آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

این روزهای لعنتی...

این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

از همان اول صبح آغاز می شود و آنقدر ادامه می یابد که جان می دهی... ذره ذره با این روزهای لعنتی... با این لحظه های لعنتی و این تاریخ های لعنتی جان می دهی...

با درد جای خالی دندان عقلی که دیگر نیست... با درد گوشی که سال هاست عجین توست و سری که از همان صبح در شُرف ترکیدن است...


این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

آنگاه که با یک میهمانی اجباری همراه شود... در باغی که ذره ذره بهارش را نفس کشیده ای... تنها... بدون اویی که باید... و او تنها جایی دیگر... همان جایی که خدا می گوید باید...

و برای رهایی از این افکار، باید که خودت را سرگرم کشیدن هزاران خطوط درهم و برهم کنی... که می شوند یک بنا.. یک ساختمان و یک طرح و یک ایده و همه می گویند به به!! نگاه که می کنی، تمام آشفتگی هایت را سرجایشان نشانده ای... میان خطوط منظم یک بنای زیبا گم کرده ای و لا به لای هاشورهایی که ماهرانه کشیده شده اند گمشان کرده ای...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده باشد و ماه باشد و ستاره های ریز بهاری... و راه، طولانی باشد و آهنگ سنتی سوزناکی که می خواند

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد...   به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد...

و بغض تو حالا در تنهایی و راه و شب و جاده و ماه و ستاره ها می شکند... آنقدر که کسی نمی فهمد اشک های داغت را... و نیایشی که سوزش جهانی را به آتش می کشاند...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که تو حتی با پر سر و صداترین آهنگ های خارجی هم اشک می ریزی... انگار که هر بنگ بنگ بنگشان در جایی از این بغض مانده می خورد و می شکند.. می شکند می شکند و اشک هایت میان یک عالمه صدای تا به آسمان کشیده شده ی زن و مردهایی که خارجی می خوانند، گم می شود و محو می شود و ناپدید می شود...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که سراپا تناقض می شوی... به هر چه فکر می کنی... و یاد تمام اتفاق ها و قول و قرارها و خاطره ها، همه و همه تو را در تناقضی محض غرق می کند و تو تنهاتر از همیشه میان یک عالمه بی کسی دست و پا می زنی...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده و پس از آن همه راه و اشک و آهنگ های سنتی و خارجی، به خانه می رسی و یک راست سروقت قرآنت می روی و می خوانی اش... می خوانی اش... می خوانی اش... و چند صفحه ای خیس می شود و تو همیشه می ترسی از اینکه اشکی بر نور بچکد... چرا که در مقابل خدایت زانو زده ای بنده ی او...


و دلت برات می خواهد...

راهنمایی می خواهد..

صبر و دلداری می خواهد...

دلت آرامش می خواهد...

ساده بگویم! دلت خدا می خواهد...


قرآنش را حالا به نیت خودت می گشایی...

به نیت این روزهای لعنتی که تمام نمی شوند!!!

...

....

......


لال می شوی...

آیه ی صد و سی و هشت سوره ی اعراف...

راست می گوید... یک بار تمام دریا را به تسخیر درآورد و آب ها کنار زده شدند...

یک بار تمام و کمال در معجزه زیستی... در معجزه راه رفتی و تمام آن جاده ی خشک میان آب ها را دویدی...

یک بار تو زنده از امتحانی سخت بیرون آمدی...

تو حقیقی ترین خدایی را داری که به هر آنچه بگوید باش، بیدرنگ موجود می شود...

همان که قدرت بی نهایت است... همان که می تواند... همان که می داند... همان که خدای توست... همان که معجزه ها همه به خواست و اراده ی اوست...

حال، نادانی طلب می کنی؟؟؟


این روزهای لعنتی

بالاخره تمام می شوند...


همین حالا که چهارده دقیقه از بامداد گذشته....

همین حالا که با تمام وجود توبه می کنم از طلب نادانی محضی که ناخواسته به جانم چنگ انداخته بود...


همین حالا که برای بی نهایتمین بار خدا می گوید که هست... خودش هست... تنها خدایی که یکتای مطلق ماست...


این روزهای لعنتی

همین حالا

با تمام این دردها تمام می شوند...


و نگاه کن!...

خدا اینجاست...


چرا که یــادش

قلـبم را

آرامــــتر از تمام این روزهای لعنتی می کند...


http://s4.picofile.com/file/7812050214/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87.jpg

یه جای دووووور...

به جایی توی زندگی می رسی که فقط کلیاتو بیان می کنی! و در نهایت، نتیجه رو... بدون هیچ کدوم از جزئیاتی که خیلی مهم بودن...

  ادامه مطلب ...

امید به آینده ای پُر از تو...

گاهی آنقدر وقت داری که می توانی برای تمام روزها و ماه ها و سال هایت برنامه بریزی و درست آنجا که به اجرا می رسی هیچ کدام نمی شوند... وقت عمل کردن به آن ها را نداری... آنقدر وقت کم می آوری که حتی نمی رسی کارهای ضروری ات را انجام دهی...

