آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

غدیر، راز غربت آفتاب

هواللطیف...


الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین علیهم السلام....


شاید از اوایل تابستان بود و یا حتی زودتر از این ها که در تدارک چنین روزی بودیم... و به طور جدی از حدودا اوایل مرداد و پس از ماه رمضان بود که جلسات هفتگی شدند و روزی نبود که در تلاش نباشیم و فکر هم نمی کردیم که جشن کوچک سال قبل حالا به جشنی تبدیل بشود که در بهترین سالن موسسه مذهبی شهر برگزار شود و چنان زیبا که همه بگویند بهتر از این هم می شد؟!


تمام پنج شنبه هایی که جلسه داشتیم و هنوز هم داریم! مرا به راهی برد که تب ِ خفته ِ دغدغه ی شیعه جوانه زند، قد بکشم و بکشیم و همگی بدویم و بدویم برای جشنی که در راه بود...


و حتی از فاطمه ی اینجا بگیر که در طرح لوگوی جشن از کیلومترها فاصله شریکمان بود تا مهرناز که حتی به خانه مان آمد و آن همه کارت های دعوت را نوشت و به دفتر غدیر و میان بچه هایی بود که همه دغدغه ی غدیر داشتند و او هم به سهم خودش شریک لحظه هایمان شده بود...


و هفته ی پیش که تمام زندگی، دانشگاه، درس و کلاس را تعطیل کرده بودیم و تنها به عشق علی، به عشق وارث غدیر، امام زمانمان تمام اصفهان را زیر پا می گذاشتیم و همه با هم بودیم و همه چیز برای جشنی با شکوه محیا شده بود...


و جالب اینجاست که قبل از برنامه جایی برای اجرا دعوت شدیم! و این افتخاری بود برای ما که پنج شنبه صبح تا ظهر در سالن اجتماعات بیمارستان شهید بهشتی اصفهان برای پرسنل و کادر درمانی قسمتی از برنامه مان را اجرا کنیم و با استقبال خوبی مواجه شویم...

و تمام چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه ای که گذشت، نه خانه را می دیدم و نه افراد خانه مرا حتی! و دویدن ها نه خسته مان می کرد و نه کسی غر می زد! که همه با عشقی زایدالوصف کار می کردند و در تکاپو بودند...


موسسه ی اهل البیت و جمعه 18 مهر ماه و محفل دوستانه ی غدیریمان و حالا دیگر همه چیز آماده بود!

برنامه ها!

تزیینات!

سالن همایش!

غرفه های متفاوت! 

      - غدیر راز غربت آفتاب

        - اسلام غدیر می گوید...

            - من و وارث غدیرم...


کافه ی پذیرایی    - تریای اهل دل

اتاق کودکان

میز مسابقه

میز فروش کتاب های غدیر

اتاق فرمان، نور و صدا

سِن ِ نمایش

یادبودها و جوایز

میزهای مشاوره


و همه و همه آماده شده بود تا میهمان ها یکی یکی به سمت جشن علی هدایت شوند...


و اتفاق عجیبی که رخ داد، حضور استاد عزیزمان دکتر هَزار بود که در اتاق کنفرانس جلسه ی خصوصی با کارگزاران جشن برگزار نمودند و چه لحظه های نابی بود در حضور کسی که حرف هایش، همه امید بود و تصدیق ِ زحمات همگی و تمام خستگی ها و دلهره ها و استرس ها رفتند و به جایش دنیا دنیا امید در چشمان و دل بچه ها آمده بود و چقدر این دیدار در روز جشن، خوب ِ خوب ِ خوب بود...


همه چیز خوب پیش می رفت و می شود گفت عالی!

از ارائه ی غرفه های مختلف گرفته تا برنامه های روی سن!

از کلیپ های متفاوت تا دکلمه و مولودی و سخنرانی و کلیپ های متنوعی که همه و همه مجریانش از بچه های خودمان بودند و این ویژگی منحصر به فرد جشن غدیرمان بود...


شاید به قدر کیلومترها در طول جشن راه می رفتم! و تمام انگشتانم تاول زده بود اما چنان انرژی در وجودم موج می زد که همه شگفت زده بودند! و خوشحال بودم که انرژی ام را می توانم به حضار و میهمانان و کارگزاران جشن منتقل کنم...


