/files/media/image/3630_34854.jpg

غدیر، راز غربت آفتاب

هواللطیف...


الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین علیهم السلام....


شاید از اوایل تابستان بود و یا حتی زودتر از این ها که در تدارک چنین روزی بودیم... و به طور جدی از حدودا اوایل مرداد و پس از ماه رمضان بود که جلسات هفتگی شدند و روزی نبود که در تلاش نباشیم و فکر هم نمی کردیم که جشن کوچک سال قبل حالا به جشنی تبدیل بشود که در بهترین سالن موسسه مذهبی شهر برگزار شود و چنان زیبا که همه بگویند بهتر از این هم می شد؟!


تمام پنج شنبه هایی که جلسه داشتیم و هنوز هم داریم! مرا به راهی برد که تب ِ خفته ِ دغدغه ی شیعه جوانه زند، قد بکشم و بکشیم و همگی بدویم و بدویم برای جشنی که در راه بود...


و حتی از فاطمه ی اینجا بگیر که در طرح لوگوی جشن از کیلومترها فاصله شریکمان بود تا مهرناز که حتی به خانه مان آمد و آن همه کارت های دعوت را نوشت و به دفتر غدیر و میان بچه هایی بود که همه دغدغه ی غدیر داشتند و او هم به سهم خودش شریک لحظه هایمان شده بود...


و هفته ی پیش که تمام زندگی، دانشگاه، درس و کلاس را تعطیل کرده بودیم و تنها به عشق علی، به عشق وارث غدیر، امام زمانمان تمام اصفهان را زیر پا می گذاشتیم و همه با هم بودیم و همه چیز برای جشنی با شکوه محیا شده بود...


و جالب اینجاست که قبل از برنامه جایی برای اجرا دعوت شدیم! و این افتخاری بود برای ما که پنج شنبه صبح تا ظهر در سالن اجتماعات بیمارستان شهید بهشتی اصفهان برای پرسنل و کادر درمانی قسمتی از برنامه مان را اجرا کنیم و با استقبال خوبی مواجه شویم...

و تمام چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه ای که گذشت، نه خانه را می دیدم و نه افراد خانه مرا حتی! و دویدن ها نه خسته مان می کرد و نه کسی غر می زد! که همه با عشقی زایدالوصف کار می کردند و در تکاپو بودند...


موسسه ی اهل البیت و جمعه 18 مهر ماه و محفل دوستانه ی غدیریمان و حالا دیگر همه چیز آماده بود!

برنامه ها!

تزیینات!

سالن همایش!

غرفه های متفاوت! 

      - غدیر راز غربت آفتاب

        - اسلام غدیر می گوید...

            - من و وارث غدیرم...


کافه ی پذیرایی    - تریای اهل دل

اتاق کودکان

میز مسابقه

میز فروش کتاب های غدیر

اتاق فرمان، نور و صدا

سِن ِ نمایش

یادبودها و جوایز

میزهای مشاوره


و همه و همه آماده شده بود تا میهمان ها یکی یکی به سمت جشن علی هدایت شوند...


و اتفاق عجیبی که رخ داد، حضور استاد عزیزمان دکتر هَزار بود که در اتاق کنفرانس جلسه ی خصوصی با کارگزاران جشن برگزار نمودند و چه لحظه های نابی بود در حضور کسی که حرف هایش، همه امید بود و تصدیق ِ زحمات همگی و تمام خستگی ها و دلهره ها و استرس ها رفتند و به جایش دنیا دنیا امید در چشمان و دل بچه ها آمده بود و چقدر این دیدار در روز جشن، خوب ِ خوب ِ خوب بود...


همه چیز خوب پیش می رفت و می شود گفت عالی!

از ارائه ی غرفه های مختلف گرفته تا برنامه های روی سن!

از کلیپ های متفاوت تا دکلمه و مولودی و سخنرانی و کلیپ های متنوعی که همه و همه مجریانش از بچه های خودمان بودند و این ویژگی منحصر به فرد جشن غدیرمان بود...


شاید به قدر کیلومترها در طول جشن راه می رفتم! و تمام انگشتانم تاول زده بود اما چنان انرژی در وجودم موج می زد که همه شگفت زده بودند! و خوشحال بودم که انرژی ام را می توانم به حضار و میهمانان و کارگزاران جشن منتقل کنم...


عجیب ترین تجربه ای بود که داشتم! حتی عجیب تر از مراسم فاطیمه ی زمستان قبل!

منی که هیچ وقت حاضر نبودم در جمع برای همه صحبت کنم حالا روی سن! اجرای دکلمه داشتم و اگر همه چیز خوب پیش رفت تنها و تنها به خاطر کمک و مدد و نگاه خاندان کرَم و محبت بود که در خواب های شب قبلمان مژده ی حضور داده بودند...


با بیعتی که آخرین برنامه بود همه چیز تمام شد و همه با دلی شاد و لبانی خندان بیرون می رفتند و همه حالشان خوب بود...