این وقت ها و ثانیه ها کجای زندگی گم می شوند که هر روز دربه در تمام کوچه و خیابان ها را به دنبالشان گز می کنم؟؟؟

جایی درست پشت سر تواند شاید... جایی که انگیزه بیداد می کند و اشتیاق، غوغا...

جایی که دلم را خوب می شناسم و خودم را...

جایی که می دانم اگر قرار به پیدا کردن باشد باید اول پیدا شد...

اگر قرار به انگیزه داشتن باشد باید اول انگیزه شد...

زیاد زخم خورده ام... در برهه ای از زمان انگیزه شدن و انگیزه داشتن هایی پی در پی که همه پوشالی بوده اند... بسان حبابی شاید که با کوچک ترین تیزی ممکن در هوا پخش می شوند و اثری از آن حجم شفاف و زلال نمی ماند...

و من این روزها انگیزه ام و انگیزه دارم اما کمی آن طرف تر از هستی... کمی آن طرف تر از زمان و مکانی که در آنم...

شاید می شود اسمش را امید گذاشت... یک جور امید به آینده ای که برای همه گمنام است... و این امید یا بهتر است بگویم رویای امیدی در آینده های دور، تمام حال و اکنون مرا ذره ذره می گیرد... در گذشته سیر کردن را فراموش کرده ام اما در آینده زیستن را نه...

دلم ذره ای حال می خواهد...

ذره ای حال و اکنون را...

همین حالا که زاینده رود جاری یم را روزهاست که دوباره بسته اند و هر روز در مقابل دیدگان پر از حسرتم دارد ذره ذره کم می شود تا خشک شود...

تمام سبزه های کفَش پیدا شده و دیروز که کنار زاینده رود جاری یم بی پروا راه می رفتم و راه می رفتم و با من و آب و جاری زاینده رود و بیدهای رقصانش رازها و رمزها و قصه ها بود، به خودم فکر می کردم... به اینکه من در شهرم جاری یم برای زاینده رودم... و اگر ببندند... و اگر تمام شود دوباره چشمه ی هر روزه ی چشمانم خشک می شود و آه و افسوس و حسرت دل خودم را و دل تمام همشهریانم را از ته دل می شنوم و دوباره خشکی و رخوت تمام شهرم را فرا می گیرد...

ببین! مگر می گذارند در حال باشم؟ همین دیروز تمام گذشته و آینده را رها کرده بودم و درزمان تمام فردوسی تا سی و سه پل را گز کردم و از آن جا تمام چهارباغی که همه در دست بی فکران این زمان که ادعای مسئولیت دارند دارد یکی یکی نابود می شود...

درختان سر به فلک کشیده چهارباغ یکی پس از دیگری به مرگی نابهنگام دچار می شوند و زاینده رودم دارد می میرد...

و لعنت به تمام کسانی که مسبب این اتفاق هایند...

لعنت خدا بر آنان باد...


از این قصه ها بگذریم، حال و هوایم همه در آینده ای خلاصه می شود که امیدوارم به داشتنت... به برچیدن این همه جاده های پیش رو... به تمام شدن و رسیدن به تو که محال ِ این روزهای منی...

امید دارم به سفری که در راه است و هر لحظه که به آمدنش نزدیک می شوم به امتحانی فکر می کنم که قرار است شیره ی جان منوتو را تا آخرین قطره بفشارد و هر آنچه ناپاکی ست را از وجودمان برهاند...

و چقدر سخت است امتحاناتی که با دل و جان و عاطفه سر و کار دارند...

تنها دعا شده ام...

نگاه کن...

تنها دعا...


آنقدر برایم عجیب می گذرند که تنها مستی عطر جانفزای توست که جانم را هر روز تازه می کند و هر لحظه زندگانی می بخشد...

هنوز هم امید دارم به آینده ای که در رویاهایم زیباتر از تمام این روزهای سخت و پُر از درد و فراقند...

هنوز امید دارم چرا که خدا هست... خدا همیشه ی همیشه بوده و حواسش عجیب به ما هست...

چون خدا، خدای ماست و خدایی کردن هایش را بارها با چشمان حقیرم دیده ام و سر بر خاک ساییده ام و تنها شُکر شده ام و بس...

بی صبرم اما... و این سفر سرآغاز امتحانی سترگ است به نام صبر...


کاش می دانستی در دلم چه غوغایی ست...


سرانجام کار ما به کجای گیتی می رسد جان ِمن؟



بارالهــا!


صبر من کمتر از حوصله ی توست...

نـور امیــدم باش...


http://yekmishavim.persiangig.com/image/Rose_Waiting_for_Falling_Star_by_Black_Elixe.jpg


پی نوشت: و دیروز و درد جانفرسای سومین عقلی که کشیده شد...


درد، رنگ و بو ندارد،

درد، تنها درررررد دارد....

خبر خبر خبردار:دی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دعوتی تازه...