عجیب ترین تجربه ای بود که داشتم! حتی عجیب تر از مراسم فاطیمه ی زمستان قبل!

منی که هیچ وقت حاضر نبودم در جمع برای همه صحبت کنم حالا روی سن! اجرای دکلمه داشتم و اگر همه چیز خوب پیش رفت تنها و تنها به خاطر کمک و مدد و نگاه خاندان کرَم و محبت بود که در خواب های شب قبلمان مژده ی حضور داده بودند...


با بیعتی که آخرین برنامه بود همه چیز تمام شد و همه با دلی شاد و لبانی خندان بیرون می رفتند و همه حالشان خوب بود...

با تمام وجودم امیدوارم که دغدغه مند شده باشند! دغدغه ی تبلیغ شیعه ی علی در جانشان ریشه دوانده باشد و هر کسی در هر صنف و جایگاه و شغلی که هست، به شیوه ی خود شیعه را، و ولایت علی را و وارث غدیر را به مردمان بشناساند که وظیفه ایست سنگین بر دوش تک تک من و تو و ما و شما...



جمعه برای همیشه به خاطره ها پیوست... و امروز که عید غدیر است، دلم برای آن روز و روزهای قبلش تنگ شده... آنقدر که دلم می خواست کاش می شد تنها لحظاتی به آن روز برمی گشتم و تمام دل ِ گرفته ی حالایم دوباره باز می شد و اشک هایی که سرازیر می شوند به خنده مبدل می شدند و امروز در خانه تنها نبودم...


نایت اسکین



+ جای همه ی دوستان سبز سبز بود... و کاش بودید، همین نزدیکی ها! تا می توانستم دعوتتان کنم و تمام شادی های جشن را با هم شریک شویم...


++ و خدا را شاکرم، آنقدر که نمی شود گفت چقدر... و دل گرفته ی امروزم را با شکر و سپاس به درگاه کبریایی اش آرام می کنم که خدا هست و حضورش تمام این تنهایی ها را پر می کند.



+++ اگر توانستید امروز خطبه ی غدیر  را بخوانید و به سایت خطابه غدیر هم سری بزنید


++++ پیشنهاد می کنم آهنگ وبلاگ را گوش دهید


+++++ کارت های دعوتی که دستی درست شدند و همچنین لوگوی جشن روی کارت ها، لباس هایی که دوختیم و تمام جشن بود...


http://s5.picofile.com/file/8145642850/DSC_1215.jpg

نایت اسکین


عیدتان پر از نور و شور و سرور


عید الله الاکبر بر تمامی دوستان عزیزم مبارک بااااد


نایت اسکین


نظرات 16 + ارسال نظر
مقداد دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 11:57

عیدت مبارک و کلی خسته نباشید بخاطر برنامه هایی که فقط و فقط برای رضای خدا و دلتون انجام دادین.
گفتی درس و دانشگاه، ادامه تحصیل داری میدی مگه؟

ممنون عید توام مبارک باشه مقداد

آره دیگه

ترم دومم

معماری داخلی

امیرحسین دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 13:03

سلام فریناز جون
عیدت مبارک

سلام امیرحسین
خوبی؟

ممنون عید توام مبارک باشه

چه خبرا؟

رهــ گذر دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 14:02

سلام
عیدت مبارک خانوووم!
خسته نباشی اساسی! انقدر کار! کارتای خوشگل، اجرا، پذیرایی... امیدوارم هر چی دوندگی و کار و تلاش کردی، آرامش بشه بریزه به وجودت

اون ایده ای که واسه کارت دادم یادته؟! بچگونه بودا:دی
این قشنگه

مولودی ای که گذاشتی قشنگه، الان چند دور خونده منم گوش کردم

مرسی که نوشتی و عکس گذاشتی:)

سلام
ممنون عید توام که دوبله سوبله مبارکا باشد و اینا

ایشالله سالای دیگه بیایم طرف شماهام اجرا داشته باشیم فیض ببری

مهم دادن ایده بود ولی
ممنون

یه چی بگم؟

حس می کنم با حال خوب نظر گذاشتی، چیزی که چند سالی می شه ازت ندیده بودم

فاطمه دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 16:33 http://lonely-sea.blogsky.com/

حالا ما تو عمرمون ی کار خیر کردیم اگه گزاشتن ما فخر نفروشیم...اگه گزاشتن...