با تمام وجودم امیدوارم که دغدغه مند شده باشند! دغدغه ی تبلیغ شیعه ی علی در جانشان ریشه دوانده باشد و هر کسی در هر صنف و جایگاه و شغلی که هست، به شیوه ی خود شیعه را، و ولایت علی را و وارث غدیر را به مردمان بشناساند که وظیفه ایست سنگین بر دوش تک تک من و تو و ما و شما...



جمعه برای همیشه به خاطره ها پیوست... و امروز که عید غدیر است، دلم برای آن روز و روزهای قبلش تنگ شده... آنقدر که دلم می خواست کاش می شد تنها لحظاتی به آن روز برمی گشتم و تمام دل ِ گرفته ی حالایم دوباره باز می شد و اشک هایی که سرازیر می شوند به خنده مبدل می شدند و امروز در خانه تنها نبودم...


نایت اسکین



+ جای همه ی دوستان سبز سبز بود... و کاش بودید، همین نزدیکی ها! تا می توانستم دعوتتان کنم و تمام شادی های جشن را با هم شریک شویم...


++ و خدا را شاکرم، آنقدر که نمی شود گفت چقدر... و دل گرفته ی امروزم را با شکر و سپاس به درگاه کبریایی اش آرام می کنم که خدا هست و حضورش تمام این تنهایی ها را پر می کند.



+++ اگر توانستید امروز خطبه ی غدیر  را بخوانید و به سایت خطابه غدیر هم سری بزنید


++++ پیشنهاد می کنم آهنگ وبلاگ را گوش دهید


+++++ کارت های دعوتی که دستی درست شدند و همچنین لوگوی جشن روی کارت ها، لباس هایی که دوختیم و تمام جشن بود...


http://s5.picofile.com/file/8145642850/DSC_1215.jpg

نایت اسکین


عیدتان پر از نور و شور و سرور


عید الله الاکبر بر تمامی دوستان عزیزم مبارک بااااد


نایت اسکین


سی امین: وارث غربت غدیر بیا*

هواللطیف...


سلام بر وارث غربت غدیر...

سلام بر معنای کلام غدیر

سلام بر آن وعده داده شده در روز غدیر...


سلام مهدی جان


جانم فدای جان شما که این روزهایم را بهشتی کرده اید... در محضرتان بودن و برای شما شب و روز پا به زمین زدن، توفیقی می خواهد از جنس خلوص! و نمی دانم لایق ِ روزهایی که گذشتند و دلی که حالا برایم مانده و دغدغه هایی که مرا هر روز به شب می رسانند، هستم؟!

نمی دانم توفیق ِ حضورم با خلوص بوده؟ اصلا پاکم؟ خالصم؟ برای شماست که این قلب بی قرار می تپد یا برای غیر؟...

بسان همان خواب های شب جمعه ای که گذشت شده ام، غرق در نور و سکوت و نمی دانم این ندا کجای جانم دمیده شده که این چنین درگیرم و دغدغه هایم، آرزوهایم، هدف هایم، سلیقه هایم، زندگی ام، اولویت هایم، دعاهایم، عوض شده... و اگر به من است می گویم که بهتر شده... چرا که با نگاه مستقیم شما گره خورده و چقدر شب و روز این قلب بی قرار می تپد و از سینه کنده می شود به همین که فکر می کنم!!! نگاه ِ شما!!! من!! خدااااای من!!!............

چقدر گنهکارم و شما چه بی اندازه مهربانید مولایم...

مهر از حضورتان می بارد، همین که در اوج درماندگی بگویم یا مهدی به دادمان برس و همه چیز خوب شود! خوب ِ خوب ِ خوب

و کاش می توانستم بفهمم که راضی بوده اید مهدی جانم؟

هر چه کنیم و می کنیم برای شماست آقای من... برای آمدنتان... برای رضایتتان.... برای حفاظتتان... برای خودتان مولایم برای خودتان.....

چقدر حالم شبیه ِ پرستوهای سبکبالیست که تنها به پرواز می اندیشند و کوچ و آسمان و غذا همه بهانه ایست تا بیشتر از قبل بال هایشان را بگسترانند و سرود پرواز سر دهند


خدا را چه دیدی! شاید غدیر سال بعد، شما همین جا آمده باشید و خودتان بگویید چه کنیم و چه نکنیم مهدی جااااااااان


آقای من

می شود زودتر از این ها بیایی؟؟؟......

نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


*اسم پست: مصرعیست از شاعری که نمی دانم کیست.



آنقدر خوب بود دیروز و روز قبل!

آنقدر خوب بود جشن

آنقدر خوب که تمام امروز سرگردان دور خودم می گشتم و در هوای جشنی بودم که چندین ماه برایش برنامه ریزی کرده بودیم و به نگاه مولای مهربانمان مهدی صاحب الزمان به بهترین نحو ممکن اجرا شد و جمعه 18 مهر ماه 1393 به تمام خاطره هامان پیوست


چقدر دلم می خواهد از جشن بنویسم

و یا حتی از پنج شنبه 17 مهر 1393 و اولین اجرایمان


و می دانم که این روزها، این تاریخ ها، این لحظه ها رگبارم را می طلبند

نه! ببخشید

آرامشم را!


جای همگی سبز سبز بود