دلم پر می کشید... دعوتی تازه بود و مجلسی ناآشنا... یکی دوسالی بود وصفش را از دوستم می شنیدم و نمی شد که بروم... رفتن منوط به اجازه است و اصولا صادر شدنش کار حضرت فیل!

سپیده گفت مجلس امام زمان است... آل یاسین...

عصرهای جمعه هرجایی که باشم در دلم آل یاسینی سوزناک برپا می شود... حتی اگر نتوانم بخوانم...

دلم پر می کشید و می خواستم که بروم... سر سجاده با آنکه می دانستم نمی شود اما از صاحب مجلسش خواستم که خودش دعوتم کند...

آنقدر به دعوت شدن اعتقاد دارم که ایمان دارم اگر نخواهند، می شود تا دم در رفت و وارد مجلس نشد...


و بالاخره بعد از فراز و نشیب های چند ساعته راهی شدیم...

دیدار با دوستانی که هر کدام را بیشتر از چهارماهی بود که ندیده بودم و حتی بعضی را چندین سال... و چقدر حس عجیبی بود... دیدن کسی که  انتظار حضورش را نداشتی و تقریبا ناامید شده بودی از دیدار دوباره اش....

شاید  آخرین بار زمستان 87 یا 88 بود که خیلی اتفاقی درست همان ایستگاهی که تو سوار شده بودی و او باید پیاده می شد، او را دیده بودی و حتی فراموش کرده بود که پیاده شود و ایستگاه بعدی پیاده شد و حالا بعد از چهار پنج سال در مجلسی که حتی فکرش را نمی کردی می دیدی اش!

چقدر زندگی می چرخد... آنقدر می چرخد که گاهی دوست داری فقط سرت را بگیری و کمی بایستی از این همه چرخش...


بعد از پنج سال چندتایی از دوستان دبیرستانت را که حتی نمی دانی چگونه با دوستان دانشگاهی ات دوست شده اند را می بینی و هرکدام به جایی رسیده اند... یکی دانشجوی فوق، آن یکی منتظر جواب های فوق، یکی کار می کند و دیگری تازه ازدواج کرده و یکی دیگر هم از در وارد می شود با شکمی برآمده که حاصل هشت ماه بارداری ست و می خواهد که برای سالم به دنیا آمدن دختر کوچکش دعا کنیم...

و یکی مثل من هم تمام این چند سالش را پیچیده درون بقچه ای و گذاشته در دورترین نقطه ممکن و دارد از ابتدا شروع می کند...

چقدر خوب که آن روز یکی بود و به من امید دوباره شروع کردن را داد... و چقدر خوب تر که با روی گشاده گفت که هر کمکی بتواند به من می کند تا در رشته ای که دوست دارم درس بخوانم و گفت که موفق می شوم...


گذشته از آدم هایی که دیدنشان مرا در بهتی عجیب فرو برده بود، حال و هوای مجلسی که اولین بار بود در آن حضور داشتم مرا با دنیای دیگری آشنا کرد...

خطابه ی غدیر را تابحال نخوانده بودم... و در جمعی که همه در یک رده ی سنی بودیم...

آنگاه که می گفت معاشرالناس... معاشر الناس... معاشر الناس... تمام وجودم می لرزید که چرا تا بحال نشده بود سند شیعه بودنم را بخوانم...

حال و هوایم را نمی توانم توصیف کنم... شاید هم نباید که توصیف کرد... انقلاب درون را... منقلب شدن قلبی که بی نهایت می تپد و ...

و آنگاه که آل یاسین پخش می شد... و منی که تا یکی دو ساعت پیش معلوم نبود میهمان این مجلس شوم یا نه...

آل یاسین پخش می شد و...

سلام علی آل یس...

چقدر دلم می خواست آن لحظه ها تمام نمی شدند...

السلام علیک حین ترکع و تسجد...

و آنگاه که شهادت می دهی...

اشهدک یا مولای...

شهادت می دهی به حجت خدا بودن ها...

و می رسی به اشهد انک حجه الله، انتم الاول و الاخر...

و رجعتی که حق است... و مرگی که حق است و فرشته ی نکیر و منکری که حق است و روز قیامتی که حق است و روز حسابی که حق است و صراط و میزانی که حق است و بهشت و جهنمی که حق است و وعده و وعیدی که حق است و ...

حق، حق است و هر آنچه از جانب اوست همه حق...


و آخرش که مودتی خالصه لکم... آمین آمین...

آل یاسین که تمام می شود انگار باری عظیم را از دلت برداشته اند... انگار که آغاز سبک شدن و رهایی ست... آغاز تجدید پیمانی که خالص و پابرجاست....


و هدیه ای می گیری برای اولین حضورت در این مجلس صمیمی...

استغاثه به حضرت صاحب الزّمان...


با حالی بهتر از همیشه قدم به کوچه می گذاری و حالت خوب می شود...

تجربه ای جدید...

دنیایی جدید...

حال و هوایی جدید...


شُکر خدایم...

شُکر مهربان ترینم...

شُکر...


اللّهم عجّل لولیک الفرج...