مژگان در جریانه...ازش بپرس...ازونجایی که من جنبه منبم بالاس و اینا...

خلاصه ی کار خیر تو این عمرمون کردیم این فریناز خانوم نزاش که مخفی بمونه ها

من که کاری نکردم...بیشتر از اینم نبودم که انجام بدم....وگرنه کار و زندگی رو تعطیل می کردم و کمک می کردم...می دونی که خیلی هم دوس داشتم...ولی خب قسمت نبود دیگه...

ان شالله که از همگیتون قبول باشه و ان شالله دونه به دونه برکاتش آروم آروم به زندگیت بیاد و اونقد شیرین بشه که غرق ِ شیرینیش بشی...

فاطمیه ی قبل...

یادمه خوب...

ان شالله که این مراسم شروع مراسمای بزرگ تر و بزرگ تر باشه و بتونید به اون چیزی که میخواین برسین...

شما که سروری

همش کمکمونی از پشت پرده ها

خب می گن باید تشکر کنی که بقیه م علاقه مند بشن کار خیر کنن

آره...
ایشالله سال های دیگه و برنامه های دیگه

ممنون همین که گذاشتن و تونسیم زیر سایه شون جشنی با اسمشون برگزار کنیم فک کنم بهترین و بالاترین برکت هاس

آره... چون روز بعدش جایی بودم که محشر بود...

امیدوارم
ینی هدف گروه هم همینه
اگه خودشون قبولمون کنن

فاطمه دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 16:41 http://lonely-sea.blogsky.com/

آهنگ وبتم که اصا احتیاح به پیشنهاد نداشت...اصولا من آهنگ ی وب عوض شه در عرض دو ثانیه می فهمم...برای همینم به محض لود شدن وبت شنیدمش...

دوسش داشتم...قشنگ بود


این کارتام که اصا محشرن و اینا...شمام که قرار بود ی عکس از داخلش و خطتت و اینا بدی و ندادی و منم زبونم مو در آورد و اصا از اولش انقد گفتم و تو گوش نکردی و منم دیگه از رو رفتم و تو از رو نرفتی و همین طور ماجرا ادامه داره...

واااااای
ی نفس نوشتم نفسم برید

آره خیلی خوشگل بود

توی گروه سمانه گذاشته بود، بعد دیگه کدشو ساختم:دی

خیلی دوسش داشتم و دارم حتی

خب گفتم که فداتشم، من اصن رسیدم 20 -30 تاشو بنویسم که قاطی کارتا شد
دیگه م خالی نبود که بنویسم

اصن مهرناز دید، اینقدر همه چی قاطی پاتی بود و اینا که فقط بش گفتم واسم چند تا کنار بزاره وگرنه همینم بم نمیرسید

داخلشو که بت عکسشو دادم که
منتها خط خودم نبود

فاطمه دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 16:44 http://lonely-sea.blogsky.com/

و باز هم بی نهایت شکر برای تموم غدیری که غریب گذشت ...دقیقا مث شعری که نوشتم وبم:
زنده دلم گرچه ز غم مرده ام...

و این حرفم فقط و فقط ی رازه ...

اما خوشحالم که اینقدر عمیق گذروندیش و پر از دغدغه هایی که راهت رو از خیلی چیزا جدا کرده...

شکر...خدارو برای همه چیز شکر می کنم و از ته دل امیدوارم که روز به روز این حس و دغدغه بیشتر بشه و روز به روز زهرا تر بشی خانووووووووم

آره واقعا

ینی اصن نمی دونم چی کار کردم که تونسم تو یه همچین جشنی باشم

ینی فاطمه حالم غیر قابل وصفه ها

اشک شوق و گیجی گوجیه الان

ایشالله

به همچنین بانوی سنگ صبور

321 دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 18:26

سلام
وبلاگ خوب و زیبایی دارین اگر اهل تبادل لینک هستید ما رو با نام یوزرنیم و پسورد نود 32 و به آدرس http://n0d.blogfa.com/
لینک کنید و در نظرات بگویید شما را به چه نامی لینک کنیم
325698

سلام
ممنون

نازی دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 22:12

ینی آجی!
اگه دستم بت برسه

ینی برو فقط قائم شو ها


بعدشم آجی فقط یه شکلک؟؟؟

ینی واسه اینم اون گوشتو می پیچونم حالا ببین کی بت گفتما

مقداد دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 22:19

بابا، ارشد معماری داخلی.

وای مقداد! کلا پرتی ها از قضیه!

لیسانس دومه نه ارشد

بنا به دلایلی که پارسال نوشتم، ترجیح دادم از لیسانسش شروع کنم باز

مژگان سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 15:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

خدا قوت فریناز جون
چقدر حس و حال خوبی داشت این پست و میشد آرامش رو تو اون لحظه هات حس کرد ، آرامشی که به برکت وجود غدیر و صاحب غدیر و وارث غدیر و نگاه مهربون خدا تو زندگیت جریان داره!
اینجور خستگی ها خیلی دلچسبه ، اینکه مفید باشی که حضورت مهم باشه و تاثیرگذار
حس فوق العاده ایه که دغدغت چیزی باشه که بهش ایمان داری و حالتو خوب میکنه ، قلبتو آروم میکنه و تو خیلی خوب از پسش براومدی چون نیتت خالص بود و خودشون کمکت کردن! شک نکن که کنارتون بودن و راز شکوه و قشنگی مراسمتون رضایت صاحب غدیر بوده!
قشنگی این کارهای خالص اینه که همه برگزارکننده ها همدل باشن و همین نیت های خوبه که خالصه و میتونه حتی به قدر لحظه ای و روزی و حتی همیشه دلی رو وصل کنه و این نکته باعث شیرینی و دلچسبی این لحظه ها میشه و میدونم که هدفتون همین بوده
شکر بخاطر تموم این لحظه ها و حال خوبت
فاطمه و مهرناز عزیز هم سهمی داشتن توی این حال خوب و اجرشون با حضرت علی و وارث ولایت

ینی تو چار دقه تونسی بخونی این همرو
باریکلا سرعت


آره... روزای محشری بودن و اولین تجربه ای که با دوستام جشن غدیر داشتیم
البته اونا پارسال هم گرفتن ولی من نبودم در جریاناشون

اصن محشره ها این خستگی هاااا


اصن باورت نمی شه ها چقدر خودشون نگاهمون کردن و کمکمون وگرنه مجلسمون اینطوری نمی شد واقعا

اوهوم درست می گی و امیدوارم اینطوری بوده باشه واقعا

مهرناز که یه عالمه کارت نوشت
و خب به نوعی همه ی بچه های اینجا سهیمن چون میام پیشتون انرژی می گیرم و می رم اونجا انرژیمو صرف می کنم و خب به نوعی غیر مستقیم همگی سهیمن

مژگان سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 15:55 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

از مژگان به فاطمه : آره خوب میدونم و تایید میکنم

فریناز ؟ چرا به حرف فاطمه گوش ندادی و از داخل کارت عکس نزاشتی؟
با حذف آدرس و اینا که میشد!

داخل کارت رو عکسش رو دیده خود فاطمه

ولی خب اینجا نذاشتم دیگه

من که آدرسو تو پستم نوشتم تازشم

تیز نبودی ها

طهورا چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 09:50

اینجا همه چی دلنشینِ ...خیلی

سلام و تبریک

واااااااااااااااای عمه جوووون

سلام خوش اومدین

و تبریک بر شما خیلییییی

امیرحسین چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 16:37

مرسی.
فوق لیسانسمو گرفتم.
حالا باید برم سربازی. شاید هم معاف شم. دعا کن معاف شم.

به به
به سلامتی
ایشالله مقاطع بالاتر و همچنین ی زندگی خیلی خوب

پسر باید بره سربازی تا مرد شه ولیا

مقداد چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 20:04 http://mazerouni.blogsky.com

آره!!!! بابا پشتکار خداقوت رزمنده
فک میکردم ارشد شرکت کردی، اینم ی سیستمیه واسه خودش چند لیسانسیا

مرسییی

اونم قبول شدم رشته خودم رو
ولی نرفتم

مژگان پنج‌شنبه 24 مهر 1393 ساعت 01:23 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com






بعله

مقداد دوشنبه 28 مهر 1393 ساعت 16:21 http://mazerouni.blogsky.com

وجه تشابهمون نرفتنمونه، من ی رشته دیگه قبول شدم

چی قبول شدی؟
فوق؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد